دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

کدام بشارت

گاهی دیوانگی  تنها سلاحی است دربرابر شورش این دنیای بیرحم ،

پاک خودم را به دیوانگی زدم ، چگونه میتوانستم ثابت کنم که من یک

دختر پاکیزه ویک موجو زنده هستم درقالب یک زن که نفس میکشم

چطور میتوانستم به آن زن لکاته با لبهای قیطانی که همیشه یک سقز

در دهانش میچرخید واعصاب را به رعشه درمیاورد  بگویم :

عشق ورزیدن به پاکی از همه ناپاکی های تو با ارزش تر است ، توکه

پس از سالها ولگردی حال همسر والامقام شده ای وامروز مومن بدون

چادر سیاه ازخانه بیرون نمیروی ، ثابت کنم که تنها حسادت وبیرحمی

وجودت را انباشته  ترا باین شکل و صورت به حیوانی مبدل ساخته

است .

.........

در کنج کلیسا درمقابلش زانو زدم .گفتم با این ریاکاران واین مردم

نادان که تنها تر ا به زبان گرامی میدارند اما قلبشان فرسنگها از تو

ومرام تو دوراست چگونه میتوان کنار  آمد ؟

ترا در یک کتاب  دریک چهار دیواری طلایی پنهان نگاه داشته واز

آموزش های اخلاقی تو هیچ خبری نیست ، همه قلب خودرا از دست

داده اند آنها از فرمان تو سر پیچی میکنند ، آنها انسانهارا به آتشی

سوزان میفرستند وبه دیگران با دیده تحقیر مینگرند ، آنها خودفروشانی

هستند که نمیخواهند  خودرا وترا باور کنند ،

آه ...به دنبال کدام بشارت ایستاده ای ؟ برای نسل تو هیچ نشانی نیست

باید صبر ایوب داشت تا دوباره به پنداری نزدیک شد.

...........ثریا / از یادداشتهای روزانه ...........

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

طلوع کدام خورشید

به هنگام مرگ درختان در  فصل خزان

در کوچه باغهای سنگی دیروز

ورودخانه جاری شب

سنگ ریزه های عشق مرا ، جستجو کن

زنی که از میان در ختان طلوع کرد

دیگر عشقی نمانده

نامش فراموش شده

فرجامی ندارد ، این واژه بیگانه

در مرز بهار مینشیند

در زمستان میمیرد ، به هنگام مرگ گلها

بر شاخه درختی آویزان میشود

مانند یک چکاووک پیر

فرهاد مر د ، از یادها رفت

شیرین نابیناشد وبه هنگام غروب آفتاب

با پشت خم شده

از دهشت خدایان دروغین

بخاک نشست

در آن دیار آتشین ، یاران همه رفتند

همه رفتند واز یادها هم

دیگر کسی نیست وبر سنگفرش کوچه ها

صدای پایی نمیاید

باید به سوگواری نشست ، بر روی گورهای متحرک

ابرها را کنار  زد تا ستاره هاپیدا شوند

درهای شهر را بازکرد

تا گنجشکان به خاکستر نشسته

باز گردند

صدایی شنیدم ، صدایی که درزیر زمین

سفر میکرد

درخانه ما سکوت فریاد میزند

وسکون نشسته است

ایکاش میشد بدانم ، کدام ستاره

واز کدام سو خواهد درخشید ؟!

......ثریا/ اسپانیا /......... یکشنبه

 

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

شهزاده رویاها

تالاب تاریک ، سبک از خواب برآمد

وبا لالایی بی سکون دریای بیهوده

به خوابی بی رویا ، فروشد........احمد شاملو

........

شه زاده سوار برا سب کهر

به روانی خون دررگها

به ظرافت شعر  در مغزها

سرودی تازه میخواند

او شمشیر آغشته بخون

آغشته به زهررا میبوسد

وبه نر می ابرها

فرود میاورد بردلها

حال چگونه میخواهد دریارا

بشکافد؟

وبار اندوه وگناه را شسته

به خانه یتیمان خودرا بکشاند ؟

کسیکه با هیبت زنا نی شیرین فسانه

دستمایه شادی کودکانه اش را

بر شانه پیامبران نشاند

آیا تاریخ به تایید او مینشیند

ویا .....به حیرت

وما بانتظار  کدام آرش نشسته ایم

که با تیری از کمان

خواب چند هزار ساله مارا

تعبیر کند

ما...دیگر به روزهای دربدری

خو گرفته ایم

با خاک غریب آمیخته شده ایم

زیر تازیانه زمان وضربه های آن

قطعه قطقه گشته ایم

خورشید مارا ابری سیاه پوشانده

دیگر به آب وآتش وجنگل سوزان

خو گرفته ایم

به همراه یک فریب بزرگ !

.......ثریا/ اسپانیا/ .........

تقدیم به سربازان جانباز

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۹

فریاد

از بهشت شما ، دورشدم

آنچنان تلخ وپراندوه

آنچنان دور  و..دور

وآنچنان لبریز از تلخی ام که

آب زمزم وکوثر  هم قادر به شستن

این اندوه نیست

همه درد بودم ، گریه بودم اندوه بودم

وهرروز مرگ را با چادرسیاهش

بر بالای پنجنره ها میدید م

از کنار شما گذشتم

از کنار شما فربه شدگان

که درجستجوی سکه ها

آخرین کاسه لجن را سر  میکشید

ودران چشمه ننگین

غسل جنابت میکنید

من ، همه درد بودم ، همه رنج

مرا عریان کردید

وسپردیده به بازار برده فروشان

بی آنکه زخمهایم را ببنید

از بهشت شما دورشدم

درآن زمان که :

هستی یک انسان ، از یک سکه قلب

ارزان تر بود

از بهشت شما دورشدم

درسکوت خود افسانه گوی قصه هایم

از پشت مهربانی درختان جنگل

تا انتهای زمستان

........ثریا ایرانمنش / اسپانیا .........

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

نشانه

طولانی ترین جاده ها را

پیمودم

درها همه بسته ، میکده ها خاموش

گریه های پنهانی ، درپناه یک سکوت

اجازه خواستم که :

نفس بکشم !میخواستم بر تو نظر کنم

ای خسته تن که تنها نشسته ای

در پشت دروازه مهر بانیها

در بهترین لحظه ها

به خاطر دلهای گمشده

وبرق آن نگاه مهربان

میخواستم ,عاشقانه ترین روزهای خودرا

پیوند بزنم

و.....

دیرگاهی است که زمین از عطر خاطره ها

خالیست

میان من وتو یک شب طولانی است

وتو میدانی

که ، سالهای جدایی چگونه

برمن وماگذشت

کوچه باغهای معطر

دز  ذهن پریشانم ، چادر زده اند

درون سینه ام ، کاسه ی زرین

لبریز از عطر آن کوچه ها

وبوی شاخه های درخت بید

در انتظار پرواز عصیان است

یک شکاف باریک ، میتواند

چشم شب را به روز برساند

من گم گشته ، فرزند دیروز

وگم شده امروز ،

در  طوفان وحشت

ودرکنار سایه های مشکوک

دیدار  بیدادگران را میینم

...........ثریا / اسپانیا..........

به : مهران .

 

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

مرثیه

مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست

مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست

زمین گندید ، آیا برفراز آسمان کس نیست ؟  . اخوان ثالث

.....

نمیدانستم که چهره  اش بهت نانجیبی دارد

چه میدانستم که پرنده مردنی است

وصدایی هم نمیماند

به پرنده گفتم :

پرواز را فراموش کن

موشهای صحرایی را بخاطر بیاور

آنها میدانند که چگونه میشود گندمزاررا درو کرد

آنها میدانند که چگونه میشود دانه های گندم را

دزدید

وبه ( خیال ) خیانت کرد

چشمانم بر آن نوازش ها بود

لبانم فرو افتادند

زیبایی کلامی را که میشد نثار عشق کرد

بازهر آغشته ساختم

اسیرانی بی تقصیر دراسارتند

وموشها آزادانه گرد آنها میگردند

نسل خسته ما فرو مردوخاموش نشست

دیگر  شکوفه ای بهاران را نخواهد دید

عقربه های ساعت

نماگهان به جلو خزیدند

ویک روزما یکسال شد

ما خسته وشکسته وشما ای پیروزمندان

کامتان شیرین باد

...........ثریا .اسپانیا ...........