دو ميم
مطابق هر نيمه شب ، ولوله وشور در سرم غوغا ميكند وبيدار ميشوم ، در اين سحر گاه ناگهان بياد دو موجود گم شده ،دو انسان شريف دو " ميم " افتادم ، محمد ، ومحمود ، محمد عاصمى ومحمود تفضلى ، دو يار وغار همپايه ورفيق گرمابه ،هردو معلم بودند يكى در خراسان ، ديگرى در بابل مازندران ودست طبيعت آندورا در تهران بهم رساند وتا روزهاى آخر دو رفيق خوب دو دوست مهربان بودند ، محمود تحصيلات خوبى داشت دست به ترجمه آثار بزرگانى نظير رومن رولان ويا تاريخ هند زد ،محمد تنها شعر ميسرود ومينوشت وميل داشت هميشه معلم باقى بماند ،در آلمان بنياد فرهنگى "كاوه" را بنا نهاد و هيچگاه قلم از دست او نيفتاد ، محمود اما بيقرار بود روحش بزرگتراز پيكرش بود ، با اتومبيل كوچك وراديواى ترازيستوريش همه اروپا را زير پا گذاشت ،سفرى به مسكو كرد كه خاطراتشرا دركتاب زير عنوان خاطرات مسكو بچاپ رساند كه در كتابخانه حقير من دارد ميپوسد ، كوهنوردى بى باك بود تا قله توچال و دماون رفته بود ، كمتر به سر وضع ولباس خودش اهميت ميداد ،قلم از دست او نميافتاد، شيفه زنان زيبا بود ،آنهارا مانند گل بو ميكشيد ، او يكى از شهود عقد من با همسرم بود ، اورا عمو ميناميديم به راستى هم عموى مهربانى بود من هنوز به سن قانونى نرسيده بودم كه به عقد همسرم در ميامدم واو عموى مهربان نقش پدر را برايم بازى كرد ، از طريق او با محمد عاصمى أشنا شدم وبا مجله " كاوه" چه مردان بزرگى در آن مجله مينوشتند ، چه دوستان خوبى بوديم ، بى هيچ تعارف وتبعيض ويا گرفتاريهاى احساسى ، بدون فريب ، بى ريا ، با محمود بود كه نادر نادر پور را ملاقات كردم ، با محمود بود كه با فريدون مشيرى آشنا شدم ، وخيال داشتم محفلى از اين مردان روشنفكر زمان در خانه ام برپا كنم كه ( نشد) خان وخانزاده ها چندان با اهل قلم وشعر وكتاب سر وكارى نداشتند آنها كاسب بازارى بودند ارقام وپايين وبالا شدن سهام وبهره هاى بانكى بيشتر برايشان مهم بود و كباب وجوجه كباب وعرق سگى وافيون بچرخان وبگردان حال ديگرى داشت ،تا مثلا در محضر حضرت نادر پور بنشينند واز زبان او شرح حال مولانارا بشنوند ،
در اروپا نيز سعى ميكردم با همان مردان وزنان فرهيخته تماس داشته باشم ، سد جلو پايم راشكستم مشترك كاوه شدم پيتر ايورى شرق شناس معروف ساكن كمبريج را بخانه ام دعوت كردم تا اشعار حافظ را كه عاشقانه اورا ميپرستيد بخواند ومعنا كند ،
مردان وزنان خوبى سرراهم قرار گرفتند اما من درقفس بودم واز گنج قفس به أواز آنها گوش ميدادم ،
امروز ديدم تا چه حد ما سقوط فكرى كرده ايم ، ديگر مردى نيست تا از ميان بر خيزد ،تنها كسانى بر ميخيزند تا در معبر عام پيكر لختشان و باسنشان را تكان بدهند ، مهم نيست براى كى وكجا ،
امشب بياد آن عزيزان از دست رفته افتادم ، روانشان شاد كه شاديبخش زندگيم بودند ،ث
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب يكشنبه نوامبر ٢٠١٥ ميلادى .