ماجرای عاشقانه( شاعر) ممکن است که بحث های زیادی برای شرح حال نویسان بوجود آورد ، تا امروز همچنان در سینه من محفوظ مانده بود ، تا اینکه او بسرای باقی شتافت ، من چیزی از احساس او نسبت بخودم نمیدانستم ، تنها برایم یک شاعر محترم بود که اشعارش را دوست میداشتم ، ودر هر محفلی ویا جمعی که با هم بودیم ابدادرصدد ربودن دل او نبودم ، دلم سالها بود که به گرو رفته وروحم سرگردان ،تا اینکه او روزی ترانه ای ساخت وآنرا دریک نواز بمن هدیه داد ، من آنرا به گوشهای انداختم چون خواننده اش را نمیشناختم بعلاوه خوب هم اجرا نشده بود ، آنقدر جوان وخام بودم که ابدا متوجه متن شعر نشدم وچنان مغرور بودم که هیچکس را لایق دوست داشتن نمیدانستم !!! .
خطی زیبا داشت ، من آنروزها سر سختانه با زندگی جدال میکردم ولجبازی ، همه دردهای درونیمرا به درون دفترچه هایم خالی میکردم ، به قلم وکاغذ پناه میبردم ، تنها مسکن روحم .
" زمانیکه او از گوشه چشم نظری بمن میافکند "
" نگاهش بگونه ای بود که گویی متوجه هیچکس وهیچ جا نیست "
" او پیر فرزانه ومن جوان بی تجربه "
"هیچ متوجه آن نوازشهای بی کلام نبودم "
او زنانرا خوب میشناخت ، وتجربه های زیادی داشت زنانی که بپای او میافتادند و وزنانی که او دوست داشت ، بهر روی او برای الهام خویش احتیاج به عشق داشت ومن در جوانی خویش گم شده بودم ، افسردگی ، سر سختی ، وسپس فرار از آنچه که نامش زندگی بود .
از: دفتر یادداشتهای روزانه 55.
ثریا ایرانمنش (حریری) اسپانیا
سه شنبه 5/1/2016 میلادی /