....... از یادداشتهای گذشته !
زمانیکه چشمانم را گشودم ، لوله آهنی دو تفنگ را روبرویم ونزدیک گونه هایم دیدم ، دوسرباز قوی هیکل با سبیلهای از بناگوش دررفته ونیشخندی چندش آور مرا مینگریستند، پشتم لرزید ، هر دو لوله بطرف سینه ام هدف گیری شد گمان کردم که همین الان تیرها به دررون سینه ام پرتا ب میشوند، نه ، زنده بودم زنی با چادر نماز وچارقد سفید که با سنجاق آنرا به زیر گلوی خود بسته بود ، بالای سرم داشت به دهانم آب وقند میریخت ، مزه بدی میداد بوی گند بوی ادرار ، کم کم حواسم را جمع کردم ، بیادم آمد که خودم را جلوی اتومبیل جناب سرگرد ...پرتاب کرده بودم ، حال قرار بود ظرف چند ساعت دیگر پس از ماهها بیخبری " او" را ببینم ، ماههای که چون جهنم برمن گذشته بود ، بی پولی ، بیکاری ، دربدری وسر بار دوستان شدن که آنها هم کم کم از من فرار میکردند ،
صدای پای آدمهایی که میآمدند ومیرفتند ، بکجا؟ نمیدانم همه چیز برایم خسته کننده شده بود ، آه امروز قرار است اورا ببینم با اجازه نامه از طرف دادستانی ارتش ، گویا از فشار بغض وگریه وخستگی وگرسنگی وتشنگی غش کرده بودم ، همه لباسهایم خاک گرفته گویی تازه از گور بیرون آمده ام .
زنک زیر لب مدام غرغر میکرد ومیگفت : بشما هم میگویند زن ، شما هشتدرید !! برو خدارا شکر کن که ترا هم نگرفتند و توی هلفدونی نیانداختند .
اواسط تابستان بود از رادیو آهنگهای کوچه وبازار پخش میشد ، اخبار سر ساعت گفته میشد ، سیاست ، اصلاحات ، قصه های اجتماعی ....کم وبیش همه چیز بر طبق وروال دنیای جدید ، یو .اس. ای. اجرا میکردید .
گویا " ملایی " درشهر قم به اعتراض برخاسته بود وسر وصدا راه انداخته به پیشوایان مذهبی پیشنهاد داده بود که این اصلاحات را نپذیرند واز تصویب قانونی آن جلو گیری کنند ، بخصوص زنان را که بی حرمت ساخته اند ؟!...
شاه با شتاب جلو میرفت همه چیز درظاهر خوب ورودخانه سیر طبیعی خودرا طی میکرد ، درآن زمان تاج وتخت از چهار جهت پشتیبانی میشد ، ملاکین یا زمین داران ، عشایر وتجار وصد البته پیشوایان مذدهبی وارتش حال یک پایه تخت میلرزید ولق شده بود . بقیه دارد ..........ثریا .اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر