دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۴

زیباییها

سه شب است خوابی عجیب میبینم ، مانند یک سریال ناتمام  به آنجاییکه باید برسم بیدار میشوم ، روز گذشته دوستی نازنین از راه دور نوشته ای برایم فرستا دازسخنان پرحکمت مرحوم نلسوم ماندولا ، تکه آخرین آن این بود که " انسانها برای عشق ورزیدن آفریده شده اند و اشیاه برای آنکه مورد استفاده قرا بگیرند ، بهم ریختگی دنیای امروزی ما این است که "  مردم به اشیاء عشق میورزند ومردم را مورد استفاده قرار میدهند " .
سخنانی لبریز از حکمت وواقعیت ودردها بود ، برا ی چه باید تک تک انسانها تنها بمانند ودرد بکشند خودخواهیها وزیاده خواهیها  و عده ای بخدایی میاندیشند که بسازنا سازها میرقصد اما ما به آهنگهای آنها گوش نمیدهیم ، ما راهی شهرها ودهکده هایی میشویم که خدای واقعی درانجا راه میرود ، بخشش میکند ومارا سیر نگاه میدارد  وما از او شوق جستجورا فرا میگیریم .
من خداییرا میخواهم که اورا ببینم ، اورا لمس کنم  واز زیبایش مست شوم ،  اورا مانند گل یاس بو بکشم ، اورا بچشم تا شیرینی وترشی اورا زیر زبانم احساس کنم  تا تیزی دندانهایش را ببینم  ونیرومندی فکهایش را بسنجم ، اورا درمیان عشق جستجو میکنم اماهربار خدایم گم میشود ومیدانم که آن خدایی که من جستجو میکردم نبود ، تنها شبحی بود ، 
روزگاری خدا دوراز ما  بسیار دورتراز ما در عرش کبریایی بر قدرتی نشسته بود  وما باو عزت میدادیم وستایشش میکردیم واز او یاری میخواستیم ، ناگهان دیدیم که صدها هزار پرده دارد ودفتر دار ودربان وفرستاده دارد تا پیام ما را باو برسانند ،  آن روزگار گذشت  وآن خدا تنها در فراز سر ما نشست مانند خود ما تنها وبیکس  وصورتش در موزه ها دربین خدایان ساختگی جای گرفت .
امروز دنیا در آستانه جابحایی وزیر روشدن است . خدای ما دیگر از خدا بودنش اکراه دارد . روزگاری ما خدارا در بازوان رستم میسنجیدیم ، وقدرت وتوانایی اورا اما امروز خدای ما یک ذره شده پنهان ، من صورت اورا در صورت عشقهایم میدیدم اما هربار خدایان من زمینی میشدند تا آسمانی ،  ومن سایه اورا گم میکردم .
حال هرشب یک خواب میبینم مانند یک سریال فیلم ناتمام  ، بکجا میروم ؟ نمیدانم ، چرا میروم ؟ نمیدانم  مویرگهایم زیر پوست نازک بدنم بشکل رگه های سرخی بیرون زده اند ،  هنوز خون جوانی در آنها جریان دارد ، من در روند نوشته هایم گاهی دچار غوغاها میشوم  سپس یک ضربه محکم به سرم میکوبم که " بیدار شو ، خواب بس است ،  واین ضربه چوگانی ناگهان مرا سر عقل میاورد ، کجایم ؟ کجا باید باشم ؟ کجا ميروم ؟  دیگران آهسته از معبر روحم گذر میکنند  درعبارتهایم خودشانرا جستجو میکنند  ومن همچنان آن راه ناهمواررا میپیمایم ، گوش من تنها به کلمات میایستد  نه به چیز دیگری . آنکه مرا یافت کلمه را فراموش کرده بود، نام شب را نمیدانست واز راز ورمز روح من بیخبر بود ، روح پیچیده ای دارم ، اما صاف وزلال مانند جویباری روان ، من بریده بریده گام برمیدارم ، نوشته هایم درون دفترچه ها خاک میخورند ، گاهی ازمیان آنها داستانیرا میبایم ومینویسم ، سپس آنرا گم میکنم ، هر روزکار من خاطره نویسی وپنهان کردن است ، من معنای کلماترا  دراین خاموشکده  میدانم  واز خاموشیهای میان عباراتم غافل نیستم ،  لزومی ندارد فریاد بکشم ، آهسته گام برمیدارم ، خاموشی ، مرز پرتگاه است میل ندارم خاموش شوم ویا عقل را به ورطه خاموشی بسپارم ، دردنیای کثیفی زندگی میکنم میل ندارم پیراهن سپیدم به گل ولای آلوده شود خوب بخیال خود گنجی را درویرانه پنهان ساخته ام آیا بهتر نیست روی این ویرانه یک بنای تازه ای ایجادکنم ؟ دلم میخواست که همه کار بکنم اما ........دیگر دیراست .پایان
ثریا ایرانمنش . ( حریری) . اسپانیا . چهارم ژانویه 2016 میلادی/