چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۴

بخش ششم " داستان"

جرج ملیحه را جلوی خانه اش پیاده کرد ، باو گفت اگر خیلی ناراحتی بیا برویم خانه ما، ؟
نه جرجی عزیزم ،باندازه کافی این چند روز بتو وزنت زحمت داده ام  میروم یک دوش بگیرم کمی استراحت کنم وبرای قربانی شدن دردادگاه آماده شوم ، 
جرج گفت ، اگر میدانستم تو چته ، وچه برسرست آمده ممکن بود کمکت کنم ، همانروز که ساعت یازده صبح از من یک گیلاس رم خواستی مغزم سوت کشید فهمیدم جاییت درد میکنه ، اما . خوب امیدوارم که همه چیز درست بشه ، این مرد هم بنظرم مرد بدی نیامد ، اول فکر دیگری درباره ش کرده بودم ، بوسه ای از گونه ملیحه گرفت و رفت ،
ملیحه با خستگی پله هارا پیمود ، به درستی نمیدانست کجاست ؟ سرش منگ بود ، گیج بود  طرف پر سنبه اش پر زور بود ، حال باید بااو رو راست باشم  پذیرفتن هر امری آسان نیست ،  بطور قطع او میتواند کمک خوبی برای من باشد ، در  عین حال سلب آزادیم خواهد شد ، در یک کشور بیگانه بی آنکه زبان آنهارا  بدانم با مردمی که حتی از ریشه و.خون وپوست من نیستند ، هی ، داری چکار میکنی ؟ هنوز دیر نشده ، برای یک هسته خرما؟ برای یک علف  هرزه تازه روییده  که دروسط کویر افتاده؟ برای یک رویا ؟ اوه از تو بعید است ، این موسیو هم هرچه باشد از اجدادش عادت سپردن  وگذاشتن دربانکها ی خارجی را به ارث برده  او هم در یک بلبشوی انقلابی سر بفرار گذاشته  ودرس سرمایه گذاری را خوب یاد گرفته  دراملاک ومستغلات  شهری وبهره پولش واجاره املاکش آنقدر هست که بتواند به هرجای دنیا که حوصله اش سر رفت برود ، چیزی برای تو نخواهد گذاشت پسر دارد ، همسر اول داشته ، قانون اروپاست نه قانون بلبشوی خاور میانه .
خوب آیا میتوانی ان موهای وزوزی ،  قد دزار  وسبیل کم پشتی که روی لبهای نازک اورا پو.شانده  حالت صفرا وی او ومزاجش که دارد رو به پیری میرود ، آوارواهای آویزانش  واستخوانهایی که از گونه هایش بیرون زده  چشمان تیز  وگرد  وبد حالت اورا تحمل کنی ؟ اما موقر وروشنفکر ، مگر تو میخواهی کتاب بجوی ؟ 
حالتی اندرز گویانه بخود گرفت ، رفت زیر دوش ، خوب لابد این آخرین دوشی اسنت که دراین خانه میگیرم نگاهی به حوله های مرتب چیده شده با رنگهای مختلف درون حمامش با سبد صابونهای رنگ ووارگ وکرمهای نیمه کاره عطرهایی که گاهی از آنها بعنوان اسپری خوشبو کننده استفاد ه میکرد ، همه اینهارا از نظر گذراند ، چیزی در درونش پاره شد ، همه اینها در ازای هیچ میروند آن آزادی ، آن آواز خواندنها ، آن موسیقی که شبها تا نیمه شب به آن گوش میدادی  همه زیر یک قرار داد مخفی میشوند وتو باید هر صبح درکنار یک غریبه بیدار شوی چه بسا دندانهایش هم مصنوعی باشند ، !!!
بعد هم یک کاتولیک است مانند همه کاتویکهای بورژوا ،  خوب میخواهی چکار کنی ؟ هر صبح یکشنبه به کلیسا بروی ، وهر  جمعه برای اعترافات به گناهان ناکرده ات به نزد کشیش اقرار گیر بروی ، درواقع کنترل محض ،  بلی ، ازجمله  ان نجیب زادگان است اما، در ته مغز او هنوز مردسالاری وجود دارد فراموش مکن او از کجا برخاسته حال تو با چنین تفکری باز واندیشه های دراز  میخواهی بروی در چهار چوب یک خانواده محبوس شوی از انفرادی به عمومی میروی چیزی عوض نخواهد شد .نه نخواهد شد .
غم بردلش سنگینی میکرد ، دوباره به طرف بوفه رفت ، لیوانی لبریز از ویسکی را درون شکمش خالی کرد ، سیگاری روشن کرد ورفت روی بالکن / 
آهای ملتهای  شریف ، آهای مردم دانا واندیشمند ، آهای مردم اگزیستانسیالیست ، آهای ویرانگران دنیا ، آهای چپاول گران ، آهای آنارشییستها ، آهای دروغگویان شب ، بغض گلویش را گرفت وروی پاهایش چمباتمه زد وزار زار گریست . 
سیگار همچناندردستش روشن بود .
هسته خرما ، چه اسم خوبی به طرف مربوطه داده بود ، درست یک هسته خرما بود که از دهن یک دیو بیرون افتاده وداشت زیر دست وپا ی این وآن غل میخورد  ، عزمش را جزم کرد ، مقدار زیادی یخ به صورتش ما لید ، قرصی خورد وبه رختخواب  رفت همه کلیدهارا نیز خاموش کرد حتی تلفنها را ، سکوت ، باید بخوابم فردا باید بشکل یک عروس خوشبخت ....اوف حلقه .... یادم رفت عیبی ندارد بعدا باویک حلقه میدهم ..... بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

داستان ، بخش پنجم

خانواده آلفردو .ف  ،از آن ثروتمندان قدیمی بودند که خیلی زود ثروت خودرا به اروپا منتقل کردند ، ودر یک محیط کوچک شهرستان  بخاطر تحصیل فرزندانشان ماندند ، ده ها تن طلا وسنگهاتی قیمتی  و.با خیال آسوده در همان شهرستان کوچک میزیستند ، معادن آنها هنوز در سر زمین فراعنه پا برجا بود ، آلفردو با یک زن فرانسوی جوان عروسی کرده بود ود و پسر از اوداشت وبطورکلی رابطه اش را بافرهنگ شرق قطع کرده بود  گاهی با کشتی تفریحی خود درآبهای  آرام اقیانوسها به گردش میپرداختند ، زمانی در انگلیس ودرخانه های بزرگ اشرافی خود ،میماندند سپس به موناکو کوچ میکردند ، همه این خانواده عاشق بیقرار دوچیز در زندگیشان بودند ، یکی زن ودیگری قمار ، لباسهای فاخر وگرانبها برتن داشتند گاهی موسیو آلفردو کتابی را مینوشت ویا ترجمه میکرد تنها برای سرگرمی واز تصادف روزگار چقدر برایش سود میاورد ، هیچ یک از افتخارات گذ شته را از یاد نبرده بودند وهمچنان شاهانه زندگی میکردند .
حال پس از سالها ملیحه با آن وضع اسف بار در مقابل این برادر وخواهر وتنها بازماندگان امپراطوری سر زمین نیل نشسته بود وداشت حالش بهم میخورد ، اما جرج بوی ثروت را حسابی احساس کرده بود ومرتب درحال پذیرایی از آنها بود بی توجه به حال زار ملیحه .
ملیحه زیر چشمی نگاهی به صورت ورم کرده وسرخ موسیوو آلفردو انداخت ، معلوم بود مردی خوش خوراک ، اهل مطالعه ودرعین حال دانا ، او آهسته سرش را به زیر گوش ملیحه برد وگفت :
برای قربانی کردن چرا مرا انتخاب کردی ؟ 
ملیحه جا خورد ، وپرسید ، منظور شمارا نمیفهمم!! درحالیکه خوب فهمیده بود !
موسیو آلفردو گفت :
تو نمیتوانی مرا فریب بدهی ؛ همانروز که بمن نوشتی میل داری با من عروسی کنی فهمیدم جایی شکست خورده ای ، سالها منتظر بودم وراه روی وتاخت وناز ترا میدیدم  وقربانیانت را نیز میشناختم ،  سپس خاموش شدی  ، سکوت کردی ، فهمیدم که کارت دارد به جنون میکشد ، آنهم جنونی که در تو میشناختم،  از نوشته ها واشعارت میتوانستم بفهمم که درکجا ها داری سیر میکنی  ،تو اگر بتوانی دنیارا فریب بدهی من یکی را نمیتوانی گول بزنی حال یارو کی هست ؟ چکاره است؟ کجا بطور تو خورده که ترا اینگونه از هم پاشیده وداغان کرده است ؟
ملیحه چیزی نگفت . سکوت کرد ، سرش را بسبک خونسردیهای (اسکارلت اوهارا) درفیلم برباد رفته هنگامییکه دستش رو میشد ، تکان داد لب زیرش را به دندان گرفت وگفت :
من اصلا از حرفهای شما سر درنمیاورم ، اگر دراین گمانید که قربانی هستید هنوز دیر نشده میتوانید برگردید وبا دست به گارسن اشاره کرد ، یک بطر شراب !!!!
اشتهایش بدجور تحریک شده بود گرسنه بود یک تکه گوشت خون آلودرا بسرعت بلعید ونیم بطر شراب را نیز پشتوانه آن فرستاد اما ازاینکه دستش رو شده بود شرم داشت .
سپس رو به موسویو آلفردو کرد وگفت :
ببینید ، من حوصله هیچ بحثی را ندارم ، خسته ام ، میل دارم از این خراب شده بیرون بروم همین تنها میخواهم آزاد باشم بیرون باشم میل ندارم در یک چهار چوب بسته دریک اطاق دربسته بنشینم وبه اراجیف بقیه وحرفهای احمقانه یا فیلمهای کیلوی خودمرا سرگرم کنم ، میخواهم سفر کنم ، کسی مرا تکان ند اده است ، هنوز کسی که بخواهد مرا تکان بدهد از مادر زاده نشده من هنوز ورق پنهانمرا رو نکرده ام کسی نمیتواند مرا فریب بدهد ویا اسیرم کند . همین تنها میل دارم از اینجا بروم ، راستش با امکانات شما من راحتر میتوانم  به دلخواه خود برسم ، برایتان مینویسم ، کاغذهایتانر ا مر تب میکنم ، همسر خوب وشایسته ای برای شما خواهم بود اما بشرط آنکه آزادی فکر واندیشه وبیان مرا سد نکنید .همین ، اگر حرفهایمرا قبول ندارید ویا باورم نمیکنید هنوز به هتل شما نرسیده ایم وچندان هم از فرودگاه دورنشده ایم میتوانیم شمارا برگردانیم ، ببخشید من کمی در مشروب امروز زیاده رویکردم چون کمی ترسیده بودم . !!!
اما ، دروغ میگفت ، چشمان موسیو آلفردو به چشمان او دوخته شده بود چشمانی که از فرط گریه مانند دوبالشتک باد کرده اما درانتهای آن غم شدیدی دیده میشد غمی به پهنای همه دشتهای سر سبز شمال وکوهستانهای پر برف ، نه موسیو آلفردو فریب نمیخورد .
سپس پرسید :
پس چرا برای ما هتل گرفته ای؟ 
ملیحه گفت :
برای جا دادن بشما آدمهای مهم وفاخر خانه من خیلی کوچک وحقیر است باندازه خود من .
بعداز یک ناهار که دریک محیط متشنج صرف شد ، جرج آنهارا به هتلشان رساند وبفرانسه سلیسی گفت :
این تلفن من است اگر کاری داشتید ویا جایی خواستید بروید ومیل داشتید بمن زنگ بزنید ، وفراموش نکنید که فردا ساعت یازده صبح باید دردادگاه باشیم من به دنبالتان خواهم آمد .
موسوی آلفردو دو بطر از شامپاینهای فرانسویش را باو داد یکی صورتی و یک سفید وگفت خوب بقیقه را هم برای فردا شب میگذاریم ، بوسه ای بر گونه ملیحه زد وگفت "
نگران نباش من هستم .
جرج خم شد ودست بانورا  خواهر موسیو آلفردوکه هنوز نامشرا نمیدانستند بوسید  وخدا حافظی کردند .
در موقع برگشت ، جرج به ملیحه گفت :
اگر بخواهی با این یکی بد باشی دیگر کارت زار است ببین مردک بیچاره چقدر ترا دوست داشته که از آنسوی اروپا باینجا آمده ، گفتی کجا زندگی میکنند ؟
استراسبورگ !!!.......بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهار شنبه اکتبر 2-15 میلادی 

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۴

اسارت من

من اينجا ار اسارتم رنج ميبرم ، ازاينكه بايد مانند يك چلاق ،يك بيمار درون صندلى راحتى بنشينم  وبه اراجيف بقيه وبا چرنديات  كانالها گوش بدهم ، رنج ميبرم ،ً
در من هنوز انرژى كافى هست كه به شهرها وسايركشورها  بروم ، دلم ميخواهد يكسال در انگلستان بمانم ، اما نميتوانم بيشتر از دو ماه از اين سر زمين خارج شوم ، ميل دارم شش ماه در امريكا به نزد دوستانم بروم اما نميتوانم ، 
خوب است كه مارك پناهندگى  بر پيشانيم نخورده وتنها يك بازنشسته وحقوق  بگير دولت هستم ، اما داروهاى بيشتر از  يك ماه تاريخ ندارند و اعتبار بانگيم نيز ، 
واين همان اسارتم است كه بشر با أن دست وپنجه نرم ميكند ، فرقى ندارد در زندان باشى يا در كنج خانه. وهرروز يك ملاقاتى چند ساعته ، 
من براى دل كسى نمينوسم ،براى خودم مينويسم ، برايم مهم نيست كه چند نفر در روز يا هفته آنرا ميخوانند وبرايم  آفرين ميفرستند اين منم كه دارم آنها را تغذيه ميكنم ،
دلم ميخواست يك پرنده بودم وبسوى افقهاى دور پرواز ميكردم ، حال بايد بنشينيم ودر سوگ ياران بگريم ، كه فردان نوبت ديگرى است ،  
 خوشا به سعادت آنان كه بى پروايند ، گويى يك سيب زمينى باده كرده روى مبلمشان لميده اند  و به دلخوشيهاى بى معنا دلسپرده اند ،
 دلخوشيهاى من چى هستند ؟! 
به به ، زندگى با سعادتى دارم اما درها همه به روى بيرون بسته است ،  سعادت زير پاهايم ريخته بايد خم شوم وأنهارا بردارم و بياشامم !!!! 

سه شنبه 
جام اگر بشكست ..... 


خوشبختانه چندان دردناك نبود ، جام شيشه اى ، حبابى از ريا ، يك روشنى كاذب ، اطرافم را گرفته بود،امروز ميبينم چگونه بعضى ها ميتوانند دست به حذف روحى وفيزيكى تو بزنند !
 اگر امروز را پيش بينى ميكردم، چه بسا دست به آن حماقت بزرگ نميزدم ، خودرا فريفتن وهر علف هرزه اى را درختى پنداشتى،  نتيجه اش ويرانى است ، 
امروز چه آزادانه نفس ميكشم ، پرده هارا باز كردم ، اطاق لبريز از هواى تازه شد ، در آن محور تا ريكى كه براى خود ساخته بودم ، داشتم خفه ميشدم ، جاى نفس كشيدن نبود ، همه وقت را ، همه اوقاتم را وهمه لحظات خوبى را كه ميتوانستم از زندگيم لذت ببرم بخودش اختصاص داده بود ، داشت مرا  خفه ميكرد  ،خوب اگر او ا رها ميكردم چيزى را از دست نميدادم ، نفس تازه كردم ،از جاى برخاستم  و دوباره صفحه را پيش كشيدم ، دكمه ها لق ميخورند ،حروف ميگريخت اما ادامه دادم ، ميبايست اين زهر را هرطور شده بالا بياورم ، پادزهرش تنها خود او بود ، خودرا لو داد بى هيچ تفكرى ، حالم بهم خورد ، نفسم گرفت و بسرعت انگشت در گلويم كردم وأن را بالا أوردم ، لزجه اى از كف بود ، كف خالى مانند حباب روى آب ، ناگهان تركيد،
بخود نهيب زدم ، 
آهاى بيدار شو ، شب تمام شد ، صبح روشن دميد ، آفتاب از افق سر زد روزهاى ابرى وبارانى تمام شدند ، چرا اينهمه سقوط كردى ؟ بلتد شو ، 
در أنزمان كه كتابها وقصه هاى ترجمه شده فرنگ را ا ميخواندم  دنياى ديگرى جلوى چشمانم پديدار ميگشت ،بى آنكه به اطرافم نظر كنم وستاره هاى درخشانى كه اطرافم را فرا گرفته بودند ببينم ، رو بسوى غرب داشتم !!! 
بقيه ماندند ، وزندگى شان را ازامه دادند ،درون همان سجاده وروبه همان قبله ، چيزى براى آنها عوض نشده بود ،بيرون را نميديدند  ، إفتاب را نميديدند  ، نه زمستان ،نه گرماى كشتده تابستان برايشان فرقى نداشت ، محكم روى خاك خود ايستاده بودند ، ودرهماجا هم دفن شدند ،
ومن امروز يك نخ باريك ولرزان ، يك علف هرزه را بعنوان ريشه گرفته از آن انتظار معجزه دارم ، رهايش ميكنم ، خاك ،خاك است ، هوا هم يكى است ،اين خاطره ها هستند كه روحت را به آن سو ميكشند ، ريشه خشك شد ، با افتادن بيل الكتريكيى روى آن ريشه نابود شد امروز علفهاى هرزه هستند كه خودنمايى ميكنند ، نه درخششى  ذاتى ونه ابهتى تنها در لباس ديگران خودرا بزرگ ميبينند ، پا روى شانه كسانى ميگذارند تا بالا بيايند كه تو خود در كنارشان زيسته بودى ، كجا گم شدى ؟  چرا خودت را تا سطح يك انسان تازه رشد كرده ونا بالغ نزول دادى ، اين بچه هاى تازه ، نوزادان بينوا ،در انتظار سقوط تو نشسته بودند .
بر خاستم ، لباس خودم را پوشيدم ، كفشهاى خودمرا كه باندازه پاهاى كوچك اما پر قدرتم بودند ،به پا كردم وراه جاده نورانى وخيابانهايى پر درخت را گرفتم ، زندگى در يك محدوده كوچك وميان آدمهاى كوته فكر انسانرا به سقوط وا ميدارد دوباره  به جلد خودم رفتم ، و..... 
داستان همچنان ادامه دارد ،اين تنها يك ميان پرده بود
 ، با صداى باران بيدار شدم
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، نيمه شب سه شنبه ،٣/١١/٢٠١٥ ميلادى  
  


دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۴

اول وآخر داستان !

هنگامیکه خشم ونا امید ی بمن فشار میاورد ، مینویسم ، نوشتن این داستان اول با گریه شدید شروع شد  وسراسر وجودمرا به لرزه درآورد  بهر روی آنرا آغاز کردم سعی داشتم کمتر با کلمات وواژه ها بازی کنم ،  کمتر به حاشیه میرفتم  این نوشته رنجی بزرگ  ودردی جانکاه بر روحم گذاشت ، بهر روی انسان کم کم دوستانش را از دست میدهد عده ای دوستند وعده ای آشنای قدیمی وعده ای رهگذر ،  اما این بار این درد آنقدر مرا ناتوان ساخت   که دیگر نتوانستم سکوت کنم  مدتی از نوشتن آن دست برداشتم  وقدرت تمام کردنش را نداشتم  ، من هرگامی را که برمیداشتم با یک درونگرایی وآگاهی وروشن نگری جلو میرفتم اما سالهاست که دیگر سر رشته را گم کرده ام آدمی بی تفاووت که تنها از پشت یک شیشه کدر دارد به مردم دنیا نگاه میکند ، هیچ آرزویی نداشتم وهیچ حرکتی مرا هیجان زده نمیکرد ، تنها بخاطر آنکه میان مشتی خارجی زندگی میکردم ، از هر ملیتی در زندگی خانوادگی من وجود دارد ومن باید به زبانها ی مختلف با آنها حرف بزنم زبانهایی که دردهایم را  عیان نمیکردند ونمیکنند . زندگی من همه در زد وخورد گذشت با باد وطوفان وباران نیز کلنجار میرفتم وهمیشه زور من میچربید ، اما کم کم خودمرا کنار کشیدم ، با آمدنم  باین سر زمین واشنا شدن با مشتی نا آشنا از هر قبیله وشهری ودیاری مرا به گوشه نشینی  کشاند ، دفترچه امرا پیش کشیدم ومانند دوران بچگی که برایم معشوق خاطراتی مینوشتم هر روز خاطرات روزانه ام را یادداشت میکردم وهنوز هم باین کار ادامه میدهم ، اما آنها پنهانند ودوراز دسترس چشمان بیگانه ، 
امروز دوستی را از دست داده ام که سالها با او عیاق بودم ودیگری را که تازه پیدا کرده بودم به دست باد دادم چون با باد آمده بود باد هم اورا برد امروز احترام به حقوق شخصی وخصوی مورد پذیرش جامعه شده نباید نامی از کسی برد ونباید درمورد هیچ شخصی چیزی نوشت مگر با نام مستعار زیر عنوان " داستان"  همه نامهای این قصه جعلی میباشند اما کارکتراشان واقعی است بلی امروز نظم ونزاکت مصنوعی بر همه جوامع حاکم است وآن نظم ونزاکت وادبی که من با آن خو گرفته بودم گم شد  ، بله آقا شما درست میفرمایید ، حرف شما واقعا قابل تامل وتفکر است ، اگر چه طرف یک چرند تحویل تو بدهد  .
اما خوب ، خواب ژرف ریشه ها ، ریشه های گمشده  که دراعماق وجودم  فرور رفته مرا بسوی کسی فرستاد که خود یک ......
این ریشه ها تنها بین اوراق کتابها جان داشتند  نه به هنگام تولد .
دنیای من کتاب بود وهست  ودر کنار کتابخانه کوچک ودل
خوشم من آمده ام باین جهان تا چند نفر دیگرا بوجود بیاورم شاید خود یک ریشه ویا یک سلسله شوم کسی چه میداند ؟ تمام کتب آسمانی را خواندم هیچ چیز عایدم نشد غیراز خرافات  تنها فهمیدم که جهان  درخور آتش است ، آتشی که اولین بار بشر آنرا یافت وتا امروز همچنان ادامه دارد تنها هیزم آن فرق میکند  .دیگر به دنیال هیچ واقعیتی نیستم ....
امروز دراین دنیا مردانی زندگی میکنند که نیمه مردند ، نها بی هیچ رودربایستی باید از آنها پرسید چند بار با خودتان بودید؟  وآیا تا بحال با زنی بوده اید ؟ جواب اکثرا منفی است . درکتاب مقدس  وانجیل نوشته شده که این گناه بزرگی است !!!!  ودل پدرمان عیسی مسیح به درد میاید ، اما پدر هم در میان دود وآتش وخون گم شد . 
روزی ازدواج یک امر مقدس بود ، امروز مردان با مردان همخوابه میشوند بچه هم آدابت میکنند وکلیسا هم درسکوت فرو رفته تنها مسلمین را میکشند ،  بیخود نیست همهرا به دعا واداشته اند .
من موعظه نمیکنم ، دردی جانگاه بردلم نشسته که باعث آن خودم بودم حال باید آنرا به نحوی بیرون بریزم نوشتن خود یک داروی تسکین دهنده است .  
. بقیه داستانرا فردا خواهم نوشت  اول میبایست این صفحعرا بعنوان صفحه اول میگذاشتم ، اما چون خاطرات پس وپیش میشوند 
.مجبورم بدین گونه بنویسم .....ثریا . اسپانیا/

بخش چهارم " داستان"


اوه ، جرجی ، یک چیزی اینجا غلط کار میکند ، من احساس میکنم راهی را عوضی رفته ام ،  راه مدرسه از اینسو است من به آشپزخانه پردود وگاز رفته ام ،  فکر میکنم گول خوردم ، من همیشه خودم راههارا انتخاب میکنم ، به کوهها نزدیک میشوم از آنها میترسم ، اما باز میل دارم کوههارا درآغوشم بفشارم وبر صخره ها بوسه بزنم ، هرکه سر سخت تراست برایم ارزش بیشتری دارد ، 
جرجی چهره اش عوض شده بو.د ورنگ ترحم بخود گرفت ، سپس گفت فرار راه چاره نیست ، تو د اری از خودت فرار میکنی سپس د ستهایش را گره کرد وبر گردن ملیحه انداخت وگفت خوب فکرهایت را بکن راه برگشت نداری ، این مرد کاتولیک است میتواند ترا به درد سر بیاندازد ، 
گفت، جرجی عزیزم ، تو مرا خوب میفهمی ، من درانتظار هیچ پیروزی نیستم  میل هم ندارم برنده شوم ، باندازه  کافی کاپ نقره درون گنجه ام دارم  میل دارم همانگونه که خورشید غروب میکند منهم  در پریشانی  غروب کنم ،  
جرجی گفت : 
من دوست توام ، اما به هرروی هنوز کسانی را  دارم که اگراین تحفه برایت دردسر ایجاد کرد دمشرا ببرم ، 
از پشت شیشه های مه گرفته سایه آن مرد با کلاه بره سورمه ای پیدا شد خودش بود ، یک زن پا بسن گذاشته نیز با عصا با او همراه بود ، ملیحه دچار سکسکه شده بود هربار که عصبی میشد سکسکه میکرد چشمانش از فرط گریه سرخ شده ومستی اورا داشت از پای میانداخت روی پاهایش بند نبود ، 
آنها ، مسافران از گیشه عبور گذشتن وبه به اطراف چشم دوختند ، در درست مرد چند کیسه وکیف بود وزن زیر بغل اورا گرفته به ریل چرخان چمدانها نزدیک میشدند ، 
- جرج بیا فرار کنیم ، اصلا آنهارا ندیده بگیریم ، بیا فرار کنیم ، 
جرج فریاد کشید بس است دیوانگی بس است ، اگر من میدانستم چه آتشی دردرون تو شعله میکشد شاید میتوانستم کمکت کنم همیشه خندان مهربان شاد امروز با این گندی  که زدی حال به کجا میخواهی فرار کنی ؟ 
آه رحمت آسمانی برتو باد جرج  تو باید مرا نجات بدهی  شک مدار که روز مرگت به پیشوازت خواهم آمد وقهقهه خنده را سر داد .
موسیو آلفرد یا هرکوفتی ، از پشت شیشه اورا دید ودست تکان داد اما ملیحه مانند سنگ ، یک مومیایی ایستاده بود ، آنها رسیدند اما سکسکه ملیحه هنوز ادامه داشت .
ه...ل....لو ، بون.....ژور ......س.....لام ، مست مست بود ، موسیو آلفرد با کیف دستی چرمی اعلا وچمدانهایش روی چرخ داشت خواهرش را معرفی میکرد ومحکم دست جرج را فشار میداد ،ا ما ملیحه روی پا بند نبود ، همچنان عقب وجلو میشد ناگهان پرید ومردک را بوسه باران کرد وسپس با خانم مسن دست داد ، زن بیچاره هاج واج اورا مینگریست ، پر مست بود ، 
بسوی پارکینگ اتومبیلها رفتند ، ملیحه گفت :
خوشششش اااا مدیییده ههههه  ، برایتان ما بهترین هتلهای شهررو رزور کردیم اما اول باید ناهار بخوریم سخت گرسنه ام .
از خیابانها متعدد زد شدند ، جرج جلوی یک رستوران نه چندان شیک ایستاد همه پیاده شدند اما ملیحه روی پاهایش بند نبود همچنان خنده وگریه را بهم بافته وچرند میگفت .
آه .... ای خدای نیکی ها  آمده ای تا این بنده گنه کاررا از پلیدی نجات دهی  شک مدارد که اورا به بهشت رهنمون خواهی کرد حال دست این گنه کاررا بگیر تا ...... دیگر نتوانست خودش را نگاه دارد وفورا بسوی دستشوی رفت تا بالا بیاورد ، آبی به صورتش زد درون آیینه کدر وشکسته دستشویی نگاهی به چهره اش انداخت . سپس مشت خودرا محکم بر آیینه روبروی حودش کوفت وگفت "
خاک عالم برسرت کنند ، 
تو بی آنکه این حیوانانترا بشناسی طرح دوستی میریزی ، بی آنکه بدانی سر بکدام سوراخ گذاشته ای عاشق میشوی ، آنهارا که از نزدیک میشناختی چه گهی بودند که حالا ؟ ..... تو داری کل زندگیت را فدای جز میکنی فدای یک ذره ، هم خدا هم خرما ، 
در چه دوره ای داری زندگی میکنی؟  یک دوره وحشتناک  بیچاره جرج چقدر صبر دارد  ، حالا بخیال خود از ابتذال وقدار بندی به روشنفکری رسیدی ؟؟؟ اینها هم بارشان کتاب است تنها بارشان کتاب است ، دراصل به چیز دیگری فکر میکنند ، 
آب خنک کمی حال اورا بجا آورد ، رنگها از صورتش پاک شده بودند ، ماتیکی به لبانش مالید ، لبانش ، ماتیک نیمه راه میان لب پایین او ایستاد ، چه چیزی را بخاطر میاورد ؟ هیچ ، برو گمشو ، 
بسر میز برگشت ، موسیو آلفرد نگاهی به قامت او اندت لبخندی گوشه لبانش نشست وگفت :
ماشالا ، هیچ فرقی نکرده ای ،( مانند ارمنی ها حرف میزد) ، کمی فربه شده اید اما خوب ماندید زن سرش پایین بود وجرج داشت به فرانسه باو توضیح میداد که چه غذایی بخورند ، ........بقیه دارد