سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹

چشمه فرهاد

انتحار ، زمزمه بهاران است

هنگامه گلهای سرخ وسپید

در کوچه باغهای پردرخت

عشقها زنده میشوند

چیزی را که فراموش کرده بودیم

تو فرهاد کوهکنی

و...من شیرین

دیگر بیگانگی بین ما نیست

بهار میرسد از راه

ترا میبینم که بر صخره ها

نشسته ای ، مانند شاهزاده قصه ها

ونام شیرین را برزبان داری

تو از تبار مردانی

من از بطن زمینم

باهم سفر خواهیم کرد

به شهر آشناییها

به هنگام انتحار

پرنده ه از آواز ایستاد

وخداوند درآسمان گریست

ما دیگر سوگوار نیستیم

این آغاز یک پایان است

-------------------

اندیشه هایمان رشد کردند

دیگر درانتظار آن ( غایب) نیستیم

ما زنده ایم با همه دردهایمان

چگونه میتوان تجربه کرد

صبوری دردهای مارا

اندیشه تو میل به روییدن دارد

در زهر زمین

در کنار گودالهای متعفن

هیچگاه یک گیاه به بار نمینشیند

در چهره شکسته من ، اما

گلستانی است لبریز از گل سرخ

------------------

تو ...تو که بانتظار آن غایبی

تا ازاعماق زمان

با خنجر خونینی بیرون آید

ومن بانتظار پرستو

که بر فراز دریا به پرواز درآید

تو به همراه ماهی مرده سیاه (کوچولو)

به عمق زمین رفتی

من باسلاسه درخشان مزدا

به آسمان رسیدم

از دل من گذشتی

دستهای کوچک من

ترا به دره نامریی خاک پرتاپ کرد

-----------------------------

ثریا/ اسپانیا/

 

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

جام خورشید

تکه های ابر میچرخند ، گاهی بالا وزمانی پایین با اشکال مختلف ،

دستم را دراز میکنم تا تکه ای بردارم دستم درهوا معلق میماند وباد

میخورد  ، گاهی چهره های از انسانی را درمیان ابرهای سپید وسیاه

میبینیم سکوی ابر میچرخد وچهره ها محو میشوند ، به دنبال جایی

هستم برای نشستن  ویا برای فرو بردن بغض هایم ، هنوز خیال او

در سرم وبفکر او که چه آسان از دره مرگ گذشت زمانیکه هوا

هنوز تاریک بود او آنرا ارغوانی ساخت با همت خود وبا جرئت

درتنهایی نیز تنها بود واز ازدحام بیزار وصدای بغض تب دار در

گلویش ، حال پاهایش نیز از رفتن باز مانده است.

او نقشی از یک انسان بود ، نقشی که چندان شانس سر فرازی نداشت

نقش حامی قبیله ، آه مرگها همیشه یکسان نیستند او در زمان ماضی

بین آدمهای ماضی زندگیش را گم کرد ، مانند هزاران نام بی نشان

درزمانی که قلبها در لحظه های هجرت ابدی خود می کوبند .

او حتی خاک را نیز نپذیرفت ، آب روشنایی است ،

او از روزن ماه وسال وقرون خواهد گذشت مانند یک قطره وبه راه

خود ادامه میدهد ، راهی که پایان ندارد .

ابر گریست وگلوی من بسته شد بیاد قامت عمودی او بودم که حال افقی

در میان شعله ها میسوزد.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه دهم ژانویه 2011

 

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

سفر

همراه وپا به پای دوست ،

در پس کوچه های غربت ، به شعله زردی

میپوندم

دستی از میان امواج

دستی از بلندای کوه

با قامتی رشید از دور پیداست

یک شهر درتنفس امواج مرگ

یک مرد مرده درحماسه وعشق

دستی از میان امواج دریا پیداست

با شعله فانوس آبی رنگ

دریا را مشتعل میسازد

آن دست ، دست معجزعشق

وجذبه ودرد است

او ، پشت به اسطوره ها

وافسانه های قوم کلاغها

بی اعتنا به شاعران قصیده سرا

جامه فاخر اجدادی را

بسوی باد فرستاد

فریادش بی صدا

ونامش بر کاغذهای بی رنگ

به دست باد نوشته میشد

زنی مکدر ، با رشته های نقره ای گیسو

در کنار دیوار ، گل میکاشت

مبهوت و.....وامانده

ما کشتی شکستگان  ، بجا مانده در عشق وبیم

مسافران ابدی

با دوست همسفریم

-------------

ثریا/ اسپانیا

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

میعاد

سخنی که با تودارم ، به نسیم صبح گفتم

دگری نمیشناسم بتو آورد پیامی----------سعدی

دلم گرفته ، به راستی روزگار بدی است ودر دورن تاریکیها زندگی

میکنیم ، کلمات بی گناه  پر معنی میباشند ودر چشم بیخردان ونادانان

بی معنی است ، آنکه میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده واگر شنیده

همچنان بی احساس مینماید .

زمانه بدی است سخن گفتن از بلندی درختی نورسته  جنایت است باید

نشست ودم فروبست ونپیرسید که تو ، چه اسراری را با خود بخاکستر

سپردی ، افسوس که دیگر نمیتوان زمین وزمان را برای مهربانیها

آماده ساخت ، دلم گرفته برایم آوازی بخوان وبگوشم بگو چه شد ؟

چگونه شد که تو از شاخ بلند صنوبر برخاستی وبسوی آبهای مسموم

شتافتی ؟

دلم گرفته  غمهای شبانه وهزاران درد بی نشان بامن در این نهایت

وحشت دراین دیار غربت مرا احاطه کرده است .

دیگر نه مرزی مانده نه خطی همه جا وحشت وتاریکی حاکم است

دلم گرفته ، میدانم که مرگ درگیاه رشد میکند وتو میخواستی چهره

سیاه شب رابا خون خود نقاشی کنی  وخویشتن را رها سازی ؟!

قبل از آنکه کسی را خطاب کنی  گلوله دردهانت شکفت وآواز تو

نا تمام ماند. دلم گرفته ، دلم گرفته.

-------------------------------------------------------

ثریا / اسپانیا/ شنبه /هشتم ژانویه دو هزارو یازده میلادی

جمعه، دی ۱۷، ۱۳۸۹

جزیره شیطان

باز آمدم  ز گرد را ه رسیده ام /تمام شب را نخفته به پا وسر دویده ام

---------------------------------------------------------

با شکاف وریزش زمین وبارش باران سمی ، جایی برای رویش نیست

پرنده ها درهوا میمیرند .گلهای هزار باغ پر پر میشوند ، شگفتا که در

سرت شوری نیست ، آفتاب را طلوعی دیگر است وبرای دیدن گلهای

صحرایی باید صخره هارا زیر پا گذاشت .

بنفشه ها خاموش ، غمگین علفهای وحشی هرزه  نفس زنان روییده اند

از زمین بی نفس ، تولد بهار نزدیک است ومرگش نزد یکتر همه زنان

سیاه پوش راه را بسته اند ولاله های دشت رنگ باخته اند .

کنار پنجره تاریک انتظار ، شبهارا میگذرانم وبانتظار بازگشت پرندگان

تا آنهارا بشمارم ، قلب من در سینه ام زندانی است مردان دستار بسر

بر آن مصلوب بیگناه خنجر میکشند تا شجاعت سیلی خورده خودرا

به نمایش بگذارند ، پیکرها زخم خورده دراین شب تاریک بانتظار

کلید صبح هستند  تا قلعه فریاد را بگشایند وصبح سپیدرا تماشا کنند

قلب من چند تکه خونی در سینه ام زندانی است ، درکنار شهرکوران

ودر میان  باج گیران وباج گذاران ، تو نگهبان وقراوال آنها هستی ،

نقش همیشه بیدار وهمیشه سوگوار در بی تابی ، نه مردی ، نه دلاور

نه انسان  ، از راستی میلرزی واز درستی فراری هستی ، مرگ تو.

نیز روزی فرا خواهد رسید در خواری مرگی که از تهاجم ارواح پاک

بسوی تو خیز بر میدارد، مرگی که بی صلابت روح وبی سلامت صبح

است ، راه تو  در جزیره ای دور  از دره مرگ میگذرد.

تو رنگهارا نمیشناسی ، تنها بایک رنگ تیره وسیاه آشنا هستی ودر این

هزاره بیداری وپیدایش نسل زمان تو جان خواهی داد واز حوزه زمان

بیرون خواهی شد.

زمان تاختن  تو زمان هزار  قیامت تو درقامت بلند سروهای نورسیده

ورشد کرده بخاک میافتد .

تو از قبیله بردگان ونسل مردگانی  از غار مدینه بسوی شهر روشناییها

آمدی وباز خواهی گشت به غار اصحاف کعف .

--------- ثریا/ اسپانیا/ جمعه/

 

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۹

بره گمشده

چه روزگار تلخ وسیاهی ،

بره های گمشده عیسی ، دیگر صدای هی هی

چوپان را ، در وعده گاه نمیشنوند

یک خاطره ، یک ، پیام ، یک تونل سیاه وتاریک

که درانتهای ذهن گمشده ما میگذرد

هیچ پنجره ای بسوی بخشش این دستهای کوچک وتنها

باز نبود

دستهای مهربانی که از بخشش سرشار بودند

او خورشیدرا به میهمانی شبانه خود  دعوت کرد

اواز قد قامت والصلات وقاضی الحاجات دور شد

دست در دست کوچه های تنهایی

بسوی دریا میرود

پنجره تنهایی او بسته شد ، بی هیچ نوری

او بسوی شهر خاکستری  میرود

آنجا که درختان صنوبر را میسوزانند

وروغنش را درمخزنی مرموز پنهان میکنند

او تبدیل به غبار شد ، وبر گلها نشست

وشادمانه رقصید.

-----------------------------

ثریا / اسپانیا/ ششم ژانویه دوهزارو یازده

برای شاهپور علیرضا پهلوی /شاهزاده جوان