شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۱

خسته ام

خسته ام ، خسته  ! از ماندن وبودن خودم خسته ام ، خسته .

از من رمقی به سعی باقی مانده است /از صحبت خلق بی وفایی مانده است /

از باده دوشین قدحی بیش نماند / از عمر  ند انم که چه باقی مانده است؟----------------

بنگر زجهان چه طرف بستم ؟ هیچ /وزحاصل عمر چیست دردستم ؟ هیچ

شمع طربم ولی چو بنشستم ؟ هیچ /من جام جمم ولی چون بگشتم ؟هیچ----------------

دنیادیدی وهرچه دیدی هیچ است / وآن نیز که گفتی وشنیدی ، هیچ است

سر تا سر  آفاق دویدی  ، هیچ است

وآن نیز که درخانه خزیدی  ، هیچ است

----------

ساقی غم من بلند آوازه شده است / سرمستی برون زاندازه شده است

با موی سپید سرخوشم کز می ناب / پیرانه سرم بهار دل تازه شده است !.............

بها دل غلط کرده که تازه شده باید درهمان زمستانش بمیرد.

اشعار " خیام نیشابوری /شنبه

جمعه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۱

نی زن

نی زن ، نی بادل خرم زن ، نی زن ، روانت شاد .

جز سکوت چه میتوان کرد ؟ نی زن ما هم رفت واین قافله عمر عجب میگذرد،

مدتی از همان پنجره هر روزی چشم خودرا به تاریکی ها دوختم خبر بدی بود شب گذشته نیز با ناراحتی خوابیده بودم ، وصبح اولین خبر را " خواندم" کسایی نای زن معروف هم پس از ماهها از کما بیرون آمده وبسوی آسمانها پرواز کرد.

نه خبر خوبی نبود ، آن چهره مهربان ، آن لهجه شیرین اصفهانی که انسان را بیاد گز های شیرین میانداخت ، او که حتی با انگشتان خود بدون وجود نای ، نی میزد ، آخ .....او هم رفت .

همین بود وتمام شد این مرد ی که سالها سال با هنر یگانه خود دنیایی را به وجد آورده بود دراین حال وزمانه در زادگاهش سر به زمین گذاشت .

این خبر وجسم خسته ام هر دو مقابل پنجره ایستادیم وگریستیم ، گریه کار هرروزی ما شده هر روز خبری میرسد وباید اشک ریخت بی آنکه کار دیگری از دست ما بر آید. خوشا بحال بیخبران وبی غمان وباری بهر جهت زندگی را گذراند ، آنها نمیدانند  گریه یعنی چه ؟!

بهر روی این ضایعه بزرگ هنری را به جامه کوچک شده ودرحال نابودی هنر مردم ایران تسلیت میگویم وبا خانواده ودوستان او همدردم.

روانش شاد/              ثریا. اسپانیا/ جمعه 15 ژوئیه 2012

26 خرداداماه 1391

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۱

پل پیروزی

و....... او که امروز نیست ونمیدانم اورا درشمار مردگان بیاورم یا زنده به گوران ،

او که تنها یک سایه بود ویک پل که با احتیاط از روی آن عبورمیکردم امید پیروزی نداشتم ، او بنظر نمی آمد که یک پل کامل ومطمئن باشد ومیدانستم که تنها میتوانم با عبور از روی آن به مرز آزادی زندگیم برسم .

در زندانی که بسر میبردم همه نوع شکنجه ای وجود داشت ، تحقیر ، توهین ، تهعمت وافترا آنجا مکان امنی نبود ، هرچند نامش " زندگی خانوادگی ودم اشرافیت را به دنبال میکشید " اما خالی از هرگونه مهربانی وخالی از هرنوع امنیت روحی وجسمی بود ومن درمیان یک اطاق خالی به انتظار   سرنوشت نشسته بودم !

زندگی سهمگین وسیاه ، ومن درانتظار شکوه رنگین کمان چشمانم را به در دوخته بودم ، تا او از راه رسید !

چشمانم را بستم وروی پل پریدم با اندک تکانی ، بگونه ای که صدف از دیوار صخره جدا میشود .

من از صخره ودریای مواج جدا شده وبه همراه او به جریان کند زندگی تسلیم شدم .

او ، آن پل کمی سست بود وگاهی میلرزید او نیز شکنجه شده بود وحال امروز ما میتوانستیم با هم بسوی زندگی آرام وانسانی برویم .

باو آویختم ، دیگر کسی نمیتوانست مرا ازمیان آن دیوارهای بلند بیرون بکشد.

دستهای نامریی بکار افتادند واورا از من ربودند ، باز تنها شدم .

درکنار غرش رودخانه گل آلوده وشعور  وحشی وفریاد بی اثر دیگران تنها راه میرفتم واو...... در کنج یک سلول تبدیل به یک شماره شد. ومن همسر یک زندانی سیاسی !!!!؟تنها بی هیچ پشتوانه مالی ویا امنیتی .

ثریا/ اسپانیا/ " از دفتر خاطره ها " پنجشنبه

چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۱

عجب شوری

ای شور عشق درجانم بپیچ /در پیکر سردو خاموشم بپیچ

من منم ، این ساخته از آب وگل / منم منم زاده  زرنج دل

این منم ، زاده ز نور عشق / نه نام ننگم بل  به رنگ عشق

من جمع اضدادم همینم که سپاس /نه ز تاریکی ترسم نه ز یاس

من همه شورم همه عشقم رو کن بمن/عشق باشد آخرین بدرودمن

-------------

روزی عشق با یک ساقه زیتون  بر سرم نشست وفرمان داد که ، بشتابم

دوان دوان بسوی او دویدم از سیلاب خشمگین وجنگلها تا پرتگاههای سخت وآبشار های پر هیبت عبور کردم.

بسوی اورفتم ، قلبم از هیجان میلرزید چیزی نمانده بود که درپایش جان بسپارم.

آنگاه عشق با بالهای لطیف خود بر بالای سرم به اهتزاز درآمد  وگفت"

بایست ، دیگر بس است بس ، من ایستادم واو رفت بسوی نیستی

امروز میخواهم بنویسم که " من انسانهای پا بسن گذاشته وزنده دل را نیز مانند جوانان که رقص وپایکوبی میکنند ، دوست دارم زیرا پیری  که میرقصد تنها موی سپیدی دارد ودلش جوان است .

من فانی نیستم ومیدانم هرچند سالی که برمن گذشته وآنچه باقی مانده چه اندازه است من درسر جای خود ایستاده ام میان دو رابطه ، عشق جوانی و میان سالی  وسپری کردن دوران تنهایی.

از نردبان زندگی آهسته آهسته بالا آمدم در پله چهارم ، شور وطن پرستی مرا فرا گرفت ودرپله هفتم ایستادم به تماشا وسکوت ، ودانستم که مردان بزرگ ونامی وطن پرست ، دیری است که درخاک خفته اند ودامن از این بساط بلبشو جمع کرده اند اما میدانم که یادگارهای گرانبهایی از خود بجای نهاده اند اگر چه امروز زیر خاکند اما فردا آنها مانند ماه درآسمان لاجوردی خواهند درخشید .

امروز نمیدانم روی کدام پله ایستاده ام ؟ تنها میدانم  سعادتی که به فنا محکوم است خواب وخیالی بیش نیست .

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای گذشته !

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۱

حفظ آبرو!

هر حکایتی ، اکنون شکایت است ،

بمن نصیحت شد ه که فضولی نکنم ودرکار بزرگتران دخالت ننمایم !

ولکن این یکی بدجوری مرا گزید وباید آنرا بسرا پرده دیدار میاوردم

دوستی حکایت میکرد که ، چند هفته پیش دریک عروسی مفصل دریک باشگاه نو وتازه ساز واعیانی وشیک درتهران دعوت داشتیم هنگامیکه با اتومبیل رنوی خود وارد پارکینگ شدیم ردیف اتومبیلهای پورشه ، فراری وبی ام دبلیو ، جا خوش کرده بودند به دنبال جای پارک میگشتیم که مامور پارکیگ آمد وگفت "

اتومبیل خودرا جای دیگری پارک کنید ، (اینجا آبروی ) ما* میرود !!!!! ما هم برای آنکه آبروی همه حفظ شود از خیر عروسی  گذ شتیم وبخانه برگشتیم .

حال معلوم نمایید صورت مسئله را در کشوری که نان گیر باد نمی آید وسفره مردم تهی است درکشوری که هفتادو پنج درصد مردم در زیر فقر زندگی میکنند وتنها مواد خوراکی آنها شیر با وایتکش مخلوط است وهمه چیز خورا از چین و ماچین وارد میکنند ، جناب مامور پارکیگ بفکر حفظ آبروی صحنه نمایش است .

دلم نیامد این دردرا ننویسم اگر چه هزاران بار دیگر ناسزا نثار این جانبه !!! شود.

با تقدیم احترامات حضور مامورین واجب الاجرا!!!!

ثریا/ اسپانیا

چکنم با دل خویش

در دلم هست هوس

که رسد درهمه احوال به درد همه کس

چه اسیری دارا ، چه فقیری درویش

چکنم با دل خویش ؟

طفل عریانی دیدم

بهر نان گرسنه آنگونه که از جان شده سیر

دل من سوخت بر او ودلم شد ریش

چکنم با دل خویش

چکنم ؟ دل نگذارد که برم حمله بدو

زارم از دست عدو

بسکه محتاط بار آمده ودور اندیش

چکنم با دل خویش

گر درافتم با مار

نیست راضی دل من تا کشم از مار ، دمار

لیک راضی است که ازاو بخورم صدها نیش

چکنم با دل خویش ؟

از برای همه کس

دل بیرحم دراین دوره بکار آید

نبرد دل پر عاطفه کاری از پیش

چکنم با دل خویش

؟ ...........ثریا/ اسپانیا / سه شنبه