چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۴

داستان ، بخش پنجم

خانواده آلفردو .ف  ،از آن ثروتمندان قدیمی بودند که خیلی زود ثروت خودرا به اروپا منتقل کردند ، ودر یک محیط کوچک شهرستان  بخاطر تحصیل فرزندانشان ماندند ، ده ها تن طلا وسنگهاتی قیمتی  و.با خیال آسوده در همان شهرستان کوچک میزیستند ، معادن آنها هنوز در سر زمین فراعنه پا برجا بود ، آلفردو با یک زن فرانسوی جوان عروسی کرده بود ود و پسر از اوداشت وبطورکلی رابطه اش را بافرهنگ شرق قطع کرده بود  گاهی با کشتی تفریحی خود درآبهای  آرام اقیانوسها به گردش میپرداختند ، زمانی در انگلیس ودرخانه های بزرگ اشرافی خود ،میماندند سپس به موناکو کوچ میکردند ، همه این خانواده عاشق بیقرار دوچیز در زندگیشان بودند ، یکی زن ودیگری قمار ، لباسهای فاخر وگرانبها برتن داشتند گاهی موسیو آلفردو کتابی را مینوشت ویا ترجمه میکرد تنها برای سرگرمی واز تصادف روزگار چقدر برایش سود میاورد ، هیچ یک از افتخارات گذ شته را از یاد نبرده بودند وهمچنان شاهانه زندگی میکردند .
حال پس از سالها ملیحه با آن وضع اسف بار در مقابل این برادر وخواهر وتنها بازماندگان امپراطوری سر زمین نیل نشسته بود وداشت حالش بهم میخورد ، اما جرج بوی ثروت را حسابی احساس کرده بود ومرتب درحال پذیرایی از آنها بود بی توجه به حال زار ملیحه .
ملیحه زیر چشمی نگاهی به صورت ورم کرده وسرخ موسیوو آلفردو انداخت ، معلوم بود مردی خوش خوراک ، اهل مطالعه ودرعین حال دانا ، او آهسته سرش را به زیر گوش ملیحه برد وگفت :
برای قربانی کردن چرا مرا انتخاب کردی ؟ 
ملیحه جا خورد ، وپرسید ، منظور شمارا نمیفهمم!! درحالیکه خوب فهمیده بود !
موسیو آلفردو گفت :
تو نمیتوانی مرا فریب بدهی ؛ همانروز که بمن نوشتی میل داری با من عروسی کنی فهمیدم جایی شکست خورده ای ، سالها منتظر بودم وراه روی وتاخت وناز ترا میدیدم  وقربانیانت را نیز میشناختم ،  سپس خاموش شدی  ، سکوت کردی ، فهمیدم که کارت دارد به جنون میکشد ، آنهم جنونی که در تو میشناختم،  از نوشته ها واشعارت میتوانستم بفهمم که درکجا ها داری سیر میکنی  ،تو اگر بتوانی دنیارا فریب بدهی من یکی را نمیتوانی گول بزنی حال یارو کی هست ؟ چکاره است؟ کجا بطور تو خورده که ترا اینگونه از هم پاشیده وداغان کرده است ؟
ملیحه چیزی نگفت . سکوت کرد ، سرش را بسبک خونسردیهای (اسکارلت اوهارا) درفیلم برباد رفته هنگامییکه دستش رو میشد ، تکان داد لب زیرش را به دندان گرفت وگفت :
من اصلا از حرفهای شما سر درنمیاورم ، اگر دراین گمانید که قربانی هستید هنوز دیر نشده میتوانید برگردید وبا دست به گارسن اشاره کرد ، یک بطر شراب !!!!
اشتهایش بدجور تحریک شده بود گرسنه بود یک تکه گوشت خون آلودرا بسرعت بلعید ونیم بطر شراب را نیز پشتوانه آن فرستاد اما ازاینکه دستش رو شده بود شرم داشت .
سپس رو به موسویو آلفردو کرد وگفت :
ببینید ، من حوصله هیچ بحثی را ندارم ، خسته ام ، میل دارم از این خراب شده بیرون بروم همین تنها میخواهم آزاد باشم بیرون باشم میل ندارم در یک چهار چوب بسته دریک اطاق دربسته بنشینم وبه اراجیف بقیه وحرفهای احمقانه یا فیلمهای کیلوی خودمرا سرگرم کنم ، میخواهم سفر کنم ، کسی مرا تکان ند اده است ، هنوز کسی که بخواهد مرا تکان بدهد از مادر زاده نشده من هنوز ورق پنهانمرا رو نکرده ام کسی نمیتواند مرا فریب بدهد ویا اسیرم کند . همین تنها میل دارم از اینجا بروم ، راستش با امکانات شما من راحتر میتوانم  به دلخواه خود برسم ، برایتان مینویسم ، کاغذهایتانر ا مر تب میکنم ، همسر خوب وشایسته ای برای شما خواهم بود اما بشرط آنکه آزادی فکر واندیشه وبیان مرا سد نکنید .همین ، اگر حرفهایمرا قبول ندارید ویا باورم نمیکنید هنوز به هتل شما نرسیده ایم وچندان هم از فرودگاه دورنشده ایم میتوانیم شمارا برگردانیم ، ببخشید من کمی در مشروب امروز زیاده رویکردم چون کمی ترسیده بودم . !!!
اما ، دروغ میگفت ، چشمان موسیو آلفردو به چشمان او دوخته شده بود چشمانی که از فرط گریه مانند دوبالشتک باد کرده اما درانتهای آن غم شدیدی دیده میشد غمی به پهنای همه دشتهای سر سبز شمال وکوهستانهای پر برف ، نه موسیو آلفردو فریب نمیخورد .
سپس پرسید :
پس چرا برای ما هتل گرفته ای؟ 
ملیحه گفت :
برای جا دادن بشما آدمهای مهم وفاخر خانه من خیلی کوچک وحقیر است باندازه خود من .
بعداز یک ناهار که دریک محیط متشنج صرف شد ، جرج آنهارا به هتلشان رساند وبفرانسه سلیسی گفت :
این تلفن من است اگر کاری داشتید ویا جایی خواستید بروید ومیل داشتید بمن زنگ بزنید ، وفراموش نکنید که فردا ساعت یازده صبح باید دردادگاه باشیم من به دنبالتان خواهم آمد .
موسوی آلفردو دو بطر از شامپاینهای فرانسویش را باو داد یکی صورتی و یک سفید وگفت خوب بقیقه را هم برای فردا شب میگذاریم ، بوسه ای بر گونه ملیحه زد وگفت "
نگران نباش من هستم .
جرج خم شد ودست بانورا  خواهر موسیو آلفردوکه هنوز نامشرا نمیدانستند بوسید  وخدا حافظی کردند .
در موقع برگشت ، جرج به ملیحه گفت :
اگر بخواهی با این یکی بد باشی دیگر کارت زار است ببین مردک بیچاره چقدر ترا دوست داشته که از آنسوی اروپا باینجا آمده ، گفتی کجا زندگی میکنند ؟
استراسبورگ !!!.......بقیه دارد
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهار شنبه اکتبر 2-15 میلادی