پنجشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۴

بخش هفتم " داستان"

در تختخواب از اينسو به آن سو ميغلطند ، يكنوع بيقرارى ووحشت اورا در برگرفته بود ، همه پرده هارا كشيده وپنجره هارا نيز بسته بود ، به راستى چه مدت ميشد كه خودرا دراين اطاق محبوس كرده حتى اجازه نميداد هوا نفوذ كند ، كدام هوا؟تنها با هواى عشق زنده بود ونفس ميكشيد در بيرون  هوايى نيست ، هرچه هست متعفن  ،بوى گند دنيا بلند شده ،  خواب از چشمانش گريخته بود ، هيچ دارويى قدرت نداشت باو أرامش بدهد ،در تمام مدت فكر ميكرد كه : 
فرداشب اينموقع كجاهستم ؟ فرداشب  ديگر " من"  خودم نيستم  همسر يك غريبه ام ! غريبه !؟ بلند شد وسط تختخوابش نشت ،دستى به ملافه هاى نرم وخوشبويش كشيد ، با چه وسواسى  آنهارا ميشست  وأطو ميكشيد وعطر خودش را درون آنها ميپاشيد تا بوى خودش را بدهند ، حال بايد در تختخواب يك غريبه بخوابد وبوى اورا نيز تنفس كند ، بيادش آمد كه هركجا به سفر ميرفت ، ملافه وروبالش خودرا نيز با خود ميبرد ميل نداشت بوى ديگرى را استشمام كند ، آه پرودگارا ،كمكم كن ، كارى از دست پرودگار دراين ساعت بر نميامد خود كرده را تدبير نيست ،
راستى ، از كجا شروع شد ؟ چگونه اين أشنايى شكل گرفت ؟ چًه همه احساس سر زندگى وخوشى ميكرد به هنگام راه رفتن ميرقصيد ، چه شبها كه تا نيمه شب به گفتگو مينشتند ، از همه چيز با او حرف زده بود ، زير وبم زندگيش را مانند يك تابلو  يك بقچه باز براى او گشوده وباز گو كرده بود ،   داشت اسير ميشد ، فراموش ميكرد حتى غذا بخورد ، واين اسارت بود كه اورا وا داشت تا زنجير پاره كند ودست به اقدامى  بزند كه معلوم نبود آينده. بكجا،ميانجاند ، آن يكى هم بى آينده بود ، در غرب هيج انسان با اصالتى آينده ندارد  ، تنها در ميان خاك خودش ميتواند اصالت خودرا باز يابد ، در غرب مانند همان ستاره درخشان اما تنها ست خارج از منظومه اش  خارج از دنياي شناخته شده اش ، اما در خاك خودش نيز غريب بود وحال براى آنكه اصالت خودش را از ياد نبرد باين شاخه نازك لرزان چسپيده بود ،  باو جان داده بود اورا بزر گ كرده همانند سامسون افسانه اى ، باو شكل خودش را داده بود ،باو هيبت مردان  قدرتمند قبيله اش را درحاليكه او فاقد جسم وروح بود ، آدمى سرخورده بى هدف ومانند يك بچه يتيم به دامن او چسپيده بود ، بلند شد پنجره را باز كرد از دوردستها چراغها سوسو ميزدند ،هواى باك كوهستانرا به درون ريه هايش فرستاد ، نگاهى به أسمان صاف انداخت ،آن ستاره تنها  مانند هميشه در گوشه أسمان سوسو ميزد ، مهتاب بد جورى درون أبهاى  دوردست دريا خودش را به أب ميزد گويى داشت باو ميگفت. كه همه اين زيباييها زير يك سقف سياه وتا ريك گم ميشوند واو ديگر هيچگاه قادر نخواهد بود اين منظره بديع وزيبا را ببيند ، با خود فكر كرد ،
آيا راهى هست ؟ آيا ميتوان از زير اين بار سنگين شانه خالى كرد ؟ 
بطرف تلفن رفت ، گوشى را برداشت ، خوب شماره تلفن وحتى شماره اطاق آنهارا نميدانست ، بهتر نيست از جرج سيوال كند ؟ جرج ، ، نه از ا طلاعات ميپرسم ، شماره اطلاعات تلفن را گرفت نام هتل را داد وچند دقيه بعد پشت خط تلفن بود اما ، چه بگويد ؟ بگويد ببخشيد من درعالم هپروت بودم  شمارا از أنسوى مرزها باينسو كشيدم ، بگويم ديوانه بودم بين مرز اسارت خودم واينكه در دستهاى شما اسيرباشم ، شمارا ترجيح دادم ، تلفن را سر جايش گذاشت ، احمق نشو ، يكبار هم شده احساسات راكنار بگذار وبا عقل زندگى كن ، او ثروتمند است بطور قطع همه أرزوهاى بچگانه ترا بر مياورد اما امكان ندارد ،آنچه را كه يكبار از او تقاضا كردى واو رد كرد بار دوم انجام دهد، ميخواهى چكاركني ؟ اولش سخت است بعد عادت ميشود بنى آدم بنى عادت است ،
بياد اين گفته كه بار از دهان خانم جان بگوشش ميخورد ، ايكاش الان اينجا بود ، ايكاش بمن ميگفت چكار بايد بكنم ، هيچ معلوم است ، ميگفت ؛ 
دختره خر آدم هموطن خودش را ول نميكند زن يك كافر شود ، آه مادر ، چقدر در اين ساعت بتو احتياج دا رم ،ببين نشسته ام ومثل بچه هاى يتيم گريه ميكنم ، گمان نكنم ديگر اشكى برايم باقى مانده باشد ،از فكر فردا موهاى بدنش راست شد ، 
بلند شد به أشپزخانه  رفت ، سيگارى روشن كردو دوباره روى بالكن. رفت ، به به از اين هواى لطيف ،  وتو زن ديوانه دارى كل را فداى جزميكنى يك رويارا  جدى گرفتى ، با چوب كبريت كه در دستش بود بازى ميكرداند بخود گفت : 
نكاه كن ، او حتى ارزش اين كبريت سوخته را ندارد وتو بخاطر او دارى از چاله به درون چاه ميروى ، تو اين خانواده را  نميشناسى ، با همه علم وفرهنگ وثروتشان باز هنوز درانتهاى مغزشان سنتهاى اجدادشان جاى دارد ،  موهاى مردك را ديدى با اينكه اينهمه سال در خارج بوده اما هنوز بسبك مصريان قديم تا بالاى پيشانيش را خالى كرده ، دستهاى زمخت  اورا ديدى ! و..
بياد بازوان لخت " آن ( يكى) افتاد ......
بقيه دارد، 
ثريا ايرانمنش / اسپانيا /