یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

مجسمه

تو مرده ای ، وشب هنوز ادامه دارد

گویی ادامه  همان شبهای بیهوده است

......

خیلی مایل بود که مرا ویران کرده واز نو بشکل خودش بسازدوباخود

ببرد

باو گفتم ، برای ساختنم خیلی دیراست آرزویی هم ندارم بسان تو شوم

بیهوده وانگل ، بر این ساحل سوزان لمیده ام دراین روزهای آفتابی

وگرم ودرخشان ، به قایقها می نگرم که یکی پس ازدیگری روی

آبهای لاجوری درحرکتند من شاهکار خودرا آفریده ام دیگرکاری ندارم

دوست دارم بنویسم د ر آنجا که توهستی نمیشودنوشت ،

دوست دارم از کسانی یاد کنم آنجا که توهستی نمیشود ازهیچکس

یاد کرد تو خودرا در نخ های رنگارنگ پیچیده وپنهان کرده ای

روزی برای تو مینوشتم باشور والتهاب وچنان شوری داشتم که تب

میکردم ، به تو الهام میدادم امروز برای ساختن آن پل خیلی دیر است

دیگر نمیتوان به زیر درختان بید رفت وساعتها دراز کشید وآسمان را

تماشا کرد تو سالها درمیان زنان ودختران ( فروشنده) گشته ای حال

امروز میخواهی با یک دستمال سپید وتمیز خودرا پاکیزه کنی وسپس

آنرا درجیبت بگذاری دیگر مرد جوانی نیستی غروری هم درتو نیست

چیزی برایت نمانده یک شهرت رعد آسا وشیشه ای .

من انگشت خودرا درچشم سرنوشت فرو میکنم وهمان یک چشم اورا

نیز کور خواهم کرد.

تو درخطوط اصلی جوانی من دست بردی وآنرا خط خطی ساختی

ومن دراولین تبسم خود گریستم ودیگر هیچگاه نتوانستم جوانی خودرا

بیاد بیاورم وتو به اعتبار قلب سنگی خود بی اعتباری برای خود

به دست آوردی.

.................

ثریا/ اسپانیا/ از: یادداشتهای روزانه!

 

هیچ نظری موجود نیست: