دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۴

زن زندگى ،

گفت : جمعه ببول مارا به استخر دعوت كرده ، مايو بپوش ورويش لباس بلندى ، ناهارم با خودمان ميبريم !!
گفتم مگر دعوت نشده ايم ؟ 
گفت ، نه ، حال پيك نيك دارد ، برادرم وهمسرش وبچه هايش هم هستند ، با خودم گفتم : طبيعى است آنها هميشه همه جا حضور دارند ! 
روز جمعه موهايم را بالاى  سرم جمع كردم ، مايو پوشيدم ويك لباس مخصوص روى مايو كه جلويش بازبود روى أن را پوشاندم ، باهم رفتيم ، در يك جاده طولانى وخاكى ، كجا؟ باغ فلانى ، رفتيم  تا سر انجام به يك درب آهني بزرگ رسيديم صداهاىى از درون باغ بگوش ميرسيد ، گويى همه شهر آنجا جمع شده بودند ،
پرسيدم ، استخر عمومى است ؟ 
گفت نه ، خصوصى. است ،
 در كه باز شد ،هزاران چشم به روى من دوخته و گويى از سياره ديگرى يك موجودى نا شناخته ناگهان به ميان قبيله افتاد . 
صورتم از شرم گل انداخته بود 
 پشت سر او پنهان شدم وگفتم : 
چرا بمن نكفتى كه همه فاميل اينجا هستند !؟؟ 
بچه ها دختر بچه ها  ، پسر بچه ها به تماشاى من ايستاده بودند مردان همه نيمه خيز ، زنانشان پشت آنهارا ميكشيدند تا بنشانند، خودمرا به يك پستو رساندم ، پسركم را در آغوش گرفتم وگفتم : 
نترس ، لولو نيستند ، آدمخوار هم نيستند ، باخود فكر كردم كه ، قطعا وضع وأوضاع اين موجود بد جورى بهم ريخته كه همه  خواسته اند مرا ببيند وهم اكنون به تماشاى ما نشسته اند ، انگار به باغ وحش آمده ويك حيوان جديدى را ميبيند ، هر كسى اظهار نظر ميكرد ،او صندلى دسته دارى را پيش كشيد وروى آن لم داد ومن تنها در گوشه آن پستو نشسته بودم 
 فرياد كشيد ، 
پس چرا توى أب نميروى تو كه آنهمه شنا دوست دارى ؟ از جايم بلند شدم لباس روى مايوا از تنم جدا كردم ، بى اعتنا دور استخر مانند يك مانكن كه مدى را نشان ميدهد راه رفتم ، از زير چشم همهرا ميپاييدم لبخند مردان وأب دهانشان راه افتاده بود. وزنان پيچيده در لباسهاى ابريشمى آستر دار  وانگشترى ها براق و چند نفرى هم با چادر سياه مشغول چاى دم كردن بودند ،
خودم را به ميان أب انداختم از اينسو به آنسو ، سپس بيرون أمدم ودوباره به پستو رفتم 
مردان جلوى او ايستادند و يكى از آنها كه يك چشم بيشتر نداشت گفت : نه بابا، خو ب تيكه اى بطور زدى نوش جانت ، 
رفتم جلو وآن درد كهنه ايكه مدتها در درونم  به قلبم فشار مياورد به روى آنها پرتاب كردم و گفتم : ببخشيد ، من تكه نيستم ، من كامل كاملم اگر ميل داريد ميتوانم مايورا  نيز از تنم بيرون بكشم تا همه زير ذر بين همسر جديد آقار ا ببينيد، دست پسركم ر ا گرفتم واز آن باغ لعنتى بيرون أمدم وجاده خاكى را در پيش گرفتم ، 
سراسيمه به دنبالم آمد وگفت :
خوب ، فاميل من كمى فناتيك هستند ، ميخواستند هيكلترا هم ببيند ،گفتم چرا تنها در مورد من اين قضيه صدق ميكند ،آنكه پايش چوبى است روى سر همه جا دارد  وچرا قبلا بمن نگفتى ؟!
گفت: آخه ، آخه ،  اون باباش شازده است . ث 😂
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٣٠ ن امير ٢٠١٥ ميلادى