سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

صبحگاه

ذهن پریشانم ، لبریز از زباله خاطره ها

زندگی درآن جنگل سیال

درآن دریای پر اضطراب

به گمان صدف مروارید

از سیمرغ پرسیدم

چه باید کرد؟

گل مرا دستی دیگر سرشته

دستی ، عصیان زده

او که غم انگیز تریین سرنوشتهارا

بر پیشانیم مهر کرد

او که مرا دریک خط غریب

نشاند

ذهنم لبریز از زباله  خاطره هاست

خانه ام با یک سند جعلی بفروش رفت

بازی تمام شد

وما بخواب خوش سرو وقصه سیمرغ

دل باخته ایم

آیا دربین شما رسولی هست ؟

آهای ، پاسداران صلح وازادی

در کنار منقل پر آتش

ونگاری

تکیه بر جای بزرگان زده اید

بازی را باید تمام کرد

شما فاتحان ( نجیب خانه ) ها

به ما فرزندان قرون

با کبوتران معصوم

از بلندی برج عاج خود

چگونه مینگیرید

---------

دستهای کوچکم را بیهوده تکان دادم

گویی تنها برای خدا حافظی ساخته شده اند

با یک کارت پلاستیکی ، بی تاریخ

مانند مسیح مصلوب شدم ، میخکوب شدم

واین آغاز انهدام است

--------------------------------------

ثریا/ اسپانیا/ روزهای بی تاریخ !

هیچ نظری موجود نیست: