دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۴

بخش چهارم " داستان"


اوه ، جرجی ، یک چیزی اینجا غلط کار میکند ، من احساس میکنم راهی را عوضی رفته ام ،  راه مدرسه از اینسو است من به آشپزخانه پردود وگاز رفته ام ،  فکر میکنم گول خوردم ، من همیشه خودم راههارا انتخاب میکنم ، به کوهها نزدیک میشوم از آنها میترسم ، اما باز میل دارم کوههارا درآغوشم بفشارم وبر صخره ها بوسه بزنم ، هرکه سر سخت تراست برایم ارزش بیشتری دارد ، 
جرجی چهره اش عوض شده بو.د ورنگ ترحم بخود گرفت ، سپس گفت فرار راه چاره نیست ، تو د اری از خودت فرار میکنی سپس د ستهایش را گره کرد وبر گردن ملیحه انداخت وگفت خوب فکرهایت را بکن راه برگشت نداری ، این مرد کاتولیک است میتواند ترا به درد سر بیاندازد ، 
گفت، جرجی عزیزم ، تو مرا خوب میفهمی ، من درانتظار هیچ پیروزی نیستم  میل هم ندارم برنده شوم ، باندازه  کافی کاپ نقره درون گنجه ام دارم  میل دارم همانگونه که خورشید غروب میکند منهم  در پریشانی  غروب کنم ،  
جرجی گفت : 
من دوست توام ، اما به هرروی هنوز کسانی را  دارم که اگراین تحفه برایت دردسر ایجاد کرد دمشرا ببرم ، 
از پشت شیشه های مه گرفته سایه آن مرد با کلاه بره سورمه ای پیدا شد خودش بود ، یک زن پا بسن گذاشته نیز با عصا با او همراه بود ، ملیحه دچار سکسکه شده بود هربار که عصبی میشد سکسکه میکرد چشمانش از فرط گریه سرخ شده ومستی اورا داشت از پای میانداخت روی پاهایش بند نبود ، 
آنها ، مسافران از گیشه عبور گذشتن وبه به اطراف چشم دوختند ، در درست مرد چند کیسه وکیف بود وزن زیر بغل اورا گرفته به ریل چرخان چمدانها نزدیک میشدند ، 
- جرج بیا فرار کنیم ، اصلا آنهارا ندیده بگیریم ، بیا فرار کنیم ، 
جرج فریاد کشید بس است دیوانگی بس است ، اگر من میدانستم چه آتشی دردرون تو شعله میکشد شاید میتوانستم کمکت کنم همیشه خندان مهربان شاد امروز با این گندی  که زدی حال به کجا میخواهی فرار کنی ؟ 
آه رحمت آسمانی برتو باد جرج  تو باید مرا نجات بدهی  شک مدار که روز مرگت به پیشوازت خواهم آمد وقهقهه خنده را سر داد .
موسیو آلفرد یا هرکوفتی ، از پشت شیشه اورا دید ودست تکان داد اما ملیحه مانند سنگ ، یک مومیایی ایستاده بود ، آنها رسیدند اما سکسکه ملیحه هنوز ادامه داشت .
ه...ل....لو ، بون.....ژور ......س.....لام ، مست مست بود ، موسیو آلفرد با کیف دستی چرمی اعلا وچمدانهایش روی چرخ داشت خواهرش را معرفی میکرد ومحکم دست جرج را فشار میداد ،ا ما ملیحه روی پا بند نبود ، همچنان عقب وجلو میشد ناگهان پرید ومردک را بوسه باران کرد وسپس با خانم مسن دست داد ، زن بیچاره هاج واج اورا مینگریست ، پر مست بود ، 
بسوی پارکینگ اتومبیلها رفتند ، ملیحه گفت :
خوشششش اااا مدیییده ههههه  ، برایتان ما بهترین هتلهای شهررو رزور کردیم اما اول باید ناهار بخوریم سخت گرسنه ام .
از خیابانها متعدد زد شدند ، جرج جلوی یک رستوران نه چندان شیک ایستاد همه پیاده شدند اما ملیحه روی پاهایش بند نبود همچنان خنده وگریه را بهم بافته وچرند میگفت .
آه .... ای خدای نیکی ها  آمده ای تا این بنده گنه کاررا از پلیدی نجات دهی  شک مدارد که اورا به بهشت رهنمون خواهی کرد حال دست این گنه کاررا بگیر تا ...... دیگر نتوانست خودش را نگاه دارد وفورا بسوی دستشوی رفت تا بالا بیاورد ، آبی به صورتش زد درون آیینه کدر وشکسته دستشویی نگاهی به چهره اش انداخت . سپس مشت خودرا محکم بر آیینه روبروی حودش کوفت وگفت "
خاک عالم برسرت کنند ، 
تو بی آنکه این حیوانانترا بشناسی طرح دوستی میریزی ، بی آنکه بدانی سر بکدام سوراخ گذاشته ای عاشق میشوی ، آنهارا که از نزدیک میشناختی چه گهی بودند که حالا ؟ ..... تو داری کل زندگیت را فدای جز میکنی فدای یک ذره ، هم خدا هم خرما ، 
در چه دوره ای داری زندگی میکنی؟  یک دوره وحشتناک  بیچاره جرج چقدر صبر دارد  ، حالا بخیال خود از ابتذال وقدار بندی به روشنفکری رسیدی ؟؟؟ اینها هم بارشان کتاب است تنها بارشان کتاب است ، دراصل به چیز دیگری فکر میکنند ، 
آب خنک کمی حال اورا بجا آورد ، رنگها از صورتش پاک شده بودند ، ماتیکی به لبانش مالید ، لبانش ، ماتیک نیمه راه میان لب پایین او ایستاد ، چه چیزی را بخاطر میاورد ؟ هیچ ، برو گمشو ، 
بسر میز برگشت ، موسیو آلفرد نگاهی به قامت او اندت لبخندی گوشه لبانش نشست وگفت :
ماشالا ، هیچ فرقی نکرده ای ،( مانند ارمنی ها حرف میزد) ، کمی فربه شده اید اما خوب ماندید زن سرش پایین بود وجرج داشت به فرانسه باو توضیح میداد که چه غذایی بخورند ، ........بقیه دارد