تا تو با منی ، زمانه با من است
بخت وکام جاودانه بامن است
تو بهار دلکشی ومن چون صبح
شور وشوق صد جوانه بامنست
یاد دوشینت ای امید جان
هرکجا روم روانه با من است-------------هوشنگ ابتهاج
هرگز بر ای( میم ) امکان تنها ماندن با این آشنای زیبا نبود
تا آنکه روزی یکدیگر را در ( شیراز ) ملاقات کردند ، برای
یک سفر چند روزه هر دو بنوعی خانه را ترک گفته وبا پاگذاشتن
روی کارهای روزانه درهوا پیمایی که آن دورا با خود میبرد دست
یکدیگررا فشردند، زن گفت
سرانجام رفتیم واز کنار معشوق تکان نخورد سپس در هرج ومرج
بازار مسگری وشلوغ توانستند به رمز وراز عشقشان پی ببرند،
چکش مسگر ها بر روی دیگهای مسی گوش آن دورا کر میکرد .
به چند کوچه نزدیک وتنگ وزیبا پناه بردند واو بی اختیار زن را
درآغوش کشید ، هردو بر ای چند لحظه به آسمان رفتند وسپس
بر گشتند ، زن جوان رنگ چهره اش ارغوانی شد ونگاهش را به
روی زمین انداخت وبه آرامی گفت
آیا کار دستی میکنیم ؟ بهتر نیست فراموش کنیم ؟
مرد گفت : فراموش کنیم ؟ من یازده سال بانتظاراین لحظه بوده ام
من عاشقم ، وعاشق به هیچ چیز غیر از معشوق خود فکر نمیکند
وهیچ کسی را نمیشناسد دراندیشه بودن باتو شب و روز مرا میگرفت
آه ، عزیزم بامن فرار کن ، با هم خوشبخت خواهیم شد!
زن جواب داد : خوشبخت خواهیم شد؟ با آن زنجیرهای کلفتی که
به دست وپاهای ما قفل شده وبا آن زندان بان ، آه چگونه میتوانیم
فرارکنیم ؟ او با چشمان زیبا وشفافش که برق عشق از آنها میتابید
نگاهی موقرانه وسر زنش آمیز باو کرد وادامه داد
از کجا دانستی که منهم ترا دوست دارم انکار نمیکنم منهم ترا دوست
دارم وغالبا آرزو کرده ام که ایکاش تو همسرم بودی تو اولین کسی
هستی که دراین شور وبلوا ودرمیان این قوم ظالم مرا درپناه عشق
خود گرفتی ، متاسفم که باید بگویم این عشق ادامه دار نخواهد بود
من بابودن کنار همسرم که چندان دیگر دلبستگی باو ندارم چرا که
نه عرق مردی در او مانده ونه شرافت مردانگی یعنی همه آنچیزی
را که تو داری او فاقد آن است اما باید با اوباشم ، تو نیز کشتی بان
یک کشتی بزرگی هستی که سکان آن به دست توست باید آنرا هدایت
کنی با فرار ما همه چیز بهم میریزد ، کار تو ، دوستانت ، خانواده
وفامیل وآشناییهایت ووجهه تو درجامعه و.....من با بچها .
او بفکر فرو رفت وگفت هیچ چیز دردنیا بیشتر از تو برایم پرارزش
نیست اما بخوبی میدانست که نمیتواند قهرمان باشد وکشتی را رها کند
وبا معشوقه به یک ساحل آرامی پناه ببرد اجتماع از او مرد بزرگی
ساخته بود وزن میرفت تا مردان وزنان بزرگ دیگری را بسازد.
به دیدار حافظ رفتند هردو در دل نییتی داشتند که آنرا پنهان میکردند
سپس به زیارت شاه چراغ وسعدی ودر آخر باغ ارم شیراز وساعتی
بعد میبایست بسوی پرنده آهنیین برگردند تا آنهارا بخانه برسا ند
خانه ای که برای هرکدام حکم یک زندان را داست
به میم
ثریا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر