دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

تصویر او

اینروزها عکسهایت همه جا هست ؟! ومن با بیزاری تمام به آنها مینگرم .

امروز بیشترا ازهمیشه از تو بیزارم گاهی به آنروزها فکر میکنم که

تا حد عشق من قوی بود آنقدر قوی که هیچکس آنرا نمیدید چون

تظاهرنمیکردم حتی خود تو حیران بودی ، عشقی که زبانی پاک

وگرانیها داشت به آن ارج میگذاشتم  میل نداشتم آنرا بصورت یک

هدیه بتو بدهم ، عشق من بتو نو وتازه بود، فصل بهار بود زمانی

که میبایست امتحانات را بدهیم ومن به خاطره نویسی پرداختم وترا

در کتابچه ام سرودم  ، باتو رشد کردم باتو بزرگ شدم ، رسیدم ،

کامل شدم وترا مرا ازشاخه چیدی ، از آن روز لب فروبستم وبه

گرمای تابستان زندگیم خزیدم .

با مرغان دیگر همصدا شدم بی آنکه آوازغمگینی بخوانم تا بگوش

تو برسد ، آوای موسیقی هرروز با نظم وترتیبی بر روی هر شاخه

مینشست وطنین آن مرا به فریاد وا میداشت عشق ترا تکرار میکردم

سپس خاموش شدم آنقدر خاموش ماندم تا دوباره ترا دیدم .

تو همیشه به لباسهای گران قیمت وانگشتری  دلبستگی داشتی ، میل

داشتی مانند همه به خودببالی درحالیکه نیازی به اینهمه اشیاء ناچیز

وبی ارزش نبود ، میتوانستی به هنرت ببالی که بدبختانه آنرا بصورت

یک کالا به خدمت هوسهایت گرفتی .دنیای رنگینی است هرکسی

به چیزی میبالد به اصل ونصب ، به ثروت ، به هنرومهارتش ویا

به نیروی بدنی خویش  وآدمهای مانند تو به لباسهایشان مینازیدند ،

هر چند زشت وسبک باشد ، تو نه اسب داشتی و.نه زمین ، اما یک

اسلحه همیشه درخانه ات بود ، چشمانت  هیچگاه بسوی مخاطبت

نبود وبه هنگام عکس گرفتن آنرا به زمین میدوختی تا درون توکمتر

خوانده شود ویا آنهارا پشت عینکهای تیره پنهان میداشتی.

دمدمی مزاج ، سرگرمیهایت مخصوص خودت بودند که بیشتر از آنها

لذت میبردی تو عشق را مانند همان نگین بدلی انگشتریت میشناختی

نه بیشتر .

امروز بدبختی من دراین اسـ که امکان ندارد بتوانم نه جوانیم را از

تو پس بگیرم ونه ثروتم را.

تو خوشبختی مرا ربودی تا با بدبختیهای خودت شریک کنی.

---------------

ثریا/ از دفترچه های روزانه 1990

بعد از او .......

بعد از او ، شاعری متعهد فریاد برداشت که :

ما بی چراغ به راه افتادیم !!!!!

--------------------------

ای روزهای گمشده ، ای روزهای بیقراری

بعد از او ، هرچه بود ، هرچه رفت

درجنون وجنایت رفت

بعداز او ، پنجره های صبح

رو به گورستانها باز شد

رابطه ها میان ما وباغ بزرگ

کشته شد

میان ما ، وبلبلان باغچه

فاصله افتاد

بعد از او تنها صدا ماند

صدای زنجره ها

وما.. به صدای ناقوسها دلبستیم

بعد ازا و

همه درپشت درختان بزرگ ، پنهان شدیم

همه دشمن یکدیگر شدیم

بعد ازا و

قاضی عشق شدیم وبه و دور عشق

دیواری کشیدیم ، تا آسمان

همه قلبها سکه شدند

ودرجیبها گم گشتند

همه برای سیاحت به گورستانها میروند

بعد از او

مرگ درچهار گوشه شهر نفس میکشد

و...مادرم به درخت انجیر دخیل بست

تا ...مردگان آسوده بخوابند

------------------------- ثریا/ اسپانیا/

از: دفتر یادداشتهای روزانه

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

تنهاییم

همه رفتند ، همه

همه تنها شدیم ، تنها

اما دستهایی داریم که

میتوانند بسوی مهربانیها

دراز شوند

از آن سوی پرچین

تا کوچه های غربت

از آنسوی شهر آشنا

تا سر زمین بیرحمی ها

یاران همه رفتند ، همه

دیگر هیچگاه نمیتوان

جوهری را با کاغذی درآمیخت

دیگر هیچگاه نمیتوان بر پشت پاکتی نوشت :

( ای نامه که میروی بسویش ) !

نامه ای نیست ، پاکتی نیست

همه چیز بر باد است

وبر باد نوشته میشودوباد میخواند

ونسیم میخندد

همه چیز درخشم های فروخفته

در خاطرات

وسرخی گیلاس شراب است

مردان مقوایی

روی صندلیهای بزرگ

با موریانه ها خلوت کرده اند

مردان مقوایی در تیریگهای دل گرفته

همچنان پا به پای موریانه ها

از روی اشباح بی چهره میگذرند

همه رفتند ، آن مردان آهنین وساخته از فولاد

خفته درخاک ، ومیروید علفهای سبز

ردیف ، از رویشان

همه رفتند

----------- ثریا/ اسپانیا/ شنبه .

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰

زلزله لورکا

امروز صبح بشکرانه اینکه میتوانم هنوز ببینم چند فریاد خوشحالی

کشیدم ونشستم به تماشای مردمی که چگونه ناگهان یکپارچه شده

وهمه دست دردست یکدیگر به ویرانه های شهر زلزله زده لورکا

رفتند تا کمک هارا برسانند ، ناگهان همه صداها خوابید شور شر

انتخابات محلی  وفریاد طرفداران فوتبال وذوق وشوق درهمه جا

تبدیل به نوای عزا شد ، شهر لورکا ، شهری که بنام شاعر معروف

گارسیا لورکا نامگذاری شده با خاک یکسان شد ا.

این مردم واین ملت که مرگ را نیز ببازی گرفته اند یکپارچه شده

به کمک همنوعانشان شتافتند ، ناگهان چادر ها برپا شد هزاران

تختخواب وتشک وپتو وغذاهای درون کیسه در یک صف منظم

به دست مردم رسید دو روز عزای عمومی اعلام شد وامروز

مراسم تدفین کشته شدگان ودلجوی از ویران شده گان است .

من بیاد بم افتادم ، بمی که زادگاه اجدام بود بمی که قرنها در

آنسوی کویر قد برافراشته وبا غرور تمام به روند روزگار

مینگریست ناگهان تبدیل به یک تپه خاک شد وهزاران مردم

بدبخت زیر آوار  ماندند وبقیه که هنوز جانی داشتند در اثر

گرسنگی و.بیخانمانی وسرما وگرما یا فرار کردند ویا

همه  جانشان را به خاک هدیه نموند و....آب از ابی نجنبید

خفته ای از خواب بیدار نشد کمکها به یغما رفت وبه جیب

کسانیکه بانتظار ویرانیها نشسته اند .

واین ملت که قرنهاست که روی تاریخ ایستاده وپشت به پشت

گذشتگانش دارد با همدردی ویکدلی کامل چهار نعل میتازد.

و........( بم) فراموش شداما فریاد برای بیضه اسلام هنوز

ادامه دارد.

 

راز جاودانی

در یک چهار چوب پنجره آهنی ، به آسمان ابرآلود ، مینگرم

قاب باسمه ای روی دیورا ایستاده

به انتظار تصویری دیگر

چندی دیگر این دفتر خالی من ورق خواهد خورد

تا نامه هاتی سپید ذهنم را

بر پیشانی خود بنشانم

وجاودانگی رازی را که

در من هنوز زنده است

-------------------- ثریا

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۰

ویرانگری

ابر ؟ سایه ابر؟ کدام ابر؟ کدام سایه ؟

ابرها همه باران شدند ، آن ابرها که بر فراز سرما بودند

باران همه چیز را باخود برد

حتی فریادها را فریاد هایی که چون نیزه بر کوهستانها میخورد

نشنید .

کسی چه میداند؟ نه نمیداند ؟روزگار عبوس  وتاریک درسایه اسمانها

( همه خانه ها را باخود میبرد )!

ما ترسیدیم ، همه ترسیدیم وبا زهم خواهیم ترسید

هیچکس با هیچ دستی  نخواهد توانست شمعی  در سر راهی وروی

سکویی در کوچه های تاریک روشن کند

قلبها با هم آغوشی برگهای سبز دلار، سخن از سینه های چروکیده

وخشک میگویند.

کسی دیگر شقایق را در صحرا ندید که چگونه میسوزد

همه دلها دریک مهربانی قلابی

مانند ماهیان بوگرفته ومرده کنار ساحل زاینده رود ، آواز کوچه باغی

سر داده اند.

کسی به هم آغوشی زمین وپیوند خوردن درخت نیاندیشید.

امروز من ، انتهای سینه ام  را آنجا که روبش غضروفی دو پستانم

میباشند به دست باد دادم وبا باد همراه شدم .

دیگر به جفتگیری مارها فکر نمیکنم که درگوشه ای چنبر زده اند

به پیوند گنک اندیشه های کور نمی اندیشم .

زمین شهوتناک همه چیزرا می بلعد میبرد ومیخورد وآب راکدمردابها

در عمق تاریکی به همراه لاشه ها پیش میرود.

همه جا ساکت است ، همه مرده اند ، همه جادو شده اند ، همه

مجسمه گچی شده اند وآیینه هارا غبار فراموشی فرا گرفت،

دیگر هیچ سعادتی که معصومانه باشد درمیان دستهای کوچک ما

جای ندارد.

دیگر هیچ دلی با مهر پیوند  نخواهد خورد وهمه درحفره تاریکی پنهانند.

-------------------------ثریا/ اسپانیا/ به روز شده چهارشنبه !