پرستو آمد واز " او" خبر نیست / چرا " او " با پرستو همسفر نیست ؟
----------------------------------------------------------
دروازه های طلایی را بیابید
تا اینبار کلام خودرا با آب زر بر بالای آن بنویسم
اینک آن لحظه نازک حریر فرارسیده
آنهارا ازچهار چوب میخ شده دیوار
بیرون کشیدم
دیگر به دنبال هیچ تجربه ای نیستم
تجربه هایم درعمق خوابهایم بسویم یورش آوردند
هر شب ، ازهرم داغ نفسهایش
بیدار میشوم، تکه تکه میخوابم
درانتظار لالایی او هستم
که تمام شب وروز درکنار گهواره کودکیم
نشسته بود
امروز درمیان گلهای شب بو ونرگس وبوته گل ناز
پله هایی را که به ویرانه ها می پیوست
از میان بردم
درانتظار اویم > که با پرستوهمسفراست !
من به آفتاب رسیدم ، به دره ای از گلهای شب بو
به آرامش رسیدم ، وبه اعتماد دستهای تو
تو که درهمه حال درکنارم بودی
درهمه پیکارهایم ونبردهایم
آیینه ام را از غبار پاک کردم
وبتو رسیدم درعمق براق آن
تو در دور دستها صدای نفسهایم را ، میشنوی
وزخمهای دلم را میشماری
امروز در سبزی کهن باغچه خانه
ترا دوباره یافتم ، پرستو برایم آواز خواند
ومژده آمدنت را بگوشم رساند
تو خواهی آمد ، خواهی آمد . ثریا/اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر