اینروزها عکسهایت همه جا هست ؟! ومن با بیزاری تمام به آنها مینگرم .
امروز بیشترا ازهمیشه از تو بیزارم گاهی به آنروزها فکر میکنم که
تا حد عشق من قوی بود آنقدر قوی که هیچکس آنرا نمیدید چون
تظاهرنمیکردم حتی خود تو حیران بودی ، عشقی که زبانی پاک
وگرانیها داشت به آن ارج میگذاشتم میل نداشتم آنرا بصورت یک
هدیه بتو بدهم ، عشق من بتو نو وتازه بود، فصل بهار بود زمانی
که میبایست امتحانات را بدهیم ومن به خاطره نویسی پرداختم وترا
در کتابچه ام سرودم ، باتو رشد کردم باتو بزرگ شدم ، رسیدم ،
کامل شدم وترا مرا ازشاخه چیدی ، از آن روز لب فروبستم وبه
گرمای تابستان زندگیم خزیدم .
با مرغان دیگر همصدا شدم بی آنکه آوازغمگینی بخوانم تا بگوش
تو برسد ، آوای موسیقی هرروز با نظم وترتیبی بر روی هر شاخه
مینشست وطنین آن مرا به فریاد وا میداشت عشق ترا تکرار میکردم
سپس خاموش شدم آنقدر خاموش ماندم تا دوباره ترا دیدم .
تو همیشه به لباسهای گران قیمت وانگشتری دلبستگی داشتی ، میل
داشتی مانند همه به خودببالی درحالیکه نیازی به اینهمه اشیاء ناچیز
وبی ارزش نبود ، میتوانستی به هنرت ببالی که بدبختانه آنرا بصورت
یک کالا به خدمت هوسهایت گرفتی .دنیای رنگینی است هرکسی
به چیزی میبالد به اصل ونصب ، به ثروت ، به هنرومهارتش ویا
به نیروی بدنی خویش وآدمهای مانند تو به لباسهایشان مینازیدند ،
هر چند زشت وسبک باشد ، تو نه اسب داشتی و.نه زمین ، اما یک
اسلحه همیشه درخانه ات بود ، چشمانت هیچگاه بسوی مخاطبت
نبود وبه هنگام عکس گرفتن آنرا به زمین میدوختی تا درون توکمتر
خوانده شود ویا آنهارا پشت عینکهای تیره پنهان میداشتی.
دمدمی مزاج ، سرگرمیهایت مخصوص خودت بودند که بیشتر از آنها
لذت میبردی تو عشق را مانند همان نگین بدلی انگشتریت میشناختی
نه بیشتر .
امروز بدبختی من دراین اسـ که امکان ندارد بتوانم نه جوانیم را از
تو پس بگیرم ونه ثروتم را.
تو خوشبختی مرا ربودی تا با بدبختیهای خودت شریک کنی.
---------------
ثریا/ از دفترچه های روزانه 1990
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر