پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۴

خود آگاهی

خود آگاهی 

ما همیشه دراین پندار هستیم که اگر فکری یا تجربه ایرا در "تصویری"  بیان کنیم میتوانیم به آسانی  آن تصویررا کنار بگذاریم ، درحالیکه  اینطور نیست ،  تصویر گویای حالت ماست  وگویای مفاهیم که بجای کلمه میگذاریم  ، تصویرها در فرهنگ  ملتها هرکدام معنی ومفهومی دارند ،  وگاهی یک تصویر به سختی از محتویات وتجربیات ومفهوم کلی محو ویا جدا میشود .من سعی میکنم که اکثرا تصاویری را بگذارم که با متن  یکسان ویکجور باشند . 
امروز در اکثر رسانه ها محور وچرخیدن آدمهارا بسوی گذشتگانشان میبینم ، بی آنکه برداشت درستی از گذشته داشته باشند ،  من میل ندارم وارد دنیای دیگر وماوراء طبیعه شوم آنقدر این روزها از این کلمات وگفته ها توی مغزم خورده که سرسام گرفتم در فرهنگ بلبشوی ما امروز تنها " شاه نامه " نماد گذشته ماست آنهم به همت آقایان علما تکه تکه شده وقسمت هایئ از آن به باد رفته است زندگی پهلوانی رستم و زندگی زال و سهراب  نماد جنگ با اهریمن است  قصه نیرومندیهاست  اما امروز قصه های بغداد وهزارو یکشب جای آنرا گرفته ومردم بخماری رفته اند ، تصویر انبیا آنچنان زیبا و شفاف با ابروهای تمیز وپاک شده چشمانی ببزرگی آهوان دشت وصورت نورانی همهرا بخواب فرو برده درحالیکه واقعیت این نیست .این روزها همه دچار تضاد اندیشه شده انده یکی دیگری را پس میزند   با هم میجنگند سر هیچ  یکی دیگری را نفی میکند  عقل میان این نبردها گم شده  وهمه چیز بهم دوخته ووصله پینه شده است . همه زمین را به آسمان  میدوزند وچشم به  آسمان دارند بی آنکه نگاهی به زیر پاهایشان بیاندازند وستارگان خامش را بنگرند ،  در این امیدند که آسمان بشکفد وستارهای فروزان یا فرشته ای پرواز کنان  با عقل ومنطق کل بر زمین فرود آید ، آنها از زایش طبیعت غافلند ، وبا همین اعتقادات موهوم  همه بجان یکدیگر افتاده اند  وعقل حیرت زده به تماشا میا یستد.
امروز از دردی که مانند یک بمب به شعور انسانها وعقل آنها وارد میشود   دلم میگیرد صدایم بجایی نمیرسد ، هر روز در روند نوشته هایم  گرفتار غوغاهای درونیم هستم  در هر غبارتی ، میان کلمات  وفاصله ها مدتی خاموش مینشینم  به همان سان که درمیان سطور کتابهایم خاموشم میایستم  ، عده ای آرام از میان این کلمات میگذرند ؛ عده ای مکث میکنند وعده ای آنرا نادیده به پرونده میسپارند تا سر فرصت آنرا بخوانند یا ببیند درآن زمان تاریخ مصرف آن تمام شده است  ، من روزانه مینویسم نه ماهیانه ونه هفتگی ، باید فورا روی میز حاضر باشد .
گاهی در این بریده ها میان پرده ای میگذارم  ودرخاموشیهایم شمعی روشن میکنم  تا معنی کلماتمرا بخوبی درک واحساس کنم 
امروز همه معنارا از چسپانیدن کلمات به یکدیگر درک میکنند ،  ومن هنوز میان دو کلمه " به آسودگی" نمیتوانم بنشینم ، گاهی خاموش مینشینم این خاموشی از لرزشی ویا رانشی  از یک کشش درونیم سر چشمه میگیرد .
در گذشته مغز ودل من با هم یکی بودند امروز جدایند ، دل خاموش نشسته ومغز میکوبد فواره خاطرات سر بلند کرده گاهی لبریز میشوند ، چقدر آنروزها به همه مهرداشتم ومهربانی میکردم  دلم سر چشمه عشق مهربانی بود ، امروز بی تفاوتم ، تنها به مغزم میاندیشم آنرا باید محکم نگاه دارم تا دزدان وزاهزنان شبانه آنرا ازمن ندزدند ،  خاموشم ، مانند یک آتشی که روی آن آب ریخته باشند ، اما هنوز زیر خاکستر داغ وگرمایش میسوزاند بدتراز خود آتش ، امروز پلی میان گذشته وحال زده ام از آن عبور میکنم تنها یکبار دیگر به پشت سر نگاه نمیکنم گاهی پل را نیز پشت سرم ویران میسازم تا برنگردم ، رفتن با  پاهایم وقدمهایم وافکارم وسنگینی وبزرگی  ونیرومندی دستهایم که هنوز سرودی میشوند تا مرا یاری دهند   میاندیشم ، گاهی خاموشی نماد سرسخنتی است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 3.12.2015 میلادی .

تولد دیگری !

امروز دوازدهم آذرماه 1394 شمسی برابر با سوم ماه دسامبر 2015 میلادی است .

از اینجهت این تاریخ را با دقت کامل نوشتم که فراموش نکنم فردا تولد دختر کوچکم یا دختر دوم میباشد ، دختری که امروز همه جا همراه  ومونس منست .تولدش ساعت دوازده شب وماه رمضا ن بود ، سراسیمه خودمرا به بیمارسنتان ورجاوند رساندم .
همه اهل فامیل به دنبالم روان شدند ، ودرانتظار ظهور یک نرینه بودند ، او به آسانی به دنیا آما مانند یک ماهی لغزنده گویی عجله داشت ووظیفه اش را میدانست که باید در این دنیای کثیف ودهشتناک رسم ورسوم کمک بدیگرانرا فرا گیرد وآتش درونش را پنهان نگاه دارد ،
ساعت دوازد پرستار به آهل محفل ومحفل نشینان اطلاع داد که یک دختر مامانی خوشگل به دنیا آمد ، اطاق خالی شد ! هنگامیکه مرابه اطاقم بردند اثری از آنهمه آدمها!!! نبود ، همسرم نیز رفته بود ، من تنها بودم ، صدای خواهر همسرم هنوز درگوشم نشسته که بلند بلند میگفت :
برو بابا ، اینم که هی فرت فرت میفرتانه ! دختر زاست وولش کن بره خودم برات یک عروس درسته میارم که برات پسر کاکل زری بیاره !!!!
زن بدبخت من قبلا امتحان خودرا داده ام ویک پسر مامانی وزیبا وبا هوش در  کنج خانه دارم  عیب از نرینه شماست نه ازمن ، اما ..... سکوت . سکوت .
من ودخترم تنها شدیم دخترم دیگرم تنها یکسال وسه ماه از این نوزاد بزرگتر بود ، به کومه رفتیم وتا روزیکه خبر  بارداری وفرزند چهارم  من به اطریش وبه رفقا رسید من درگوشه ای تنها راه میرفتم  اما میدانستم این یکی پسر است سرش را زیر قلبم گذاشته بود ، بزرگان فامیل رفته بودند به اتریش که همسر اول را که دهسال نتوانسته بود بچه ای به شوهر من بدهد دوباره برگردانند ودخترکانم را باو بدهند  وبرایش صیغه ای اجاره کنند تا پسری بیاورد وتکمیل شوند !!   مهر فامیل وخانواد قیمتی بود !!  وآن زن چه همه بزرگواری داشت که برنگشت وگفت بیچاره ها ، شما چگونه میخواهید مادری راز بچه هایش جدا کنید ؟ به بچه هایش بگویید مادری دیگر اینجا دارند . شعور او بالاتر ازینها بود ومیدانست من مادیان برای تخم کشی نیستم ، او طلاق گرفته بود اما هنوز نام فامیل همسر مرا نگاه داشته بود !!! 
دخترم تنها ماند . توجه فامیل به اولی بود دومی در سایه او گم شدنه بود هنوز بعضی از او.قات با بغض میگوید :
مادر جان همه خواهرم را دوست داشتند  ، تنها توبودی که همیشه مرا دربغل داشتی .هنوز این عقده روی دلش باقیمانده ومتاسفانه صاحب فرزندی نشد تا انتخاب نکند  ودیگری را بردیگری ترجیح ندهد .
این رسم مرد سالاری آنهم در شهرستانهای عقب مانده وزنان ومردانی که تنها چپیه وسربند  را کنار گذاشته بودند ولباس " مزن" میپوشیدند  وجواهرات رنگی را  مانند درخت کریسمس به خودشان آویزان میکردند وورقهای بازی لای انگشتان وناخنهای لاک زده شان زیر ورو میشئوتخمه ها در دهانشان اینسو وآنسو پرتاب میگردید .درون مغزها هنوز پهن بود ، پهن .
فردا تولد اوست . 
حاصل عشق وجوانی  اگر این بود که بود ؟! /  وای بر برمن که همه عمر تلف کرده منم . پایان / ثریا ایرانمنش / تقدیم به دخترم "ز" وسپساگذار فرزندان دیگرم که مرا تنها نگذاشتند . تا به دامن خاری دیگر بیاویزم .ث

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۴

خانه گمشده 

از ساعت چهارصبح  بیدارم ، نه فکر نمیکنم ، اندیشه هایم را گم کرده ام ، بیاد درخت بزرگ وسط میدان دهکده افتادم ، گم شده ، راستی چطور این درخت هفتصد ساله ناگهان غیبش زد؟ حال جایش را یک سن نمایش گرفته با چند مغازه بنجل فروشی ، آنروزها که باینجا آمدم در روی یک تپه ویک دهکده ، با خود گفتم بلی ، یافتم ، اینجا سرزمینم را پیدا خواهم کرد از سرمای بیرون ودرون خانه کمبریج راحت خواهم شد اینجا زیر یک چادر زندگی میکنم ، اما از افتاب وهوای ازاد لذت میبرم ، درخت بزرگی وسط میدان بود روبرویش یک کلیسای مخروبه ، پرندگان روی درخت غوغا میکردند صدای آنها همه چیز هارا تحت الشعاع قرار میداد ، چه جای باصفایی بود ، بدرک که خانه کمبریج را ندارم ، مهم نیست ، بگذار آنها بخورند آنها گرسنه ترند ، بگذار به غارت اثاثیه ام یورش ببرند  ، مهم نیست ، من سیرم من احتیاج به آفتاب وگرمای ی طبیعت دارم .
امروز همه چیز گم شد ، اما خانه من درکمبریج همچنان بر جایش باقیست وساکنین پیر آن هنوز زنده اند ، باغچه ها را که  بسبگ ژاپونی درست کرده بودم ، باغچه دیگری را که در  آن سبزیجات میگذاشتم ؛ خیار ، گوجه فرنگی ؛ یار الماسی . جعفری وتره اسفناج کلم وکاهو، یک حیاط پانصد متری با پنج اطاق خواب بزرگ دو گاراژ ، 
خیر باید بفروش برسد ، بهره بانگی بیشتر است !!! با دو چمدان لباس چند کتاب وصفحاتم وجعبه نوارهایم با بچه های کوچکم باینجا پرتاب شدیم ، 
آن مرد ، همسرم ، بایدبدجوری تنها مانده باشد که به دنبالم باینجا آمدخانه ای  دیگر خرید ، اما تمام مدت به دنبال بالارفتن قیمت خانه بود ، خوب حالا آنرا بفروشیم ، بهره بانگی بیشتر است .
من به زیر درخت پناه بردم ، درخت اما سر جایش نبود وکلیسای ومخروبه تبدیل به یک کاتدرال شده بود از آن کشیش کوتاه قد وچاق وخوشرو که همیشه وسط خیابان مرا میبوسید ، دیگر خبری نیست ، بجایش پارکینگ درست شده . 
خانه من گم شد ، خانه هایم گم شدند ، درخت هم گم شد . حال من مانده ام وبیخوابیهای شبانه ونگرانیها ودلشوره ها و شبهای پر هزیان ، 
نجابت زیادی دراین دنیا بدبختی میاورد ! غروز زیادی انسانرا به لبه پرتگاه میکشاند ،  آه در پاره ای از این  کابوسهای شبانه  صدای موزیکی از دوردستها میشنوم ، گویی فرشتگان مینوازند ، دمدمه های صبح خاموش میشود ، زیر دوش میروم و آب را با فشار به روی پیکرم باز میکنم تا کسی اشکهایمرا نبیند ، 
امروز نمیدانم خوشبختم یا بدبخت ، هردو برایم یکسانند ،  هیچگاه نتوانستم بفهمم خوشبختی را باید درکجا ودرچه چیزی پیدا کرد ، خوشبختی من در عشق ودوست داشتن وسلامتی فرزندانم خلاصه میشد ، مینویسم  " میشد " چون دیگر از هیچکدام خبری نیست طبیعت بدجوری سر عناد را با من باز کرده ، نیشخند طبیعت ، دهن کجی اش وزد وخوردمن با او همچنان ادامه دارد ، دیگر کسی یا جایی نیست تا دست بسوی او دراز کنم وفریاد بکشم ، فریادم درگلویم میماند ، 
شب گذشته چند عکس از بزرگداشت معینی کرمانشاهی را در لوس آنجلس دیدم ، خوب درآنجا دوستان زیادی داشت که میتوانست از آنها کمک بگیرد ، دکتر منتظری یکی از بهترین دوستانش بود او شناخته شده است ، با ارباب جراید مرواده ودوستیها داشت عکس بزرگ اورا با همسرش ونوشین دخترش روی اسلایدهای بزرگ گذاشته بودند ، بیاد آن روزها وخنده های شیرین عشرت خانم افتادم ، بیاددوستی های بی ریای خودم با شیرین دخترش افتادم وبیاد آن مهربانی که درچشمان معینی موج میزد ومرا همیشه به همه جا فرا میخواند ، فرهاد پسر ش خیلی کوچک بود ولحظه ای از مادرش جدا نمیشد ، عشرت خانم با مادر من همانند سیبی بودند که از وسط نصف کرده باشند ، خنده هایش ، موهایش وقد بلندش مرا بیاد مادر میانداخت درآغوش او احساس امنیت میکردم ، همسرم آنهارا هم از هم جدا کرد تا تنها باو بپردازم همهرا از اطراف من راند  کم کم داشت مغز بچه هارا نیز شستشو میداد که پرودگار بفریادم رسید ، بچه ها عاقل تر آن بودند بین من او مرا انتخاب کردند میدانستند او هنگامیکه پولش تمام شود خواهد مرد هستی وانرژی او پول بود بهره بانکی !!! 
شب گذشته ناگهان بیاد آـن روزهای گرم بهاری افتادم با آقای معینی به مغازه سنگی در خیابان وزرا رفتیم او چند دست کت وشلوار تازه از خارج رسیده خرید منهم یک بلوز ودامن ، بیاد روزهایی که در هتل واریان سد کرج ناهار میخوردیم ، هنوز عکسهایش موجود است ، بیاد روزهایی که با شیرین بر سر مرحوم فلان خوانند بحث میکردیم ، بیاد حسسین وفیروزه وسالار وسام ، آه نیمی رفتند نیم بیشتر رفتند .حال با نشخوار آن روزها تنها هضم غذایم سنگین میشود !!  آیا آنها مرا بیاد میاورند ؟ بگمانم که خیر ، امروز همه شهره شده اند ومن درتاریکی گوشه اطاقم به ذکر مصیبت مشغولم . واقعا زندگی من برای چه کسی مهم است ؟  باید بفهمم هنگامیکه یک درخت تنومند هفتصد ساله ناگهان غیب میشود ، زندگیها هم ناگهان غیب میشوند  وتو میمانی وخاطره های ، تالخ یا شیرین ، یا ملس ، ویا گزنده .
من یادداشتهای روزانه امرا از نوشته های جدی جدا میگذارم وآنهارا تفکیک میکنم ، اینها بعضی ها از روی یادداشتها برداشت شده است .( یادداشتهای روزانه )!
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 2/12/2015 میلادی.

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۴

رویاهای نیمه شب

 نه!
من هرگز شب را باور نکردم ، چرا که 
در فراسوی دهلیزش 
بامید دریچه یی دلبسته بودم ......" احمد شاملو"

حال باید شب را باور کرد وبامید هیچ دریچه ای ننشت ، اگر شب فرارسد یلدای طولانی بر زندگی  ، کمتر باید بامید صبح صادق یا کاذب نشست .
رویاهایم طولانی وخسته کننده اند ، جاده ها طولانی ومن پای پیاده همچنان راه میروم وهیچگاه هم به مقصد نمیرسم ، تنها میدانم که حادثه را قبل از وقوع احساس میکنم .
امروز صبح آوای بومی از آنسوی تپه ها بگوشم میرسید ، دیگر به دنبال آواز بلبلان نیستم یا کلاغها ویا بومها وگاهی هم کبو.تران خبر چین ناله سر میدهند .
هیچ شکوهی در دلم جلوه گر نیست هرچه هست تلخی است .
روز گذشته دخترک پر تراشیده وغمگین بود ، خنده هایش مصنوعی ، میدانستم چیزی را میداند وبمن نمیگوید ، مانند همه ایام که من آخرین کسی هستم که از ماجراها باخبر میشود ، درحالیکه آنها نمیدانند که درمن ذره ای میجوشد که همه چیز را به هوا میپراکند وبرایم عیان میسازد .واولین کسی هستم که تراژدی را احساس میکند .
آیا آن یکی ، با سینه های لبریز از چرک که از دکتر برگشته حامل خبر دردناکی است ؟  طفلکان معصوم ، من دراین دنیا خودم را برای هر پیش آمدی آماده ساخته ام آماده نبرد همیشه آماده بوده آم من وسرنوشت روبروی یکدیگر همیشه درحال جنگ بوده وهستیم وخواهیم بود هیچکدام کوتاه نخواهیم آمد تا یکی از پای درآید .
حال تنها زندگی من خلاصه شده که درفرصت ستاره باران یک لحظه زیر تابش نوری بنشینم تا گرم شوم، کمی آب بنوشم تا رفع تشنگی کنم ودوباره بلند شوم .
من میدانم که دگر بار زندگی به رویم لبخند نخواهد زد ، او خندهای چندش آورش را قبلا بمن نشان داده ، دندانهای تیز وبرنده اش را بشکلی نا مطبوع درحالیکه بمن دهنکجی میکند دیده ام ،  به سرنوشت میگویم همچنان ایستاده ام  برجای خود   با همه ریشه های دردناکی که درپاهایم خزیده است ، 
خوب ، فریاد اگر بردارم ، بگوش کدام شب خواهد رسید ، فریاد بییحاصل ؟ نه ! از هیچکس طمع صبر وحوصله را ندارم ، خودمرا دارم دستهایم هنوز میتوانند خودمرا درآغوش بکشند ، احتیاجی به دستهای چرکین وآلوده دیگران ودروغهایشان وخنده های طمعکارشان ودلسوزیهای ظاهریشان ندارم .
او نفس تازه صبح زندگی من بود، حالا دارد مانند یک جنگجو میجنگد ؛ با دردها ،؛ بیماریها ، وحرمت خانواده ، او مهتاب صبگاهی من بود وفواره باغ زندگیم  امروز اندیشناک به رگهای باد کرده پستانش مینگردوخود به تب مینشیند ، 
آنروز که گفت خیال میکنم تب د ارم ،  فهمیدم تب اولین زنگ خطر است که به صدا درآمده او نه به دکتر اعتقاد دارد نه به دارو او هم مانند مادرش بخودش متکی است ، آن لیموهای رسیده امروز دیگر کاری ندارند بچه هارا تغذیه کردند ، بزرگ کردند حال باید به مرخصی بروند ، آیا اورا هم خواهند برد؟ فکرش را نمیکنم اوخیلی جوان است اما سرنوشت بدبخت فلک زده وخشمگپین وگرسنه نه جوان میشناسد نه پیر ، او از خون جوانان تغذیه میکند .ث
ثریا ایرانمنش . اول دسامبر 2015 میلادی . اسپانیا .

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۴

زن زندگى ،

گفت : جمعه ببول مارا به استخر دعوت كرده ، مايو بپوش ورويش لباس بلندى ، ناهارم با خودمان ميبريم !!
گفتم مگر دعوت نشده ايم ؟ 
گفت ، نه ، حال پيك نيك دارد ، برادرم وهمسرش وبچه هايش هم هستند ، با خودم گفتم : طبيعى است آنها هميشه همه جا حضور دارند ! 
روز جمعه موهايم را بالاى  سرم جمع كردم ، مايو پوشيدم ويك لباس مخصوص روى مايو كه جلويش بازبود روى أن را پوشاندم ، باهم رفتيم ، در يك جاده طولانى وخاكى ، كجا؟ باغ فلانى ، رفتيم  تا سر انجام به يك درب آهني بزرگ رسيديم صداهاىى از درون باغ بگوش ميرسيد ، گويى همه شهر آنجا جمع شده بودند ،
پرسيدم ، استخر عمومى است ؟ 
گفت نه ، خصوصى. است ،
 در كه باز شد ،هزاران چشم به روى من دوخته و گويى از سياره ديگرى يك موجودى نا شناخته ناگهان به ميان قبيله افتاد . 
صورتم از شرم گل انداخته بود 
 پشت سر او پنهان شدم وگفتم : 
چرا بمن نكفتى كه همه فاميل اينجا هستند !؟؟ 
بچه ها دختر بچه ها  ، پسر بچه ها به تماشاى من ايستاده بودند مردان همه نيمه خيز ، زنانشان پشت آنهارا ميكشيدند تا بنشانند، خودمرا به يك پستو رساندم ، پسركم را در آغوش گرفتم وگفتم : 
نترس ، لولو نيستند ، آدمخوار هم نيستند ، باخود فكر كردم كه ، قطعا وضع وأوضاع اين موجود بد جورى بهم ريخته كه همه  خواسته اند مرا ببيند وهم اكنون به تماشاى ما نشسته اند ، انگار به باغ وحش آمده ويك حيوان جديدى را ميبيند ، هر كسى اظهار نظر ميكرد ،او صندلى دسته دارى را پيش كشيد وروى آن لم داد ومن تنها در گوشه آن پستو نشسته بودم 
 فرياد كشيد ، 
پس چرا توى أب نميروى تو كه آنهمه شنا دوست دارى ؟ از جايم بلند شدم لباس روى مايوا از تنم جدا كردم ، بى اعتنا دور استخر مانند يك مانكن كه مدى را نشان ميدهد راه رفتم ، از زير چشم همهرا ميپاييدم لبخند مردان وأب دهانشان راه افتاده بود. وزنان پيچيده در لباسهاى ابريشمى آستر دار  وانگشترى ها براق و چند نفرى هم با چادر سياه مشغول چاى دم كردن بودند ،
خودم را به ميان أب انداختم از اينسو به آنسو ، سپس بيرون أمدم ودوباره به پستو رفتم 
مردان جلوى او ايستادند و يكى از آنها كه يك چشم بيشتر نداشت گفت : نه بابا، خو ب تيكه اى بطور زدى نوش جانت ، 
رفتم جلو وآن درد كهنه ايكه مدتها در درونم  به قلبم فشار مياورد به روى آنها پرتاب كردم و گفتم : ببخشيد ، من تكه نيستم ، من كامل كاملم اگر ميل داريد ميتوانم مايورا  نيز از تنم بيرون بكشم تا همه زير ذر بين همسر جديد آقار ا ببينيد، دست پسركم ر ا گرفتم واز آن باغ لعنتى بيرون أمدم وجاده خاكى را در پيش گرفتم ، 
سراسيمه به دنبالم آمد وگفت :
خوب ، فاميل من كمى فناتيك هستند ، ميخواستند هيكلترا هم ببيند ،گفتم چرا تنها در مورد من اين قضيه صدق ميكند ،آنكه پايش چوبى است روى سر همه جا دارد  وچرا قبلا بمن نگفتى ؟!
گفت: آخه ، آخه ،  اون باباش شازده است . ث 😂
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٣٠ ن امير ٢٠١٥ ميلادى 

یکشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۴

دو ميم 

مطابق هر نيمه شب ، ولوله وشور در سرم غوغا ميكند وبيدار ميشوم ، در اين سحر گاه ناگهان بياد دو موجود گم شده ،دو انسان شريف  دو " ميم " افتادم ، محمد ، ومحمود ، محمد عاصمى ومحمود تفضلى ، دو يار وغار همپايه ورفيق گرمابه ،هردو معلم بودند يكى در خراسان ، ديگرى در بابل مازندران ودست طبيعت آندورا در تهران بهم رساند وتا روزهاى آخر دو رفيق خوب دو دوست مهربان بودند ، محمود تحصيلات خوبى داشت دست به ترجمه آثار بزرگانى نظير رومن رولان ويا تاريخ هند زد  ،محمد تنها شعر ميسرود ومينوشت وميل داشت هميشه معلم باقى بماند ،در آلمان بنياد فرهنگى "كاوه" را بنا نهاد و هيچگاه قلم از دست او نيفتاد ، محمود اما بيقرار بود روحش بزرگتراز پيكرش بود ، با اتومبيل كوچك وراديواى ترازيستوريش همه اروپا را زير پا گذاشت ،سفرى به مسكو كرد كه خاطراتشرا دركتاب  زير عنوان خاطرات مسكو  بچاپ رساند كه در كتابخانه حقير من دارد ميپوسد ، كوهنوردى بى باك بود تا قله توچال و دماون رفته بود ، كمتر به سر وضع ولباس خودش اهميت ميداد ،قلم از دست او نميافتاد، شيفه زنان زيبا بود ،آنهارا مانند گل بو ميكشيد ، او يكى از شهود عقد من با همسرم بود ، اورا عمو ميناميديم  به راستى هم عموى مهربانى بود من هنوز به سن قانونى نرسيده بودم كه به عقد همسرم در ميامدم واو عموى مهربان نقش پدر را برايم بازى كرد ، از طريق او با محمد عاصمى أشنا شدم وبا مجله " كاوه"  چه مردان بزرگى در آن مجله مينوشتند ،  چه دوستان خوبى بوديم ، بى هيچ تعارف وتبعيض ويا گرفتاريهاى احساسى ، بدون فريب ، بى ريا ، با محمود بود كه نادر نادر پور را ملاقات كردم ، با محمود بود كه با فريدون مشيرى آشنا شدم ، وخيال داشتم محفلى از اين مردان روشنفكر زمان در خانه ام برپا كنم كه ( نشد) خان وخانزاده ها چندان با اهل قلم وشعر وكتاب سر وكارى نداشتند آنها كاسب بازارى بودند ارقام وپايين وبالا شدن سهام  وبهره هاى بانكى بيشتر برايشان مهم بود و كباب وجوجه كباب وعرق سگى وافيون  بچرخان وبگردان حال ديگرى داشت ،تا مثلا در محضر حضرت نادر پور بنشينند واز زبان او شرح حال مولانارا بشنوند ،
در اروپا نيز سعى ميكردم با همان مردان وزنان فرهيخته تماس داشته باشم ، سد جلو پايم راشكستم مشترك كاوه شدم پيتر ايورى شرق شناس معروف ساكن كمبريج را بخانه ام دعوت كردم تا اشعار حافظ را كه عاشقانه اورا ميپرستيد بخواند ومعنا كند ،
مردان وزنان خوبى سرراهم قرار گرفتند اما من درقفس بودم واز گنج قفس به أواز آنها گوش ميدادم ،
امروز ديدم تا چه حد ما سقوط فكرى كرده ايم ، ديگر مردى نيست تا از ميان بر خيزد ،تنها كسانى بر ميخيزند تا در معبر عام پيكر لختشان و  باسنشان  را تكان بدهند ، مهم نيست براى كى وكجا ،
امشب بياد آن عزيزان از دست رفته افتادم ، روانشان شاد كه شاديبخش زندگيم بودند ،ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب يكشنبه نوامبر ٢٠١٥ ميلادى .