چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۰

تن من، پیوسته مشتاق توست

توده هایی که قرنها درکمین فروریختن شهرها میباشند تا از راه برسند

وبه غارت مشغول شوند !...........؟

---------------------------------------------------------

او حرف میزد ومن از شنیدن حرفهایش لذت میبردم ار آن چهره

مهربان ، شاد ، آن پوست زیبای آفتاب خورده وبافت محکم آن بازوان

آن گردن ، آن گونه ها ، آن چشمان رخشان که درآن حتی یک سایه

تفکر ، یک اندوه یک ترس دیده نمیشد گویی همه دنیا درمیان بازوان

اوست .

باو فشار آوردند که از کشور برود اما او ماند وگمان میبرد که امکان

این را خواهد داشت تا اندکی از رنج مردم ستم دیده بکاهد وآنهارا

یاری دهد ، او درعمیقترین زوایا ی تنهای زندگیش بی آنکه دیده شود

کمک های خودرا به خانواده های تهی دست میرساند اودرپنجاه

سالگی مانند ورزشکاران جوان ، چابک ونرم بود وتوانست تا

سالها زندگی را با همان سلامت اندیشه ادامه دهد.

اما طبیعت وقانون آن قوی تر بودند واورا وجانش را به یغمابردند

----------------

نسیم از دردخاموش است

نور درپشت پرده پنهان

رنگ پیراهن مردان وزنان سیاه است

سیاه

و از آن سیاهی آسمان تیره شد

رود بودی روان به سیر وسفر

به دریا رسیدی ، دریا طغیان کرد

گل سوری با خورشید یکی شد

شیره آفتاب را مینوشید

گلاب از مرگ گل می چکید

وجان من بسته به جان تو بود

پرده نازکی مارا از هم جدا ساخت

بدورد بر تو ای روشنایی صبح

بدرود ، هنوز درجنگل وهم وخیال

گم گشته ام

-----------

ثریا/ اسپانیا/ چهار شنبه

هیچ نظری موجود نیست: