ابر ؟ سایه ابر؟ کدام ابر؟ کدام سایه ؟
ابرها همه باران شدند ، آن ابرها که بر فراز سرما بودند
باران همه چیز را باخود برد
حتی فریادها را فریاد هایی که چون نیزه بر کوهستانها میخورد
نشنید .
کسی چه میداند؟ نه نمیداند ؟روزگار عبوس وتاریک درسایه اسمانها
( همه خانه ها را باخود میبرد )!
ما ترسیدیم ، همه ترسیدیم وبا زهم خواهیم ترسید
هیچکس با هیچ دستی نخواهد توانست شمعی در سر راهی وروی
سکویی در کوچه های تاریک روشن کند
قلبها با هم آغوشی برگهای سبز دلار، سخن از سینه های چروکیده
وخشک میگویند.
کسی دیگر شقایق را در صحرا ندید که چگونه میسوزد
همه دلها دریک مهربانی قلابی
مانند ماهیان بوگرفته ومرده کنار ساحل زاینده رود ، آواز کوچه باغی
سر داده اند.
کسی به هم آغوشی زمین وپیوند خوردن درخت نیاندیشید.
امروز من ، انتهای سینه ام را آنجا که روبش غضروفی دو پستانم
میباشند به دست باد دادم وبا باد همراه شدم .
دیگر به جفتگیری مارها فکر نمیکنم که درگوشه ای چنبر زده اند
به پیوند گنک اندیشه های کور نمی اندیشم .
زمین شهوتناک همه چیزرا می بلعد میبرد ومیخورد وآب راکدمردابها
در عمق تاریکی به همراه لاشه ها پیش میرود.
همه جا ساکت است ، همه مرده اند ، همه جادو شده اند ، همه
مجسمه گچی شده اند وآیینه هارا غبار فراموشی فرا گرفت،
دیگر هیچ سعادتی که معصومانه باشد درمیان دستهای کوچک ما
جای ندارد.
دیگر هیچ دلی با مهر پیوند نخواهد خورد وهمه درحفره تاریکی پنهانند.
-------------------------ثریا/ اسپانیا/ به روز شده چهارشنبه !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر