سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۲

بوی دریا

پیچک کوچک باغچه ام !

از دیوار بالا میرود ، او زنده است

هرشب زیر فانوس ستارگان وهر صبح  زیر نور

وپرتو گذرنده آفتاب

بمن سلام میگوید ، همه جانم پرامید

وهمه قلبم درتپش

به ازهم گسیختگی زندگی ، مینگرم

یک نفس درکنار پیچک به همراه مرغ خوشخوان

جام لبان تشنه ام ، بوسه میطلبد

با نوشخندی ! بتو ! میاندیشم

که هرگز نبوده ای ، در زیر سایه ای

در پناه ابرهای تاریک ، به هرتپش قلب من

گوش میدهی

آه ، ای جان بی جان!قافله عمر دررا میکوبد

من دربرکه ای از آب  شیرین

به سحر عشق میاندیشم

و...تو ای گمشده

در گذرگاه خونین  ، دربارگاه | شیخ|

نشسته ای ، سرد

روی یک پا درسیاهی جنگل

در گودال مار و درتالاپ گندیده

بوی خوش دریارا میطلبی

توکه با بی تفاوتی ، از کنار گلوهای خونین

که حماسه میافرینند ، میگذری

دریک بیابان ، به دنبال تکه الماس درخشانی

تا بر دستهای خشکیده ات سوار شود !

من شب را بدرود میگویم

و بسوی توهم میرانم

ایکاش به زمین چسپیده بودم

ریشه ها دراین سر زمین سستند، چون علف هرزه

ایکاش من آن پیچک بودم

روزهارا درآفتاب درخشان میدیدم

روزهایی لبریز از باد وسنگ و باران

شبهای تاریک وتنهایی

ریشه های قدیمی ، مرا فریاد میکنند

ثریا / از دفتر یادداشتهای قدیمی /آگوست 2004

 

هیچ نظری موجود نیست: