شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

تنهاییم

همه رفتند ، همه

همه تنها شدیم ، تنها

اما دستهایی داریم که

میتوانند بسوی مهربانیها

دراز شوند

از آن سوی پرچین

تا کوچه های غربت

از آنسوی شهر آشنا

تا سر زمین بیرحمی ها

یاران همه رفتند ، همه

دیگر هیچگاه نمیتوان

جوهری را با کاغذی درآمیخت

دیگر هیچگاه نمیتوان بر پشت پاکتی نوشت :

( ای نامه که میروی بسویش ) !

نامه ای نیست ، پاکتی نیست

همه چیز بر باد است

وبر باد نوشته میشودوباد میخواند

ونسیم میخندد

همه چیز درخشم های فروخفته

در خاطرات

وسرخی گیلاس شراب است

مردان مقوایی

روی صندلیهای بزرگ

با موریانه ها خلوت کرده اند

مردان مقوایی در تیریگهای دل گرفته

همچنان پا به پای موریانه ها

از روی اشباح بی چهره میگذرند

همه رفتند ، آن مردان آهنین وساخته از فولاد

خفته درخاک ، ومیروید علفهای سبز

ردیف ، از رویشان

همه رفتند

----------- ثریا/ اسپانیا/ شنبه .

هیچ نظری موجود نیست: