هنگامیکه خشم ونا امید ی بمن فشار میاورد ، مینویسم ، نوشتن این داستان اول با گریه شدید شروع شد وسراسر وجودمرا به لرزه درآورد بهر روی آنرا آغاز کردم سعی داشتم کمتر با کلمات وواژه ها بازی کنم ، کمتر به حاشیه میرفتم این نوشته رنجی بزرگ ودردی جانکاه بر روحم گذاشت ، بهر روی انسان کم کم دوستانش را از دست میدهد عده ای دوستند وعده ای آشنای قدیمی وعده ای رهگذر ، اما این بار این درد آنقدر مرا ناتوان ساخت که دیگر نتوانستم سکوت کنم مدتی از نوشتن آن دست برداشتم وقدرت تمام کردنش را نداشتم ، من هرگامی را که برمیداشتم با یک درونگرایی وآگاهی وروشن نگری جلو میرفتم اما سالهاست که دیگر سر رشته را گم کرده ام آدمی بی تفاووت که تنها از پشت یک شیشه کدر دارد به مردم دنیا نگاه میکند ، هیچ آرزویی نداشتم وهیچ حرکتی مرا هیجان زده نمیکرد ، تنها بخاطر آنکه میان مشتی خارجی زندگی میکردم ، از هر ملیتی در زندگی خانوادگی من وجود دارد ومن باید به زبانها ی مختلف با آنها حرف بزنم زبانهایی که دردهایم را عیان نمیکردند ونمیکنند . زندگی من همه در زد وخورد گذشت با باد وطوفان وباران نیز کلنجار میرفتم وهمیشه زور من میچربید ، اما کم کم خودمرا کنار کشیدم ، با آمدنم باین سر زمین واشنا شدن با مشتی نا آشنا از هر قبیله وشهری ودیاری مرا به گوشه نشینی کشاند ، دفترچه امرا پیش کشیدم ومانند دوران بچگی که برایم معشوق خاطراتی مینوشتم هر روز خاطرات روزانه ام را یادداشت میکردم وهنوز هم باین کار ادامه میدهم ، اما آنها پنهانند ودوراز دسترس چشمان بیگانه ،
امروز دوستی را از دست داده ام که سالها با او عیاق بودم ودیگری را که تازه پیدا کرده بودم به دست باد دادم چون با باد آمده بود باد هم اورا برد امروز احترام به حقوق شخصی وخصوی مورد پذیرش جامعه شده نباید نامی از کسی برد ونباید درمورد هیچ شخصی چیزی نوشت مگر با نام مستعار زیر عنوان " داستان" همه نامهای این قصه جعلی میباشند اما کارکتراشان واقعی است بلی امروز نظم ونزاکت مصنوعی بر همه جوامع حاکم است وآن نظم ونزاکت وادبی که من با آن خو گرفته بودم گم شد ، بله آقا شما درست میفرمایید ، حرف شما واقعا قابل تامل وتفکر است ، اگر چه طرف یک چرند تحویل تو بدهد .
اما خوب ، خواب ژرف ریشه ها ، ریشه های گمشده که دراعماق وجودم فرور رفته مرا بسوی کسی فرستاد که خود یک ......
این ریشه ها تنها بین اوراق کتابها جان داشتند نه به هنگام تولد .
دنیای من کتاب بود وهست ودر کنار کتابخانه کوچک ودل
خوشم من آمده ام باین جهان تا چند نفر دیگرا بوجود بیاورم شاید خود یک ریشه ویا یک سلسله شوم کسی چه میداند ؟ تمام کتب آسمانی را خواندم هیچ چیز عایدم نشد غیراز خرافات تنها فهمیدم که جهان درخور آتش است ، آتشی که اولین بار بشر آنرا یافت وتا امروز همچنان ادامه دارد تنها هیزم آن فرق میکند .دیگر به دنیال هیچ واقعیتی نیستم ....
امروز دراین دنیا مردانی زندگی میکنند که نیمه مردند ، نها بی هیچ رودربایستی باید از آنها پرسید چند بار با خودتان بودید؟ وآیا تا بحال با زنی بوده اید ؟ جواب اکثرا منفی است . درکتاب مقدس وانجیل نوشته شده که این گناه بزرگی است !!!! ودل پدرمان عیسی مسیح به درد میاید ، اما پدر هم در میان دود وآتش وخون گم شد .
روزی ازدواج یک امر مقدس بود ، امروز مردان با مردان همخوابه میشوند بچه هم آدابت میکنند وکلیسا هم درسکوت فرو رفته تنها مسلمین را میکشند ، بیخود نیست همهرا به دعا واداشته اند .
من موعظه نمیکنم ، دردی جانگاه بردلم نشسته که باعث آن خودم بودم حال باید آنرا به نحوی بیرون بریزم نوشتن خود یک داروی تسکین دهنده است .
. بقیه داستانرا فردا خواهم نوشت اول میبایست این صفحعرا بعنوان صفحه اول میگذاشتم ، اما چون خاطرات پس وپیش میشوند
.مجبورم بدین گونه بنویسم .....ثریا . اسپانیا/