سلام ، ای شب تاریک ، ای شبی که چشمان مسلح ! بیدار است
امروز درحفره های آهنی ایمان واعتقاد گم شدم
در کنار جویبار خونی که از سینه مردان روان است
ودرکنار ارواح ( مهربان) که طناب داررا میبوسند
وبوی باروت را به حلق فرومیبرند
من از دنیای اسرار ونجواهای بی خاصیت سخن میگویم
واین دنیای ما ( لانه جانوران است)
لبریز از صدای ریختن گلها بخاک که همیشه در ذهن
خود ، گره های طناب داررا شماره میکنند
میگویند ، خدا یک وجود واجب است !
درتمامی اشیاء موجود است
زبان خدا چیست؟
زبان این وجود بی واجب را چه کسی میداند؟
میگویند : او با عشق به جهان نظم داد
میگویند : او خورشید وستارگان را به جنبش وا داشت
او کیست ؟ کجاست ؟ وچه کسی زبان اورا میداند؟
از آنسوی ( پرچین ) بمن گفت ! حق با کیست ؟
حق با کیست ؟ آن حس گمشده من ، چون بادبادکی
بر روی بام مه آلود این جهان سرگشته بود
امروز از ورای روشنایی خورشید تاریکیها را میبینم
ونمیدانم حق کجاست وزبانش چیست ؟!
----------------------------------------
ثریا/ شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر