چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۲

بهانه

پرستو آمد واز " او" خبر نیست / چرا " او " با پرستو همسفر نیست ؟

----------------------------------------------------------

دروازه های طلایی را بیابید

تا اینبار  کلام  خودرا با آب زر بر بالای آن بنویسم

اینک آن لحظه نازک حریر فرارسیده

آنهارا ازچهار چوب میخ شده دیوار

بیرون کشیدم

دیگر به دنبال هیچ تجربه ای نیستم

تجربه هایم درعمق خوابهایم بسویم یورش آوردند

هر شب ، ازهرم داغ نفسهایش

بیدار میشوم، تکه  تکه میخوابم

درانتظار لالایی او هستم

که تمام شب وروز درکنار گهواره کودکیم

نشسته بود

امروز درمیان گلهای شب بو ونرگس وبوته گل ناز

پله هایی را که به ویرانه ها می پیوست

از میان بردم

درانتظار اویم > که با پرستوهمسفراست !

من به آفتاب رسیدم ، به دره ای از گلهای شب بو

به آرامش رسیدم ، وبه اعتماد دستهای تو

تو که درهمه حال درکنارم بودی

درهمه پیکارهایم ونبردهایم

آیینه ام را از غبار پاک کردم

وبتو رسیدم درعمق براق آن

تو در دور دستها صدای نفسهایم را ، میشنوی

وزخمهای دلم را میشماری

امروز در سبزی کهن باغچه خانه

ترا دوباره یافتم ، پرستو برایم آواز خواند

ومژده آمدنت را بگوشم رساند

تو خواهی آمد ، خواهی آمد .                                       ثریا/اسپانیا

 

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

دوزن دیگر

شب گذشته ، دوزن ، دردو سر زمین مختلف ، جان خودرا به جان آفرین تسلیم کردند ! یکی با مغز  ازکار افتاده خود ودیگری با قلب فرسوده اش .

آنکه مغزش کار میکرد کشورش را از ورشکستی نجات داد ولقب بانوی آهنین گرفت | به سیاستهای او کاری نداریم | وآن دیگری که هردو را بخدمت گرفت نامش ماریا آنتونیا بود  که آن نام شوم را از خودش دورساخت ونامی شیرین ترجایگزین آن ساخت | سارا مونتیل | ، او دریکی از دهات لامانچا درهمان شهری که دون کیشوت به دست سروانتس زاده شد ، پای به عرضه وجود گذاشت ، مدتها درهمان شهر ودرکنار همان آسیابهای بادی زندگی کرد وکم کم پی به زیبایی خدا داد خود برد تصمیم گرفت که از آن دهات پرواز کند وبسوی شهر ستارگان برود میدانست درآنجا بهر روی کسی ویا کسانی هستند که میل دارند کمی هم طعم شیرین کشورهای لاتین را بچشند ،  درآنجا همیشه درنقس یک دختر  کولی وشیرین ادا وپرشور روی صحنه میامد با گاری کوپر وبرت لانکاستر همبازی شد با یک کارگردان ازدواج کرد با آلفرد هیچکاک دوست شد با مارلو براندو ناهار خود وبا جیمز دین رقصید با ماریو لانزا وجون فونتن همبازی شد با شارل آزناوول آواز خواندو.....

همه عکسهای خودرا دریک آرشیو گذاشت وبه سر زمین خودش برگشت ، به همه کشورها سفر  کرد ه بود  وروسای جمهور وقت دست اورا میبوسیدند سیگار برگ میکشید وبقول خودش با مردانی دوست بود که خودش دوست داشت نه مردانی که اورا میخواستند ، بهرروی تختخوابش کمتر خالی بود ، درعوض گنجینه جواهراتش پر وخانه اش تبدیل به یک موزه از اشیاء قیمتی شد ، نمیدانم چرا بفکر مارلین مونرو بیچاره افتادم که باآنهمه زحمت ونماد سکس اپیل دنیا در موقع مرگ تک وتنها اورا درون یک ملافه پیچیدند ودریک گورستان بیصدا بخاک سپردند ، اما امروز برای ماریا آنتونیا شهر قرق شده راهها را بسته اند ، پرچم نیمه افراشته وبرآن نوار سیاهی نصب شده ، شهردار  باو مدال همشهری را  هدیه کرده ویک خیابان نیز باو اهدا نمود !او ازمیان گرد وخاک شهر آسیابهای بادی بیرون رفت درحالیکه مردی روی ماه راه میرفت او در کاباره های پار یس با عشوه آواز میخواند .

امروز روز تشییع جنازه این دوزن است پر چم هر دوکشور  نیمه افراشته شده ، آیا خدای او وخدای دیگری یک چهره دارند ؟ .

صحبت جنگ کره شمالی فراموش شد ومردم با نوشیدن شراب درخانه ها وکوچه ها شیره رنج وزحمت وبر افروفتگی ونا شکیبایی واندوه خودرا کمی تسکین میدهند ، حداقل برای یک روز.

زمستان پاسست کرده ویک روشنایی عبوسانه بر فراز آسمان باین نمایش هیجان انگیز مینگرد.ماریا آنتونیا بخانه ابدیش درهما ن شهر  آسیبهای بادی بخاک سپرده میشودو...آن دیگری نه ! دیگر نیست تافریادش را بگوش دنیا برساند وبگوید نو ، نو، نو،  امروز دیگر جانش نرمشی ندارد وحواسش سالهابود که پرواز کرده واورا از همه قیود آزاد ساخته بود .زمین نرم درانتظار هردو میباشد.

                                                ثریا ایرانمنش/ 9/4/013 میلادی/ اسپانیا

بوی دریا

پیچک کوچک باغچه ام !

از دیوار بالا میرود ، او زنده است

هرشب زیر فانوس ستارگان وهر صبح  زیر نور

وپرتو گذرنده آفتاب

بمن سلام میگوید ، همه جانم پرامید

وهمه قلبم درتپش

به ازهم گسیختگی زندگی ، مینگرم

یک نفس درکنار پیچک به همراه مرغ خوشخوان

جام لبان تشنه ام ، بوسه میطلبد

با نوشخندی ! بتو ! میاندیشم

که هرگز نبوده ای ، در زیر سایه ای

در پناه ابرهای تاریک ، به هرتپش قلب من

گوش میدهی

آه ، ای جان بی جان!قافله عمر دررا میکوبد

من دربرکه ای از آب  شیرین

به سحر عشق میاندیشم

و...تو ای گمشده

در گذرگاه خونین  ، دربارگاه | شیخ|

نشسته ای ، سرد

روی یک پا درسیاهی جنگل

در گودال مار و درتالاپ گندیده

بوی خوش دریارا میطلبی

توکه با بی تفاوتی ، از کنار گلوهای خونین

که حماسه میافرینند ، میگذری

دریک بیابان ، به دنبال تکه الماس درخشانی

تا بر دستهای خشکیده ات سوار شود !

من شب را بدرود میگویم

و بسوی توهم میرانم

ایکاش به زمین چسپیده بودم

ریشه ها دراین سر زمین سستند، چون علف هرزه

ایکاش من آن پیچک بودم

روزهارا درآفتاب درخشان میدیدم

روزهایی لبریز از باد وسنگ و باران

شبهای تاریک وتنهایی

ریشه های قدیمی ، مرا فریاد میکنند

ثریا / از دفتر یادداشتهای قدیمی /آگوست 2004

 

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۲

درآن سو

قبل از هر چیز سپاس خودرا تقدیم دوستی نادیده میکنم که برایم گفت :

" غصه چرا ؟ در آنسوی دیوار خدایی هم هست | !

آری دوست عزیر ، اما اگر تو اورا بچشم دیدی مرا هم خبر کن ، وتو میدانی که اگر اورا ببینی مردم هم تراز تو آنرا به چه قیمیتی به پایت خواهند نوشت ؟ رسوم اخلاقی مارا مردها ساخته اند وبه آن شکل داده اند آنهم به نفع خودشان تا بحال دیده ای زنی " عمامه بسر بگذارد وبر منبر برود وروضه بخواند؟ نه! زنها تنها باید با بچه هایشان زندگی کنند وسپس رها شده مانند یک لباس کهنه درگوشه ای از اطاق ترا جای میدهند ، بهتر نیست که یک شوهر وچند فاسق داشته باشی تا اینکه یک تکرو وتنها بسوی زندگی یورش ببری ؟

ما برای همین سختی ها زاده شده ایم درحصاری که مردان برایمان ساخته اند باید پنهان باشیم ، هیچ امتیازی نداریم تنها یک زندگی بدلی وپر زرق وبرق دربرابر ما میگذارند وسپس ، فضولی موقوف ، اگر تنها شدی ، طبقه ات ترا از خود خواهد راند ، قضاوت بیرحمانه مر دم ترا محکوم خواهد ساخت وهر روز زیر بار اهانت ها خرد خواهی شد واگر دلت نازک وسری مغرور داری  از دلت خون بیرون میریزد .

سعادتی که برایت پیش میاید در مقابلش باید بهای گرانی را بپردازی ، بچه ها فریبت میدهند آنهم بچه های تربیت شده زیر دست وبال سالم تو ، وانمود میکنند که گوششان باتوست  اما کمترین علاقه ای به گفته هایت ندارند آنها برای خودشان چیزهای دارند  ولحظات دیگری وبی تفاوتی خودرا رک وپوست کنده پیش رویت بر ملا میسازند.

آری دوست من ، درآنسوی پرچین خدایی هم هست اما تا به امروز من اورا ندیده ام وصدایی از او نشیده ام تنها ویرانیها ،وجدالهای وبیرحمی ها وهجوم حیوانات دوپا با چهره های وحشتناک ، واز همه مهمتر بی تفاوتی مردان سیاست ودولت وبی قانونی وقضاوتهای نادرست و...ویرانی دلها وشکست انسانهایی که میل دارند درست باشند ودرست زندگی کنند ، دموکراسی لاتینی تنها برای مردان ساخته شده است گاهی برای آنکه بامزه ترشوند حقوق زنرا دربرنامه های خود میگنجانند اما کم آنرا  نشان میدهند هیچ شتابی ندارند تا ترا ببازی بگیرند ما درسپیده دم قرن بیست ویکم دوباره با حکم مردان بسوی غار کعف برگشتیم با همه اهانت ها واین تنها مربوط به زنان خاور میانه وآسیا میباشد زنان شمال اروپا وقاره دیگر از برکت بیشتری برخوردارند .

همه هیچ است  هیچ است وهیچ چیز به زحمتش نمی ارزد درست کاری ، شرف وراستی همه دروغ است ویک بازی ، تنها چیزی که برایمان باقی مانده " کار" است که به آن نیاز داریم ونمیتوانیم از آن چشم بپوشیم .

همین ، دوست نادیده ومهربان ، میدانم درانسوی پرچین خدایی هم هست که زمین را به جنبش در میاورد وفصلها را بما نشان میدهد اما گویا او ازهمه فصلها خسته شده ومیل دارد که در" یک فصل " بماند فصلی که نامش بی تفاوتی وبی حرمتی است .

                                                         ثریا ایرانمنش .8 آپریل 2013 میلادی

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۲

شهسوار

جدایی از تو ، شبیه یک زستان سرد است ،

تو که شادی های اندک وزودگذررا،

در این سردی ها ویخ بستگی ها ،

برایم به ارمغان آوردی

جدایی از تو ، همانند یک قله کوهستان پربرف است

روزهای تیره وتار ، وعریانی من

درزمستانی سرد ،  همه جا نمایان است

جدایی تو ، درتابستان گرم ، که مرا بارورساخت

وبهاررا را به ارمغان آورد

بهار ، با بلهوسیهای زودگذرش

تو درتابستانی گرم ومن درزمستانی سرد

بهاررا باور کردیم ، بهار جاودانگی را

میخواهم ترا به یک تابستان داغ تشبیه کنم

تا گرمای وجوت  پیکر سرد مرا

در بر گیرد

جدایی ازتو ، مانند قله های یخ بسته

درهوای خانه موج میزند ، همه جا سرد است

آه ....شال پشمینه ام کو ؟

صدای ریزش برف را از دوردستها میشنوم

" من سردم است " سردم است "

برف همه جارا فرا گرفته

بر ف بر روی آیینه خانه ماهم نشسته

پرنده ها به لانه هایشان برگشتند

آوازشان ناتمام ماند ، باوحشتی کهن از سرما

آنروز که تو آمدی ، پرندگان ، آوازخوان

به پیشوازت آمدند

وآن روز که تو رفتی ، تنها بودی ، تنها رفتی

کسی نبود  ، تو بودی وبا ترسهایت

وناقوسی که بربام شهرها به فریاد درآمد

سفر تو به پایان رسید وچهارپایان تاریخ

ترا احاطه کردند ، و..........

ا سبهایت رها گشتند ، اسبهای بی سوار

                                                  ثریا ایرانمنش.7.4.03

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۲

نیمه شب

مصلحت نیست کز پرده برون افتد راز / ورنه درمحفل رندان خبری نیست که نیست .

خواجه عبداله انصاری نیز میگوید :

الهی،

هرکه را که خواهی براندازی ، با درویشان درآمیزی !

خواب دوباره از چشمانم گریخته کتاب مناجات نامه خواجه عبداله انصاری را برداشتم ، درصفحه اول مناجاتهای او بود که میگفت :

الهی ، خواندی تاخیر کردم ، فرمودی ، تقصیر کردم ، عمر خود بر باد کردم وبرتن خود بیداد کردم .

این سخنان دلنتشین با آن نوای آسمانی وصدای ملکوتی " ذبیحی" در نیمه شبهای ماه رمضان خواب را از چشمانم میگرفت واینگونه میپنداشتم که او دارد با خدای خود مناجات میکند وتمام شب این کلمات درگوشم صدا میکردند وروزهای ماه رمضان با نزدیکتر شدن افطار مادررا میدید م که یک لیوان آبجوش وبا یک خرما درکنار تلویزیون نشسته وگوش به همین کلمات فرا داده است >

امروز از آنهمه پاکی وصفای روح خبری نیست ، دیگرافکار کسی به آن بالا بالاها نمیرود ، همه روی زمین درفکر ایجاد یک دکان میباشند ، دکان دین ، دکان سیاست وخرید وفروش سهام وعضو فلان کازینو ودست آخر صاحب یک کلوب برده داری نوین وانواع واقسام بنگاههای خیریه برای فرار از مالیات ، چرا که هنوز بچه ها گرسنه وبیمارند، هنوز فقر بیشتری در دنیا ریشه میدواند وهنوز مردم بی خانمان ودرکنار خیابانها ودرکارتنها میخوابند ، طبیعت هم سر ناسازگاری را بامردم بدبخت برداشته برف وباران وزلزله وسیل وویرانی همه جارا فرا گرفته گویا طبیعت هم از بوی شهر های کهنه وقتل عام وخون ریزی ها بجان آمده میخواهد خودرا تمیز کند .

یکهفته تمام باران از آسمان فرو میبارد واین بارانی نیست که در لطافت طبع آن باید شکفت ، بلکه باخود ویرانی میاورد ، بوی نم ، بوی کهنگی وبوی ویرانی همه جارا پر کرده ا ست .

افکار من به به گذشته های نزدیک برگشت ، به خانقاهایی که درسر تا سر دنیا بوجود آمده اند وبقول زنی ازاهالی همین کلوبها ، بچه مارهارا میگرند وازآنها افعی میسازند تا باهرم وگرمای دهانشان مردم را مدهوش ساخته به کار گل وا دارند ، نمیدانم چرا مردم احتیاج دارند که همیشه کسی بر آنها فرمانروایی کند چرا خود بر افکار وورح وجان خود حاکم نیستند ؟ هنگامی که پا بسن میگذارند گویی خوف ووحشت مرگ آنهارا فرا میگیرد ومیل دارند درمیان دیگران وبه همراه دیگر ان " توبه " کنند !! خوب کسانی هم هستند که از این موضوع استفاده کرده آنهارا به سلاخ خانه میبرند .

باز هم برگردم به نزد خواجه که میگوید:

نماز کار پیر زنان است ، روزه صرفه نان است ، وحج تجارت وگردش گرد جهان است ، دلی به دست آور که آن کار است ، حال دیگر  دلی نمانده سینه ها تهی ولبریز از هوی نفس است ، قلبها همه مصنوعی ویا متعلق به دیگری است که در سینه ها میزندوکار یک موتور یا تلمبه را انجام میدهد ، آدمها همه روبات ومصنوعی ، دیگر این کلمات خریداری ندارد بلکه باید بفکر سوزش پستانها !!! بود که دراشعار نوین وادیات جدید ما ریشه دوانیده است .

بلی دیگر این گفته ها خریداری ندارد وبفول آن زندانی مجاهد نباید شراب تازه را دریک مشک کهنه ریخت !

                                                                      ثریا ایرانمنش .5/4/03