چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۴

روز شاهان ،


همه چيز تمام  شد، عيد رنگى ، عيدى كه خداى تيز پايى را زاييده بود ، وامروز مغان برايش هدايا ميبرند ، افسانه ها هميشه شيرينند .
خدايى  أفريده شد  تا كه امروز  ما اورا ستايش كرده  و سپس وبر صليب بكشيم وآنگاه  ، به دنبال خدايان ديگرى برويم ، من به دنبال خدايى بودم كه مرا به حقيقت نزديك كند ، اورا در لفافه عشق يافتم ، اما اين خدا نيز بام تا شام در جنگلها ميدويد رسپس در لفافه ديگرى پيچيده شد ،
عشقى كه زنجير به گردن  بياندازد وترا تا فراسوى مرزها ببرد ،سبس زنجير ها ازهم بگشايند و ما برايش خانه اى در دل بنا كنيم ،اما حقيقتش براى من بى كشش برد ، اغوا كننده بود ،،فريب بود ،زهري بود شيرين ، كه من  أنرا تا آخر نوشيدم ، ودر زندان تا ريك خود خوابيدم ،وچون سنگ خارا سخت شدم ،
در روياى،او كسى حضور نداشت ، اما ناگهان همه حضور يافتند  در خواب وبيدارى هر زمان كششى بوجودميامد ، و نام آن را چه ميناميديم ؟ 
آواز  ها هميشه شبها بسوى من ميامد، در شب تاريك  ،احساسى كه تنهايى وبريدگيها را از من دور ميساخت، چشمانم را بستم وخودرا در سيلاب رودخانه رها كردم ،آن چشمان خرد  بين را رويم گذاشتم ود رتاريكى بانتظار چشمان گر گ نشستم 
از زيباييهاى ظاهرى خسته بودم ،  از بو هاى اطرافم بيزار ، به دنبال عطر گل ياس بودم ،  بسوى وسوسه ها ى او روان شدم دندانهاى تيزى داشت وفكين قوى  ومن در ميان روده وشكم او خرد وخمير شده بودم ،  پوستم را انداختم  وتبديل به يك تكه گوشت شدم ، 
از تا ريخ. وحماسه وانقلاب خسته بودم ،  با بهره گيرى از احساسم خودرا به دست جريان أب سپردم ،، با امواج خشمگين رفتم ، زير وبالا شدم ، رسيدم به دشت شقايق ،، شكارچي من در انتظارم بود ، زبانم را بستم ،  ودر خاموشيم نشستم ،همه چيز را در گورستانى متروك بخاك سپرده بودم ، خدايم جان داشت ،  مكان داشت ،  وفرمان ميداد ، من به ستايش او نشستم ، ديگران را نيز باين معبد فرا خواندم ،  روى حقيقترا با خاك پوشاندم ،چشمانم هنوز بسته بودند ،  خدا پديدار گشت  ،با ابهت ، وغرور ، او راز شب را ميدانست ، ونام رمز را باو داده بودم ، 
زندگى هم يك رستاخيز دارد ، حقيقت. سر بلند كرد ،  ويك خدا  ، تبديل به هزاران خدا شدند  ، افسانه هايم خنده أور شده بودند ، قصه هايم تكرارى ،  
 شورش هاى   انديشه ام  نيز گم شدند ،  هر ابتدا وآغازى ، پايانى دارد  ، سرود رستاخيز بلند شد ،  ومن در ميان تجربياتم  توانستم از معبد بگريزم  ، 
امروز پوستم شكاف برداشته ،  تنها يك زخم كوچك روى آن  ديده ميشود ، آن زخمها را  پنهان كردم تا ديگران نبينند ،  مغز را از پوسته بيرون كشيدم وسپس دور انداختم ، من عشقى را كه كم كم پيدا كنم وكم كم أنرا رها كنم ، دوست ندارم ،  بايد به آن معنا بدهم ،  وبتجربة أنرا در جاىگاه والايى قرار دهم ، 
دارم از چه چيزى مينويسم ؟ آيا هنوز در خواب  راه ميروم ؟  اينك ميان من وخدا فاصله افتاده ، بي خدا هم ميتوان زيست.  
ثريا ايرانمنش (حريري) ،اسپانيا .
ششم ژانويه ٢٠١٦ ميلادى .