فردای آن روز جرج به دنبالش آمد اما قیافه اش بد جوری تو هم بود ؛ جرج تقریبا هم سن وسال خودش بود که بادختر کوچکش ازدواج کرد ، قبلا دو زن دیگر گرفته بود وچند بچه داشتد اما حالا سخت عاشق دختر اوشده وسالها بود که عضوی از این خانوده وشاید هم خودرا بزرگ آنها میپنداشت ، یک شلوار کرم رنگ با یک بلوز یقه دار راه راه شیک پوشیده بود ، در ادوکلن خوشبویی نبزخودرا غرق کرده بود ، سیگار پشت سیگار روشن میکرد ، معلوم بود خیلی عصبانی است ،با هم به فرودگاه رفتند ، ملیحه به جلوی بار رفت ودستور یک ویسکی دوبل بدون یخ داد وسپس آنرا لاجرعه سرکشید سیگاری روشن کرد ، بعد میگفت :
جرجی ، تو پینو کیورا میشناسی؟ من امروز پینو کیو شده ام اما دماغم را پشت رنگها پنهان کرده ام ،
روی پاهایش بند بنود عقب وجلو میرفت ، بطوریکه جرج مجبور شد بازوی اورا محکم بچسپبد ،
هواپیما از پاریس میامد ، وانها درانتظار ایستاده بودند، جرج باو گفت :
ببین ، کاردرستی انجام نمیدهی ، البته من بتو حق میدهم بارها هم از تو خواستم بیا درطبقه بالای ما زندگی کن خانه خودت هست اما قبول نکردی ، حال رفتی این موجود ناشناس را از کدام سوراخ پیدا کرده ای ، شاید دزد باشد ، شاید قاتل باشد شاید قاچاقچی باشد ، توا زکجا میدانی از طول اینهمه سال او چکار کرده ؟
- اوه جرج ، اینهمه بد نباش او چند زبان بلد ه ، حنتی زبان مارا هم یاد گرفته بعد هم ، یادش رفت چی میخواست بگوید رفت بیرون سیگاری روشن کرد تلو تلو میخورد ، بلند گو اعلام کرد که پرواز شماره .... هم اکنون لند شد یعنی به زمین نشست ، به و به الان سرو کله آقای داماد پیدا میشود ، وقهقه ای سر داد اما این خنده بیشتر هیستریک بود تا یک خنده شادی . عکسی را که قبلا موسیو آلفرد بوسیله ایمیل برایش فرستاده بود روی تلفن دستی اش داشت ؛ مردی با موهای انبود چشمان درشت ؛ مثل عمر شریف مرحوم ، با یک دستمال گردن ابریشمی که به گردن بسته بود موهایش را بسبک مصری ها کوتاه کرده تا پیشانیش گشادتر شود ، جرج سیگار میکشید ودندان قروچه میرفت ، دخترا بحالت قهر از او جدا شده بودند ، هوم مهم نیست فعلا ...وزیر لب شروع کرد به آواز خواندن :
بیا برویم از این ولایت من وتو ....واو همین را میخواست ، میخواست فرار کند بجایی برود که دیگر نه کسی را ببیند ونه کسی را بشناسد ، این مرد باو وعده های زیادی د اده بود :
اطاق کارت آماده است بشین وبنویس ، خواهرم با ماست یک مستخدم هم داریم ، بچه ها هم زندگی خودشانرا را دارند الان وقت آن است که ما بفکر خودمان باشیم !! صدایش آرام ونوازشگر بود . خوب خدای آسمانها بالاخره من پیروز شدم !!!
بعد فکر کرد به چه قیمتی ؟
دلش مالش میرفت ، بیاد ( آن یکی) بود ، اشک چشمانش را پرکرده بود دوباره رفت یک لیوان ویسکی سفارش داد داشت حالش بهم میخورد ، بیادش نمی آمد که کی وچه موقع غذا خورده است ، آه ....ایکاش الان درانتظار او میبودم ! اما نه ! او پر ادا داشت پر لوس شده بود ، مدتها بود که اورا بیخبر گذاشته واو نمیدانست به کجا به دنبالش برود در لیست دوستانش دختران مکش مرگ مای زیادی قرار داشت وزنهایی که لخت وعریان بی پروا شکم سینه وباسن خودرا باو عرضه داشته بودند ، همه نوع زنی در لیست دوستنان فیس بوکش ردیف بود ، لابد به همه آنها هم همان حرفها را میزد که بمن میگفت برایشان به همانگونه عشوه میامد ، اوه نه ، من از اینها نیستم ، من نه کالای بازارم ونه خریدار تو ، رفتم که رفتم ، رفتم که رفتم .مردم کم کم متوجه او میشدند ، جرج فورا خودش را باو رساند وبازویش را چنان محکم گرفت که نزدیک بود خون جاری شود . سپس گفت یا بیا برگردیم بخانه ویا درست سرجایت بایست ، کاری که تو کردی هیچ دیوانه ای نمیکرد .
اشک به فراوانی از چشمان ملیحه فروریخت ، اوه جرج ...... تو. نم..ید انی.... جرج نه ...تو نمیدان. وسرش را به زیر بازوی او برد تا مردم اشکهایش را نبیند ..........ادامه دارد