چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۴

بخش ششم " داستان"

جرج ملیحه را جلوی خانه اش پیاده کرد ، باو گفت اگر خیلی ناراحتی بیا برویم خانه ما، ؟
نه جرجی عزیزم ،باندازه کافی این چند روز بتو وزنت زحمت داده ام  میروم یک دوش بگیرم کمی استراحت کنم وبرای قربانی شدن دردادگاه آماده شوم ، 
جرج گفت ، اگر میدانستم تو چته ، وچه برسرست آمده ممکن بود کمکت کنم ، همانروز که ساعت یازده صبح از من یک گیلاس رم خواستی مغزم سوت کشید فهمیدم جاییت درد میکنه ، اما . خوب امیدوارم که همه چیز درست بشه ، این مرد هم بنظرم مرد بدی نیامد ، اول فکر دیگری درباره ش کرده بودم ، بوسه ای از گونه ملیحه گرفت و رفت ،
ملیحه با خستگی پله هارا پیمود ، به درستی نمیدانست کجاست ؟ سرش منگ بود ، گیج بود  طرف پر سنبه اش پر زور بود ، حال باید بااو رو راست باشم  پذیرفتن هر امری آسان نیست ،  بطور قطع او میتواند کمک خوبی برای من باشد ، در  عین حال سلب آزادیم خواهد شد ، در یک کشور بیگانه بی آنکه زبان آنهارا  بدانم با مردمی که حتی از ریشه و.خون وپوست من نیستند ، هی ، داری چکار میکنی ؟ هنوز دیر نشده ، برای یک هسته خرما؟ برای یک علف  هرزه تازه روییده  که دروسط کویر افتاده؟ برای یک رویا ؟ اوه از تو بعید است ، این موسیو هم هرچه باشد از اجدادش عادت سپردن  وگذاشتن دربانکها ی خارجی را به ارث برده  او هم در یک بلبشوی انقلابی سر بفرار گذاشته  ودرس سرمایه گذاری را خوب یاد گرفته  دراملاک ومستغلات  شهری وبهره پولش واجاره املاکش آنقدر هست که بتواند به هرجای دنیا که حوصله اش سر رفت برود ، چیزی برای تو نخواهد گذاشت پسر دارد ، همسر اول داشته ، قانون اروپاست نه قانون بلبشوی خاور میانه .
خوب آیا میتوانی ان موهای وزوزی ،  قد دزار  وسبیل کم پشتی که روی لبهای نازک اورا پو.شانده  حالت صفرا وی او ومزاجش که دارد رو به پیری میرود ، آوارواهای آویزانش  واستخوانهایی که از گونه هایش بیرون زده  چشمان تیز  وگرد  وبد حالت اورا تحمل کنی ؟ اما موقر وروشنفکر ، مگر تو میخواهی کتاب بجوی ؟ 
حالتی اندرز گویانه بخود گرفت ، رفت زیر دوش ، خوب لابد این آخرین دوشی اسنت که دراین خانه میگیرم نگاهی به حوله های مرتب چیده شده با رنگهای مختلف درون حمامش با سبد صابونهای رنگ ووارگ وکرمهای نیمه کاره عطرهایی که گاهی از آنها بعنوان اسپری خوشبو کننده استفاد ه میکرد ، همه اینهارا از نظر گذراند ، چیزی در درونش پاره شد ، همه اینها در ازای هیچ میروند آن آزادی ، آن آواز خواندنها ، آن موسیقی که شبها تا نیمه شب به آن گوش میدادی  همه زیر یک قرار داد مخفی میشوند وتو باید هر صبح درکنار یک غریبه بیدار شوی چه بسا دندانهایش هم مصنوعی باشند ، !!!
بعد هم یک کاتولیک است مانند همه کاتویکهای بورژوا ،  خوب میخواهی چکار کنی ؟ هر صبح یکشنبه به کلیسا بروی ، وهر  جمعه برای اعترافات به گناهان ناکرده ات به نزد کشیش اقرار گیر بروی ، درواقع کنترل محض ،  بلی ، ازجمله  ان نجیب زادگان است اما، در ته مغز او هنوز مردسالاری وجود دارد فراموش مکن او از کجا برخاسته حال تو با چنین تفکری باز واندیشه های دراز  میخواهی بروی در چهار چوب یک خانواده محبوس شوی از انفرادی به عمومی میروی چیزی عوض نخواهد شد .نه نخواهد شد .
غم بردلش سنگینی میکرد ، دوباره به طرف بوفه رفت ، لیوانی لبریز از ویسکی را درون شکمش خالی کرد ، سیگاری روشن کرد ورفت روی بالکن / 
آهای ملتهای  شریف ، آهای مردم دانا واندیشمند ، آهای مردم اگزیستانسیالیست ، آهای ویرانگران دنیا ، آهای چپاول گران ، آهای آنارشییستها ، آهای دروغگویان شب ، بغض گلویش را گرفت وروی پاهایش چمباتمه زد وزار زار گریست . 
سیگار همچناندردستش روشن بود .
هسته خرما ، چه اسم خوبی به طرف مربوطه داده بود ، درست یک هسته خرما بود که از دهن یک دیو بیرون افتاده وداشت زیر دست وپا ی این وآن غل میخورد  ، عزمش را جزم کرد ، مقدار زیادی یخ به صورتش ما لید ، قرصی خورد وبه رختخواب  رفت همه کلیدهارا نیز خاموش کرد حتی تلفنها را ، سکوت ، باید بخوابم فردا باید بشکل یک عروس خوشبخت ....اوف حلقه .... یادم رفت عیبی ندارد بعدا باویک حلقه میدهم ..... بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا .