سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۴

رویاهای نیمه شب

 نه!
من هرگز شب را باور نکردم ، چرا که 
در فراسوی دهلیزش 
بامید دریچه یی دلبسته بودم ......" احمد شاملو"

حال باید شب را باور کرد وبامید هیچ دریچه ای ننشت ، اگر شب فرارسد یلدای طولانی بر زندگی  ، کمتر باید بامید صبح صادق یا کاذب نشست .
رویاهایم طولانی وخسته کننده اند ، جاده ها طولانی ومن پای پیاده همچنان راه میروم وهیچگاه هم به مقصد نمیرسم ، تنها میدانم که حادثه را قبل از وقوع احساس میکنم .
امروز صبح آوای بومی از آنسوی تپه ها بگوشم میرسید ، دیگر به دنبال آواز بلبلان نیستم یا کلاغها ویا بومها وگاهی هم کبو.تران خبر چین ناله سر میدهند .
هیچ شکوهی در دلم جلوه گر نیست هرچه هست تلخی است .
روز گذشته دخترک پر تراشیده وغمگین بود ، خنده هایش مصنوعی ، میدانستم چیزی را میداند وبمن نمیگوید ، مانند همه ایام که من آخرین کسی هستم که از ماجراها باخبر میشود ، درحالیکه آنها نمیدانند که درمن ذره ای میجوشد که همه چیز را به هوا میپراکند وبرایم عیان میسازد .واولین کسی هستم که تراژدی را احساس میکند .
آیا آن یکی ، با سینه های لبریز از چرک که از دکتر برگشته حامل خبر دردناکی است ؟  طفلکان معصوم ، من دراین دنیا خودم را برای هر پیش آمدی آماده ساخته ام آماده نبرد همیشه آماده بوده آم من وسرنوشت روبروی یکدیگر همیشه درحال جنگ بوده وهستیم وخواهیم بود هیچکدام کوتاه نخواهیم آمد تا یکی از پای درآید .
حال تنها زندگی من خلاصه شده که درفرصت ستاره باران یک لحظه زیر تابش نوری بنشینم تا گرم شوم، کمی آب بنوشم تا رفع تشنگی کنم ودوباره بلند شوم .
من میدانم که دگر بار زندگی به رویم لبخند نخواهد زد ، او خندهای چندش آورش را قبلا بمن نشان داده ، دندانهای تیز وبرنده اش را بشکلی نا مطبوع درحالیکه بمن دهنکجی میکند دیده ام ،  به سرنوشت میگویم همچنان ایستاده ام  برجای خود   با همه ریشه های دردناکی که درپاهایم خزیده است ، 
خوب ، فریاد اگر بردارم ، بگوش کدام شب خواهد رسید ، فریاد بییحاصل ؟ نه ! از هیچکس طمع صبر وحوصله را ندارم ، خودمرا دارم دستهایم هنوز میتوانند خودمرا درآغوش بکشند ، احتیاجی به دستهای چرکین وآلوده دیگران ودروغهایشان وخنده های طمعکارشان ودلسوزیهای ظاهریشان ندارم .
او نفس تازه صبح زندگی من بود، حالا دارد مانند یک جنگجو میجنگد ؛ با دردها ،؛ بیماریها ، وحرمت خانواده ، او مهتاب صبگاهی من بود وفواره باغ زندگیم  امروز اندیشناک به رگهای باد کرده پستانش مینگردوخود به تب مینشیند ، 
آنروز که گفت خیال میکنم تب د ارم ،  فهمیدم تب اولین زنگ خطر است که به صدا درآمده او نه به دکتر اعتقاد دارد نه به دارو او هم مانند مادرش بخودش متکی است ، آن لیموهای رسیده امروز دیگر کاری ندارند بچه هارا تغذیه کردند ، بزرگ کردند حال باید به مرخصی بروند ، آیا اورا هم خواهند برد؟ فکرش را نمیکنم اوخیلی جوان است اما سرنوشت بدبخت فلک زده وخشمگپین وگرسنه نه جوان میشناسد نه پیر ، او از خون جوانان تغذیه میکند .ث
ثریا ایرانمنش . اول دسامبر 2015 میلادی . اسپانیا .