چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۴

خانه گمشده 

از ساعت چهارصبح  بیدارم ، نه فکر نمیکنم ، اندیشه هایم را گم کرده ام ، بیاد درخت بزرگ وسط میدان دهکده افتادم ، گم شده ، راستی چطور این درخت هفتصد ساله ناگهان غیبش زد؟ حال جایش را یک سن نمایش گرفته با چند مغازه بنجل فروشی ، آنروزها که باینجا آمدم در روی یک تپه ویک دهکده ، با خود گفتم بلی ، یافتم ، اینجا سرزمینم را پیدا خواهم کرد از سرمای بیرون ودرون خانه کمبریج راحت خواهم شد اینجا زیر یک چادر زندگی میکنم ، اما از افتاب وهوای ازاد لذت میبرم ، درخت بزرگی وسط میدان بود روبرویش یک کلیسای مخروبه ، پرندگان روی درخت غوغا میکردند صدای آنها همه چیز هارا تحت الشعاع قرار میداد ، چه جای باصفایی بود ، بدرک که خانه کمبریج را ندارم ، مهم نیست ، بگذار آنها بخورند آنها گرسنه ترند ، بگذار به غارت اثاثیه ام یورش ببرند  ، مهم نیست ، من سیرم من احتیاج به آفتاب وگرمای ی طبیعت دارم .
امروز همه چیز گم شد ، اما خانه من درکمبریج همچنان بر جایش باقیست وساکنین پیر آن هنوز زنده اند ، باغچه ها را که  بسبگ ژاپونی درست کرده بودم ، باغچه دیگری را که در  آن سبزیجات میگذاشتم ؛ خیار ، گوجه فرنگی ؛ یار الماسی . جعفری وتره اسفناج کلم وکاهو، یک حیاط پانصد متری با پنج اطاق خواب بزرگ دو گاراژ ، 
خیر باید بفروش برسد ، بهره بانگی بیشتر است !!! با دو چمدان لباس چند کتاب وصفحاتم وجعبه نوارهایم با بچه های کوچکم باینجا پرتاب شدیم ، 
آن مرد ، همسرم ، بایدبدجوری تنها مانده باشد که به دنبالم باینجا آمدخانه ای  دیگر خرید ، اما تمام مدت به دنبال بالارفتن قیمت خانه بود ، خوب حالا آنرا بفروشیم ، بهره بانگی بیشتر است .
من به زیر درخت پناه بردم ، درخت اما سر جایش نبود وکلیسای ومخروبه تبدیل به یک کاتدرال شده بود از آن کشیش کوتاه قد وچاق وخوشرو که همیشه وسط خیابان مرا میبوسید ، دیگر خبری نیست ، بجایش پارکینگ درست شده . 
خانه من گم شد ، خانه هایم گم شدند ، درخت هم گم شد . حال من مانده ام وبیخوابیهای شبانه ونگرانیها ودلشوره ها و شبهای پر هزیان ، 
نجابت زیادی دراین دنیا بدبختی میاورد ! غروز زیادی انسانرا به لبه پرتگاه میکشاند ،  آه در پاره ای از این  کابوسهای شبانه  صدای موزیکی از دوردستها میشنوم ، گویی فرشتگان مینوازند ، دمدمه های صبح خاموش میشود ، زیر دوش میروم و آب را با فشار به روی پیکرم باز میکنم تا کسی اشکهایمرا نبیند ، 
امروز نمیدانم خوشبختم یا بدبخت ، هردو برایم یکسانند ،  هیچگاه نتوانستم بفهمم خوشبختی را باید درکجا ودرچه چیزی پیدا کرد ، خوشبختی من در عشق ودوست داشتن وسلامتی فرزندانم خلاصه میشد ، مینویسم  " میشد " چون دیگر از هیچکدام خبری نیست طبیعت بدجوری سر عناد را با من باز کرده ، نیشخند طبیعت ، دهن کجی اش وزد وخوردمن با او همچنان ادامه دارد ، دیگر کسی یا جایی نیست تا دست بسوی او دراز کنم وفریاد بکشم ، فریادم درگلویم میماند ، 
شب گذشته چند عکس از بزرگداشت معینی کرمانشاهی را در لوس آنجلس دیدم ، خوب درآنجا دوستان زیادی داشت که میتوانست از آنها کمک بگیرد ، دکتر منتظری یکی از بهترین دوستانش بود او شناخته شده است ، با ارباب جراید مرواده ودوستیها داشت عکس بزرگ اورا با همسرش ونوشین دخترش روی اسلایدهای بزرگ گذاشته بودند ، بیاد آن روزها وخنده های شیرین عشرت خانم افتادم ، بیاددوستی های بی ریای خودم با شیرین دخترش افتادم وبیاد آن مهربانی که درچشمان معینی موج میزد ومرا همیشه به همه جا فرا میخواند ، فرهاد پسر ش خیلی کوچک بود ولحظه ای از مادرش جدا نمیشد ، عشرت خانم با مادر من همانند سیبی بودند که از وسط نصف کرده باشند ، خنده هایش ، موهایش وقد بلندش مرا بیاد مادر میانداخت درآغوش او احساس امنیت میکردم ، همسرم آنهارا هم از هم جدا کرد تا تنها باو بپردازم همهرا از اطراف من راند  کم کم داشت مغز بچه هارا نیز شستشو میداد که پرودگار بفریادم رسید ، بچه ها عاقل تر آن بودند بین من او مرا انتخاب کردند میدانستند او هنگامیکه پولش تمام شود خواهد مرد هستی وانرژی او پول بود بهره بانکی !!! 
شب گذشته ناگهان بیاد آـن روزهای گرم بهاری افتادم با آقای معینی به مغازه سنگی در خیابان وزرا رفتیم او چند دست کت وشلوار تازه از خارج رسیده خرید منهم یک بلوز ودامن ، بیاد روزهایی که در هتل واریان سد کرج ناهار میخوردیم ، هنوز عکسهایش موجود است ، بیاد روزهایی که با شیرین بر سر مرحوم فلان خوانند بحث میکردیم ، بیاد حسسین وفیروزه وسالار وسام ، آه نیمی رفتند نیم بیشتر رفتند .حال با نشخوار آن روزها تنها هضم غذایم سنگین میشود !!  آیا آنها مرا بیاد میاورند ؟ بگمانم که خیر ، امروز همه شهره شده اند ومن درتاریکی گوشه اطاقم به ذکر مصیبت مشغولم . واقعا زندگی من برای چه کسی مهم است ؟  باید بفهمم هنگامیکه یک درخت تنومند هفتصد ساله ناگهان غیب میشود ، زندگیها هم ناگهان غیب میشوند  وتو میمانی وخاطره های ، تالخ یا شیرین ، یا ملس ، ویا گزنده .
من یادداشتهای روزانه امرا از نوشته های جدی جدا میگذارم وآنهارا تفکیک میکنم ، اینها بعضی ها از روی یادداشتها برداشت شده است .( یادداشتهای روزانه )!
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 2/12/2015 میلادی.