شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۰

زبان خدا

سلام ، ای شب تاریک  ، ای شبی که چشمان مسلح ! بیدار است

امروز درحفره های آهنی ایمان واعتقاد گم شدم

در کنار جویبار خونی که از سینه مردان روان است

ودرکنار ارواح ( مهربان) که طناب داررا میبوسند

وبوی باروت را به حلق فرومیبرند

من از دنیای اسرار  ونجواهای بی خاصیت سخن میگویم

واین دنیای ما ( لانه جانوران است)

لبریز از صدای ریختن گلها بخاک که همیشه در ذهن

خود ، گره های طناب داررا شماره میکنند

میگویند ، خدا یک وجود واجب است !

درتمامی اشیاء موجود است

زبان خدا چیست؟

زبان این وجود بی واجب را چه کسی میداند؟

میگویند : او با عشق به جهان نظم داد

میگویند : او خورشید وستارگان را به جنبش وا داشت

او کیست ؟ کجاست ؟ وچه کسی زبان اورا میداند؟

از آنسوی ( پرچین ) بمن گفت ! حق با کیست ؟

حق با کیست ؟ آن حس گمشده من ، چون بادبادکی

بر روی بام مه آلود این جهان سرگشته بود

امروز  از ورای روشنایی خورشید تاریکیها را میبینم

ونمیدانم حق کجاست وزبانش چیست ؟!

----------------------------------------

ثریا/ شنبه

 

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

نقش دیگری

بهار آمد بیا تا داد عمر رفته بستانیم

به پای سرو آزادی سر ودستی بر افشانیم

شرار ارغوان ، واخیز خون نازنیناان است

سمندر وار جانها بر سر این شعله بنشانیم

الا ای ساحل امید سعی عاشقان دریاب

که ما کشتی دراین طوفان بسودای تو میرانیم--------آینه درآیینه

---------------

این بهار هیچ شباهتی به بهاران گذشته نداشت ، نه عطر آنروزها

به مشام جان رسید ونه بلبلی آ واز سر داد ونه پرندگان آوازشان -

دلنشین بود ، کلاغی از دوردستها قاری زد ورفت برای یک قالب

صابون .

دیگر گل زنبق آبی درهیچ باغچه ای نرویید ودیگر عشق افسانه ی

نخواند تا با نفسهایش سرمای درون را گرم نماید .

توت فرنگیهای رنگ شده رویهم انباشته درمیدان بازار سر گذربچشم

میخوزرد همه بد منظره وزشت ، پروانه هابا سکوت روی شاخه

گل سرخ مینشینند هیچ چیز مانند گذشته نیست .

بیاد ایام کودکی بودم که تابستان وپاییز آرام میامد وآرام میرفت بارها

گل حسرت درسینه ام شکفت ، وبوی گل بنفشه یاس وگل شب بوبا

شکوه همیشگی میشکفتند وامروز همه پژمرده اند .

چه سالهای با آنها زندگی کردم درختان سرو وصنوبر بمن گوش

میسپردند وچشمه ظغیان کرده آبشاری از بالای کوههای سرازیر

بود وبا شیوه خاص خود آواز میخواندو بستر گلها را احاطه میکرد

امروز دیگر صدای ویلن ونوای نی از دور دستها بگوش نمیرسد

آواز کوچه باغی مردان شب خاموش شده وبازار سیاست سکس

جای همه آنهارا گرفته است .

به هرکجا روی میکنی سیاست مدارن خردو بزرگ مشغول بافتن

گلیمی هستند که بی سروته همه پنه لوپه های زمانه اند که میبافند

ومی شکافند دیگر حتی آرزویی هم دردل نیست که بتوان با آن

خودرا فریب داد تنها اندوه وغصه ها برای آنچه که دیروز بود

وامروز دیگر نیست وآنها که زنده بودند وامروز درخاک پوسیدند

ثریا/ اسپانیا/ جمعه.

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۰

ژاپن دوم ویا سوم ؟

روزی روزگاری در آرزوی این بودیم که یک ژاپن دیگری شویم

درمنطقه ! وامروز باید دستها را به دعا برداریم که سرنوشتی نظیر

ژاپن نصیب هیچ سر زمینی نشود ، آن مردم سخت کوش وبی آزار

که پس از جنگ دوم جهانی دست به سازندگی کشورشان زدند واز

تمام کشورها جلو افتادند امروز حتی آب برای نوشیدن هم درآنجا

پیدا نمیشود .

با این دیوانگان حریص وبی مغزی که بردنیا حاکمند معلوم نیست که

سرنوشت بشر به کجا میانجامد وچه کسانی درپشت پرده نخ این

دلقکهارا به دست دارند وبه میل خود میرقصانند ؟!( مرکز سرمایه

سازمان خواربار) ؟ یا ( مرکز بزرگ بانک جهانی ) ؟ که کم کم

کفگیر به ته دیگشان خورده وخیال دارند به پرورش حشرات بپردازند

تا آنهارا جایگزین خوراک بشر سازند بنی آدم هم بنی عادت است

وفورا به همه چیز عادت میکند ( مانند کوکا کولا !! ) ! دراین میان

آنچه که مهم نیست جان آد می وزندگی بشر وسرنوشت زمین است

هنوز کشورهایی وجود دارند که دست گدایی بسوی این بزرگان

دراز کرده ودرازای پرداخت پول ته مانده انبار مواد غذایی را

میگیرند دیگر کمکهای ( مجانی ) تمام شد کمتر زمینی برای -

کشت وکشاورزی باقیمانده تنها چند باشگاه برای پرورش انگور

وساختن شراب !وکارخانه شر ابسازی ، شرکتهای چند ملیتی

بی توجه به مرزهای ملی برای فعالیت به تمام نقاط دنیا پرمیکشند

همه جا به دنبال مواد خام میگردند وآنگاه با پیشرفته ترین -

تکنو لوژیها وبهترین فنون مدیریت وبازار یابی برای تولیدو توزیع

با کمترین هزینه وبیشترین سودکار میکنند.

قاره بزرگ آنسوی اقیانوسها میداند چگونه مردم را گرسنه نگاه دارد

تا به موقع بتواند به آنها ( گندم) ! بفروشد و....دنیای کمونیست هم

تمام شد دیگر واهمه ای نیست وساکسیفون بزرگ پرسرو صدا در

قله های یخ بسته سر زمین آلاسکا تهدید بزرگی است برای انهدام

بچه های بدی که گوش به ارباب نمیکنند بر سرشان آن میاید که برسر

ژاپن آمد وما...... اسب را رها کرده تنها قاچ زین راچسپیده ایم

وهرروز به رنگی بت عیار درمیاییم بی هیچ نتیجه ای .

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۰

تن من، پیوسته مشتاق توست

توده هایی که قرنها درکمین فروریختن شهرها میباشند تا از راه برسند

وبه غارت مشغول شوند !...........؟

---------------------------------------------------------

او حرف میزد ومن از شنیدن حرفهایش لذت میبردم ار آن چهره

مهربان ، شاد ، آن پوست زیبای آفتاب خورده وبافت محکم آن بازوان

آن گردن ، آن گونه ها ، آن چشمان رخشان که درآن حتی یک سایه

تفکر ، یک اندوه یک ترس دیده نمیشد گویی همه دنیا درمیان بازوان

اوست .

باو فشار آوردند که از کشور برود اما او ماند وگمان میبرد که امکان

این را خواهد داشت تا اندکی از رنج مردم ستم دیده بکاهد وآنهارا

یاری دهد ، او درعمیقترین زوایا ی تنهای زندگیش بی آنکه دیده شود

کمک های خودرا به خانواده های تهی دست میرساند اودرپنجاه

سالگی مانند ورزشکاران جوان ، چابک ونرم بود وتوانست تا

سالها زندگی را با همان سلامت اندیشه ادامه دهد.

اما طبیعت وقانون آن قوی تر بودند واورا وجانش را به یغمابردند

----------------

نسیم از دردخاموش است

نور درپشت پرده پنهان

رنگ پیراهن مردان وزنان سیاه است

سیاه

و از آن سیاهی آسمان تیره شد

رود بودی روان به سیر وسفر

به دریا رسیدی ، دریا طغیان کرد

گل سوری با خورشید یکی شد

شیره آفتاب را مینوشید

گلاب از مرگ گل می چکید

وجان من بسته به جان تو بود

پرده نازکی مارا از هم جدا ساخت

بدورد بر تو ای روشنایی صبح

بدرود ، هنوز درجنگل وهم وخیال

گم گشته ام

-----------

ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه

سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۰

یاد شیراز

تا تو با منی ، زمانه با من است

بخت وکام جاودانه بامن است

تو بهار دلکشی ومن چون صبح

شور وشوق صد جوانه بامنست

یاد دوشینت ای امید جان

هرکجا روم روانه با من است-------------هوشنگ ابتهاج

هرگز بر ای( میم ) امکان تنها ماندن با این آشنای زیبا نبود

تا آنکه روزی یکدیگر را در ( شیراز ) ملاقات کردند ، برای

یک سفر چند روزه هر دو بنوعی خانه را ترک گفته وبا پاگذاشتن

روی کارهای روزانه درهوا پیمایی که آن دورا با خود میبرد دست

یکدیگررا فشردند، زن گفت

سرانجام رفتیم  واز کنار معشوق تکان نخورد سپس در هرج ومرج

بازار مسگری وشلوغ توانستند به رمز وراز عشقشان پی ببرند،

چکش مسگر ها بر روی دیگهای مسی گوش آن دورا کر میکرد .

به چند کوچه نزدیک وتنگ وزیبا پناه بردند واو بی اختیار زن را

درآغوش کشید ، هردو بر ای چند لحظه به آسمان رفتند وسپس

بر گشتند ، زن جوان رنگ چهره اش ارغوانی شد ونگاهش را به

روی زمین انداخت وبه آرامی گفت

آیا کار دستی میکنیم ؟ بهتر نیست فراموش کنیم ؟

مرد گفت : فراموش کنیم ؟  من یازده سال بانتظاراین لحظه بوده ام

من عاشقم ، وعاشق به هیچ چیز غیر از معشوق خود فکر نمیکند

وهیچ کسی را نمیشناسد دراندیشه بودن باتو شب و روز مرا میگرفت

آه ، عزیزم بامن فرار کن ، با هم خوشبخت خواهیم شد!

زن جواب داد : خوشبخت خواهیم شد؟ با آن زنجیرهای کلفتی که

به دست وپاهای ما قفل شده وبا آن زندان بان ، آه چگونه میتوانیم

فرارکنیم ؟  او با چشمان زیبا وشفافش که برق عشق از آنها میتابید

نگاهی موقرانه وسر زنش آمیز باو کرد وادامه داد

از کجا دانستی که منهم ترا دوست دارم انکار نمیکنم منهم ترا دوست

دارم وغالبا آرزو کرده ام که ایکاش تو همسرم بودی تو اولین کسی

هستی که دراین شور وبلوا ودرمیان این قوم ظالم مرا درپناه عشق

خود گرفتی ، متاسفم که باید بگویم این عشق ادامه دار نخواهد بود

من بابودن کنار همسرم که چندان دیگر دلبستگی باو ندارم چرا که

نه عرق مردی در او مانده ونه شرافت مردانگی یعنی همه آنچیزی

را که تو داری او فاقد آن است اما باید با اوباشم ، تو نیز کشتی بان

یک کشتی بزرگی هستی که سکان آن به دست توست باید آنرا هدایت

کنی با فرار ما همه چیز بهم میریزد ، کار تو ، دوستانت ، خانواده

وفامیل وآشناییهایت ووجهه تو درجامعه  و.....من با بچها .

او بفکر فرو رفت وگفت هیچ چیز دردنیا بیشتر از تو برایم پرارزش

نیست اما بخوبی میدانست که نمیتواند قهرمان باشد وکشتی را رها کند

وبا معشوقه به یک ساحل آرامی پناه ببرد اجتماع از او مرد بزرگی

ساخته بود وزن میرفت تا مردان وزنان بزرگ دیگری را بسازد.

به دیدار حافظ رفتند هردو در دل نییتی داشتند که آنرا پنهان میکردند

سپس به زیارت شاه چراغ وسعدی ودر آخر باغ ارم شیراز وساعتی

بعد میبایست بسوی پرنده آهنیین برگردند  تا آنهارا بخانه برسا ند

خانه ای که برای هرکدام حکم یک زندان را داست

به میم

ثریا

دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

باز هم .....او

کشتی مرا چه بیم زدریا

طوفان از تو وکرانه از توست

گر باده دهی وگرنه ، غم نیست

مست از تو ، شرابخانه از توست.........ه. الف. سایه

-----------------------------------------------

خرده گرفتند که چرا اورا تا آسمان بالا بردم وبه مقام خدایی رساندم

او برای من همان حکم خداوندگار را دارد، صدای او مرا به راههای

اسرار آمیز میکشاند ، ما عادت کرده ایم که ( آشغال ) پرست باشیم

وآنهارا پرورش داده وجایزه دهیم ، آنهارا ستایش کنیم وآثارشان را

در قاب طلایی بگذاریم وبه بازار بفرستیم درحالیکه او صبورانه

میخواند وصبورانه زندگی میکند .

ما خیلی زود از کنار آوازخوانان زندگیمان طرد شدیم و اما او دانست

وبما تعلیم دادفرزندان برومندی را برای جامعه تربیت کرد.

پاواراتی وپلاسیدو دومینگو بر شانه مردم وحکومت خود نشستند وبالا

رفتند وما بهترین وبی نظیر ترین آوازخوان خودرا رها کرده ایم .

او معلم بزرگی است ، شعر را خوب میشناسد، خطاط بی نظیری

است.

آهنگساز ونوازنده ودر آخر آواز خوان است او مجموعه ای از تمام

فرهنگ ایران زمین است اورا نباید دست کم گرفت .

من ، این عاشق مو سپید برایش میخوانم :

این قلب با عشق او پا برجاست  ودر پرتو جوانی میطپد ،

از لابلای موهای سپیدم  آتشفشانی فوران میکند ، چون سحرگاه

بهاری ، این عشق روحانی پاک وخالی از هرپلیدی است.

ستایش است من درصدای جادویی او نفس بهاران وگرمای کویر را

احساس میکنم.

آیا من میتوانم  این احساس شگفت انگیز را که لبریز از خود آگاهی

است ودانه خدایان را دربر میگیرد خود پسندی بنامم؟ ویا تعارف ؟

یا خودنمایی ؟ من همه عمرم با این گونه تظاهرات جنگیده ام احتیاجی

ندارم با سنجاق کردن خود به لباس دیگران به شهرتی کاذب دست

یابم ، بخصوص دراین زمانه  که شهرت خریدنی است ومانند

حباب روی آب میترکد وهمانند پر کاهی در سراشیب آبشارهها

گم میشود اگر چه ( پدرخوانده ) هم پشتیبان باشد !

مانند همان اشخاصی که نفس خودرا بر همه چیز ترجیح میدهند

برای نفس خود  درمحفلها نشستند ونواختند وسکه ها دریافت کردند

هیچکس را من مانند بعضی ها ندیدم که تااینهمه ستایشگر نفس

خویش باشند آنها امیال نفسانی خودرا بر همه چیزدر دنیا ترجیح

میدهند ، مانند همان قهرمان قدیمی کتاب ( گوته - فاوست )!

من راه اورا دنبال میکنم که یک راه انسانی است نه بیشتر .

------- ثریا. اسپانیا . دوشنبه 4/4.