پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

جهنمی

درب آخر که زدم یک درب شکسته بود !

( الیزابت تایلور ایرانی ) !!!!!!!!

دیگر میل ندارم وارد جزییات کار وآشنایی وسپس ازدواج با همسر دوم ، بشوم میان بر میزنم درآن محیطی که کار میکردم قانون جنگل حکم فرما بود ، یا بخور ویا خورده میشوی ، من اهل آن خوراکها نبودم اما میل هم نداشتم خورده شوم ، همینقدر درحالت دفاعی بایستم کلی کارکرده ام .

مطابق قانون ابدی وازلی !! نخست وزیر عوض شد ومدیر عامل ما هم عوض شد ومردی از اقلیتهای بهایی درراس کار قرار گرفت وطبیعی است که همکیشان خودرا مصدر کار میکند ، آن مرد قدر کوتاه ویی دفتر مخصوص که همیشه کرواتهای شیک میزد وبوی خوشی میداد با همه سواد ومعلوماتش به |بوفه | تبعید شد منهم حکم معاونت دفتر را گرفتم اما درعمل خادم مخصوص خانم رییس جدید دفتر بودم بنا براین با یک اعتراض شدید تقاضا کردم قسمت مرا عوض کنند وبه رییس کار گزینی که همیشه یک کارت عضویت |ساواک |را در جیب داشت گفتم : برای من مهم نیست که دراین سوپر مارکت رییس باشم ویا درانبار روی اجناس اتیک وقیمت بگذارم اما دیگر حاضر نیستم خادم مخصوص وندیمه خانم رییس باشم واو مرا به قسمت معاملات دولتی مانند یک تکه گوشت جلوی دهان رفیقش جناب عالیمقام معاونت بازرگانی تبعید کرد عدو شود سبب خیر اگر ...........

همکاران زن بمن- الیزابت تایلور- ایران لقب داده بودند !؟ آنهم آن الیزابتی  که همسر دیگرانرا میرباید ، آوف ، مردانی که درآنجا کار میکردند ابدا از دید من مردان جالبی نبودند همان بهتر که محکم به همسرانشان بچسبند من راه خودم را میروم واو آن مرد بلند قد وهمیشه مست آن پسر بچه شهرستانی وآن مقام بزرگ معاونت وریاست کمیسیون خرید  ! بدجوری مرا دنبال میکرد ، مرا به شام دعوت میکرد نمیرفتم ، با نایت کلاب دعوت میکرد نیمرفتم برایم سیگارهدیه میاورد وفندک طلا روی میزم میگذاشت ،  روزی بمن گفت :

شنیده ام مرتب از صفحه فروشی روبرو صفحه میخری  بعد ازاین به قسمت صفحه فروشگاه برو وهرچه میل داری بردار وبگو صورتحساب را برایم من بفرستند ، آه ..چه ظریف ونکته سنج ، ازکجا میدانستی من عاشق موسیقی هستم ؟ برایم یک سنجاق سینه طلا سفارش داد که روی آن پنج خط حامل بود ونت ها همه الماس ویاقوت وزمرد بودند ، چه کسی دربرابر این نکات حساس بی تفاووت میماند؟ همسرش را روانه یک بیمارستان روانی دراتریش کرده بود حال به دنبال یک نسخه جوان ، یک اسب ماده وپاکیره میگشت تا میراث خطرناک خودرا حفظ کند این میراث از اعتیاد به الکل وتریاک شروع شده تا مرز دستبرد های کلان ورشوه گیری ادامه داشت حال هیچکس مانند من نمیتوانست اورا تحمل کند غرور ساختگی وجاذبه ای که نمیدانم درکجای وجود او دیدم دیگر پر خسته بودم بسوی روشنایی میرفتم ؟ یک تکیه گاه درعین حال بی میل نبودم که به سایر همکاران درسی بدهم بنا براین پیشنهاد ازدواج اورا پذیرفتم درحالیکه هنوز زن قبلی خودرا طلاق نگفته بود ، پای درون آتشی گذاشتم که تا امروز هنوز تاولهای آن روی سینه ام دیده میشود ، آن روح مرده میخواست زندگی را درمن بیابد .

" حان " از شنیدن خبر ازدواج من بد جوری دچار جنون شد وروزی در غیاب من بخانه رفته وبا چاقو همه لباسها وملافه ها وکیف وکفشهای مرا تکه تکه کرده بود ، حال من مانده بودم وهمان دست لباس تنم ، آه ...که این مردان وحشی هنگامیکه لگامشان پاره میشود دیگر خدا هم جلو دارشان نیست .

زمانیکه بخانه برگشتم اورا رنگ پریده روی مبل دیدم درحالیکه مانند یک بچه یتیم اشک میریخت ومشتی تکه پاره های پرده وملافه ولباس وسایر لوازم زندگیم مانند رشته های ماکارونی ریش ریش جلوی چشمانم خودنمایی میکرد .

روی صندلی نشستم چیزی برای گفتن نداشتم تنها حرفی که زدم ونمیدانم چرا ناگهان این حرف ازدهانم بیرون پرید ؟ باو گفتم :

تو خود صاحب دودختر هستی وحال فکر کن مردی با آنها این عمل را انجام داده است ، تو همین چاقورا درشکم آن مرد فرو میبردی ، من تنهایم مردی نیست که ازمن حمایت کند ، حتی تمایلی نداشتم که گریه کنم برایم همه چیز بی تفاوت بود ، او بسویم آمد وسرش را روی زانوان من گذاشت ومانند یک بچه حطار کاراشک میریخت ،  آه مرا ببخش ، بهترین هارا برایت میخرم وووووو

دیگر برای همه چیز دیر بود مرغ از قفس میپرید.......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ پنجشنبه / 12/9/013 میلادی/

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۲

مالکان

.......و. درمن هوسی است که مرا به عشق میخواند واین خود زبان عشق است   | فردیریک نیچه | از کتاب اشعار " چنین گفت زرتشت /

-----------------------------------------------------------

نیمه شب است از دردگلو بیدار شدم خشکی دهان ودرد ، همه جا سکوت خکمفرماست به گذشته وبه آنچه که تا به امروز نوشته ام میاندیشم با خود رو راست بودم وهنگامی که انسان با خودش یگانه باشد لزومی نمیبیند به دیگران دروغ بگوید آنچه گذ شته با کمی _ سانسور- همه را به روی کاغذ آورده ام وهنگامیکه به بررسی آنچه که رفته مینگرم میبینم تنها نقطه روشن زندگی من همان به دنیا آمدم پسرم بود وهمان عشقی که به " خان " داشتم ، حال گاهی به عکس پسرش که آنرا در " گوگل " یافته ام مینگرم  درست کپیه اوشده است واز درون فریاد میکشم ، برگرد ، برگرد  ، سخت بتو احتیاج دارم ......اما سالهاست که او روی درنقاب خاک کشیده است ودیگر صدای مرا نمیشنود-------

نیمه شب است هیچ صدایی بگوش نمیرسد / همه جان من یک چشمه جوشان است / نیمه شب است دیگر ناله هیچ عاشقی بگوش نمیرسد . همه چیز در بازار یافت میشود ، عشق را هم میفروشند / به قیمت بسیار ارزانی . تنها جان من است  که همه رگ وپی آن نوای عشق سرداده / دروجودم چیزی نیست که مرا تسکین بدهد/  ( دراندرون من خسته دل ندانم چیست / که من خموشم او درفغان ودرغوغا ست )

آری درمن چیزی است آتشی است که مرا به عشق میخواند

وآن خود عشق است / درون روشناییم / وای اگر درتاریکی بسر میبردم/

وچون در روشنایی روز هستم  به همین دلیل تنها مانده ام/فقیرم چون دستم همیشه بخشنده بوده است/ همیشه به چشمان ودستهای آرزومندی  نگریسته ام وهر چه را که لازم بوده بخشیده ام/ وفریاد میکشم ای بیچارگانی که لذت بخشش ر ا نمی فهمید  ، شما مردگانی بیش نیستید/  غروب زندگیم فرا رسیده اما اشتهای من هنوز باز است ....... وچنین گفت زرتشت .نیکی . اندیشه وبخشش /.

تاریخ زندگی ما دونفر سرگذشت جالبی داشت عشقی سوزان که به دست دوزن سیری ناپذیر ویران شد / سپس به سالن های بزرگی خزدیدم که دران همه گونه حیواناتی را بچشم دیدم حیواناتی که همه سر درآخور داشتند وآنچه را که دیگر نمیتوانستند بخورند درون کیسه پالانهایشان که از قبل جاسازی شده بود پر میکردند ومن درهمان حال درآتش پشیمانی وحسرت میسوختم ، همه راهها به رویم بسته بود.

نیمه شب است خواب ازچشمانم گریخته تنها به همان نقطه روشن میاندیشم که چه زود خاموش شد به دست خودم آن روزنه آن پنجره باز بسته شد دیگر هوا نبود هرچه بود کثافت بود وریا ودروغ.........بقیه دارد.

ثریا ایرانمنش/ اسپانیا/ چهار شنبه 11/9/013 میلادی

 

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۲

بوی او

در طول حرفهای روزانه به بچه هاا همیشه گفته ام : گویا سرنوشت آخرین قسمت زندگی را برای من گذاشته است ویا بقول ظرفا - ته دیگ - نصیب من میشود ، زمانیکه وارد این سوپر مارکت بزرگ نیمه دولتی شدم مردی خوشنام ومودب واصیل مدیر عامل آنجا بود که پدرش بانکدار وخودش مردی بینهایت متین ومردم دار بود درست پانزده روز از استخدام من نگذشته  بود که او جایش را به شخص دیگری داد ودر پارتی بزرگی که برپا شد منهم حضور داشتم وعکسهای درکنار او ودردفتر مدیر عامل هنوز درجعبه هایم خاک میخورند دومی آنها را هیچگاه ندیدم وسومین همین جناب ژیگولو ودوست نزدیک نخست وزیر بود که خوب ، با دست کنار میزد وبا پیا پیش میکشید .

هر روز که با آسانسور مخصوص  به طبقه چهارم میرفتم -  جناب معاون بازرگانی نیز با من تصادفا سوار میشد  با چشمانی نیمه باز ولهجه شدید شهرستانی که سعی داشت  بیشتر به آن شیرینی بدهد دهانی بد بود ترکیب شده از الکل تخمیری شب گذشته مرا زیر نظر داشت ، بی هیچ حرکت ناشایستی تنها سلام وبعد هیچ  واین خود سرنوشت بود دراین شکل وشمایل او هچ چیز جالبی در وجودش نبود که مرا بخود جلب کند از لباس پوشیدن او همیشه ایراد میگرفتم وبه همکارانم میگفتم : چقدر اینمرد باید بد سلیقه باشد که این رنگ کت وشلوار وبا این کراواتها بزرگ رنگ ووارنگ واین ادوکلن بد بو در محل کار ظاهر میشود ، اما نمیدانستم که او بازی را خوب بلد است او دست همه را از پشت میخواند حیله گری را خوب فرا گرفته بود میدانست کجا مانند یک کبوتر معصوم سر درون بال ببرد ودرکجا یک گرگ درنده شود وچه موقع خودرا جذاب ودوست داشتنی به نمایش بگذارد ، او به راستی یک بوژوای شهرستانی تعلیم دیده بود ودرخانه تاجری بزرگ شده بود بنا براین از ارزش کالاها باخبر بود و میدانست که گندم خوب چه ارزشی دارد ، سکوت وآرمش او حیرت انگیز بود با آنکه دشمنان فراوانی داشت اما به هیچ وجه خودرا نمی باخت مبارزه را باهمان شیوه خود ادامه میداد،

من بکارم سرگرم بودم بچه را هرهفته پدرش بخانه مادر بزرگش میبرد و" خان" هرشب در آنسوی خیابان درانتظارم بود ، برایم یک قلب با زنجیر ویک دستبد خریده بود وسپس گفت برای تولدت می دارم جشنی بپا کنم باو گفتم حال تا آنروز زیاد مانده اول باید تولد دوسالگی پسرم را مفصل بگیرم .

میهمانیها پنجشبه شب مرتب برگذار میشد یا درخانه یا دررستوران هتل منهم مجبور بودم به همراه همسر سابقم وپدر فرزندم دراین میهمانیها شرکت کنم درگوشه ای مینشتم بی آنکه با کسی حرفی برای گفتن داشته باشم نه اهل رقص بودم ونه اهل مجلس آرایی همه جا شایع بود که همسر خارجی جناب معاون بازرگانی سخت دچار بیماری روحی است وهمه غصه آن مرد بیچاره را میخوردند ، او میخوارگی شبانه خود را به حساب آن زن بیچاره میگذاشت زنی که به زور مسلمان شده بود وبه زور میبایست نماز بخواند ودرآرزوی دیدار وطنش > اتریش > میسوخت ،

شبی دریکی از همین مجالس همسر اورا دیدم زنی با قامتی کشیده بینهایت زیبا با یک دست کت ودامن مشکی وگلاهی از پوست پلنگ بر فرق سرش نهاده بود سیگار پشت سیگار اما اثری از بیماری دراو دیده نمیشد او درکنار من نشست وبمن خیره شد منهم باو سلام گفتم ، او با فارسی شکسته وبسته گفت :

سینه های زیبایی داری آنهارا بپوشان لباس من چندان یقه اش باز نبود تنها اشکال سنگینی آن سنجاق لعنتی بود که یقه لباس را پایین میکشید درهمین موقع  خانم همسرش را صدا کرد واو تلوتلو خوران آمد ودرکنارش نشست واو مرا نشان داد وبا زبان آلمانی چیزی باو گفت ، من دست به جلوی سینه ام گذاشتم واز آنها دورشدم . بقیه دارد

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 10/9/013 میلادی

 

دوشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۲

جام خاطره

در آن محیط ودرآن جنگل  گروه ودسته بندی زیاد بود فروشندگان برای خود دسته های جداگانه ی داشتند وکادر دفتری برای خود به چند گروه تقسیم میشد من بیخبراز همه این جدایی ها ودسته بندی ها سرم پایین بود ، فردای آن روزصبح هنگامیکه پشت میز بزرگ وپهناور خود درکنار تلفن مخصوص با چند کارمند زن که دراطاقم بودند ، نشستم هنوز جابجا نشده صدای آیفون اطاق مدیر عامل بلند شد .

خانم ، فورا باینجا بیایید ، دفترچه وقلم را برداشتم وبسوی اطاق مدیر عامل که درانتهای راهرو قرار داشت رفتم ، رییس ودستیار او مردی کوتاه قد با بوی شدید ادوکلن مد روز با کراوات شیک ابریشمی خم شد ونگاهی بمن انداخت وسپس گفت :

این من بودم که تقاضا کردم جناب مدیر عامل شمارا باینجا بیاورد ؟! بلی؟  بعله ، متشکرم ، ووارد اطاق جناب " میم" شدم ، این مرد کوتاه قد وسیه چرده با ژستهای خود گنده بینی گویا رابطه نزدیکی با نخست وزیر وقت داشت چرا که پس از آن رییس دانشگاه شیراز شد ! زیاد درباره او حرف میزدند اما درون گوشهای من پنبه بود ، وارد شدم وسلام کردم ، باز نگاهی به پاهای من وقد وقوارام انداخت وسپس پرسید:

راضی هستی ؟ گفتم هنوز چیزی ندیدم که بگویم راضی هستم یا خیر اما از آن اطاقک منفور بهتر است من خجالت میکشیدم به سایر دوستانم بگویم که چه شغلی دارم گاهی یکی از آنها ازمن میپرسید که : چه کسی با بلندگو حرف میزند ؟ چه صدای ناز ودلپذیری دارد ؟ من سرخ میشدم وسکوت میکردم ، خود من بودم ، آه که تا چه اندازه من احمق وخجالتی هستم .

جناب " متق" مدیر عامل اشاره ای به انتهای اطاق فرمودند وسپس گفتند :

آن میز وصندلی را میبینی ؟ برو آنجا بنشین ، مقداری عکس آنجاست آنهارا ازهم جدا کن ودرون آلبوم های جداگانه بگذار !!! این شاید بدترین کاری بود که بمن رجوع میشد کارمن چسپانیدن عکسهای جناب  که با نخست وزیر ودرباریان وزرا گرفته اند وچند عکس خصوص با زنان معروف وتپه های بلند وکوه کمر با سایر مردان وجوانان ؟ کارمن این است؟ آیا ....مغزم  درون کاسه سرم میترکید روی آن صندلی کذایی نشستم وعکسهارا زیر روکردم وبا میل خود هرچه را که میخواستم درون آلبوم ها گذاشتم واو به تماشای من نشسته بود ، پیشخدمت چای آورد وبرای ایشان آب پرتغل وقهوه ، زمزمه ها بلند شده بود : فلانی  رفیقه مدیر عامل شد حال ازاطاقش بیرون نمی آید !! آه مرده شور آن افکار وشعور باطل شمارا ببرند من دارم زجر میکشم .یک هفته تمام کار من این بود ، ایشان تحولات عظیمی در سطح فروشگاه دادند منجمله مقرر فرمودند که هر شب جمعه روسا باید دور هم جمع شوند ومیهمانی بدهند حال یا درخانه خودشان یا درباشگاهها ویا دررستورانهای هتل ...همین را کم داشتم خوب ....بمن چه مربوط است روسای دیگری اینکاررا بکنند ایشان دومعاون انتخاب کردند ، معاون اداری که یک مردی درویش مسلک وشاعر بود ودیگری یک بچه تاجر که معاون بازرگانی ایشان شد ودرهمین رابطه در عین داشتن شغل معاونت بازرگانی ریاست معاملات دولتی را نیز بعهده گرفتند بعلاوه مدیر داخلی  وپرسنال هم شدند ؟! وکم کم ریاست کمیسیون خرید را نیز عهده دار شدند ! اعضای آن کمیسیون را تنها چند خانم مسن قدیمی نتشکیل میدادند واین جوان نازنین با آن دستهای سفید وظریف وپاهای بلند مانند بچه ای ننر درمیان بازوان آنها آرام لمیده بود ، دستور هم دستور او بود درهمه جا وهمه سطح فروشگاه ویا بقول من دکان بزرگ بقالی ویا سوپر مارکت دولتی ! گویا         " پارتی ایشان خیلی  خیلی کلفت بود".........

بقیه دارد / ثیا ایرانمنش / اسپانیا/ دوشنبه / 9/9/2013 میلادی

یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۲

پیشخدمت

  اپرا وینفری بزرگترین گزارشگر ، هنرپیشه که امروز خود دارای یک کانال تلویزونی  بزرگ است در فیلمی که نقش یک پیشخدمت را داشت  خوب درخشید  درمصاحبه ای که انجام داده بود گفت :

پدرم پیشخدمت بود ، مادرم پیشخدمت بود  مادربزرگم خدمتکار بود وجدم برده اما من امروز باجدالی که کردم توانستم  ازحقوق زنان وبردگی سیاهان دفاع کنم روزهای اول کارم سخت بود چر ا که هم زن بودم وهم سیاه و........

خیلی ها نیز از من میپرسند : خوب بنشین وسرگذشتت را بگو پدر ت کی بود ؟ مادرت چکاره بود ؟ وغیره من هیچگاه نمیتوانم درنقش اپرا وینفری فرو روم چرا که اونیستم اما گفته هایش ملکه ذهنم میباشد ، بزرگترین اشتباهی که مادر  من انجام داد ازدواج باپدرم بود وسپس ازدواج دوباره اش که تنها بعنوان یک صیغه بخانه مردی هوسران رفت وتا روزیکه من توانستم اورا از آنجا بیرون بکشم وبرایش خانه ای تهیه کنم آنجا ماند واین حقارت نیز مانند یک زخم بزرگ برپیشانی او ومن مهر خورد . 

امروز که اینهارا مینویسم نمیدانم خوشبختم یا بدبخت برایم قضاوت دیگران ابدا مهم نیست درآن روزگار هم به همین گونه بود مانند یک تیر ازچله کمان خارج شده بچشم همه فرو میرفتم آن روزها سعی داشتم روح مرده ام را ازنو زنده کنم هنوز نیروی کافی برای نبرد داشتم زندگی سخت بود  ودرمیان مردمی که تازه از درون حرمسرا ها بیرون آمده بودند زندگی یک زن جوان وتنها باعث حرف بود ، از هرفرصتی برای ضربه زدن بمن استفاده میشد خود میدانستم که دل درگرو مردی دارم که دیگر متعلق بمن نیست ومیدانستم که باید بخاطر پسرم مبارزه کنم اگر چه این مبارزه به مرگ من منتهی میگشت از هیچ حرفی وگفته ای ناراحت نمیشدم تنها نگاهی و سپس سکوت و.سکوت

زیربار هیچ حرف زوری نمیرفتم اگر چه شاه بود اگر حق داشتم پای آن میایستادم واگر حق با من نبود عذر میخواستم  .

از آن اطاقک کوچک وآن رییس بخش تازه به دوران رسیده ژیگولو به ریاست دفتر رسیدم هربار که نخست وزیر عوض میشد مدیر عامل  آن جنگل نیز عوض میشد !؟ عده ای سخت مشغول بخور بخور وپر کردن جیبهایشان بودند ومن سخت درفکر اینکه چگونه باید قدمهایم را درست بردارم تا درون چاه وچاله ای دیگر نیفتم .

آخرین مدیر عامل مردی جوان ودست نشانده نخست وزیر وقت بود خیلی حرفها نیز به دنبالش ، مردی سیه چهره هوس ران و..... بود روزی مرا به دفترش خواند ، من بی آنکه فکربدی درذهنم خطور کند بی توجه به نگاههای کنجکاو دیگران وحرفهای آنها به دفتر او رفتم ، سر تا پای مرا ورانداز کرد و سپس پرسید :

شوهر داری ؟  جواب دادم که داشتم اکنون صاحب یک پسر بسیار زیبا میباشم پرسید شوهرت کی بود ؟ نام شوهرم را باو گفتم از جای برخاست وگفت : آهه ، همین فلانی که دردکوراسیون کار میکند؟ بلی همان او ، چرا طلاق گرفتی ؟ مسئله شخصی وخصوصی ام بود  . باز از جای برخاست مانند یک خریدار که به یک کالا نگاه میکند گفت خوبه خوبه برو ........

فردا حکمی به دست من رسید که به ریاست دفتر وبخش آرشیو اننخاب شده ام ؟! 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 8/9/2013 میلادی /

مادرید

.......وبر فانوسی قرمز  ، نامی به کوتاهی آهی

در غوغای سهمگین غلطید ورفت .........

مادرید ، برایت متاسفم که فرزندانت نتوانستند پرچم بزرگ المپیک را برایت بیاورند ، هرچند این پرچم دیگر جنبه انسانی وهمبستگی خودرا از دست داه وبه یک " بنگاه " معاملاتی تبدیل شده است .

ترکیه کم کم جای توو همسایه ات پرتغال راخواهد گرفت ، پرچم المپیک بسوی آسیا که لیاقتش را داشت رفت شما با آن رنگ وحشتناک " قرمز" گویی یک گاو خشمگین به جنگ ماتادور آمده است روی سکو ها نشستید وبا آن زبان انگلیسی که معلوم نبود چه میگویید کلمات جویده جویده خانم شهردار که از بابت جراحی زیبایی دیگر دهانش روی هم نمیامد ، دزدیها وچپاول گر یها وفرار مردان وزنان وبردن پولهایشان به کشورها وبانکهای دیگر و...بهتر است دیگر حرفی نزنم که برادر خوانده سرزمینی دیگر در خاور میانه هستی .

تنها رنگ پر رنگ وزیبای شما همان پرنس اصیل وبلند قامت شما بود که به سه زبان  عالی سخن گفت وآبروی ریخته را کمی جمع کرد ، حال خودمانیم بگو مادرید ؟ چه درچنته داری  که تقدیم کنی؟ غیراز سالن های زیبایی ورستورانها مکش مرگ ما وپیشخدمت های بی ادب وساختمانهای رومی قدیم وترافیک سنگین وهوای آلوده ومردمی که دورخود میچرخند بیکار ، بی پول ، گرسنه وخانه های ویران شده درانتهای شهر قدیمی مردمی که هنوز لام را ازکاف تشخیص نیمدهند امامیدانند بورکردن موها یعنی چی وچگونه سرخابی را مصرف کنند اگر چه گرسنه باشند ، فحشای خیابانی ، تجاوزات ، متاسفم مادرید روزی نامت خیلی پرشکوه بود وامروز؟.........

ومتاسفم پر نس والا مقام وزیبا واصیل این سرزمین که باید بتو نازید وافتخار کرد.

با تقدیم بهترین آروزها برای سالهای بهتر مادرید واسپانیا که دیگر من نیستم.

ثریا / اسپانیا/ یکشنبه / هشتم سپتامبر2.13 میلادی .