جمعه، مرداد ۰۸، ۱۴۰۰

مضراب

 

ثریا ایرانمنش "لب پرچین" اسپانیا 

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد .

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار/ کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد........." حافظ شیرازی "

عادت دارم شبها به صدایی گوش دهم تا  خواب به سراغم بیاید ومرا باخود ببرد  خوابی نیمه کاره توام با تشویش وگاهی ترسناک زمانی بی معنی  .

شب گذشته اولین تک مضراب ترا شنیدم میان صدها مضرابها   ان تک مضراب را میشناسم  روان شناسان گفته اند که به هنگام اندوه به روزهای خوب گذشته بیاندیشید  هرچند آن روزها طلایی بودند اما برای من تلخترین روزهای زندگیم بودند شاید آخرین لحظه ای که بیاد دارم شام خوردن با تو وبچه هایم دریک رستوران شهرک جنوبی این سوی زمان گمان نمی بردم بیایی وامدی  آن شب نوه من دربغلم بخواب رفته بود وبچه ها گرد میز نشسته بودند غیر از یکی از آنها که همیشه ازمن دور است !  ازتو پرسیدم  آن روزهای خوب وشیرین که تو جوانی بیست ساله بودی ومن دختری چهارده ساله ! عاشقترین عاشقان و درکافه نادری توت فرنگی با خامه میخوردیم اگر پیش گویی از راه میرسید واینده مارا پیش گویی میکرد ومیگفت " شما آخرین شام را دریک رستوران در جنوب شهری فرنگی خواهید خورد  ایا ما باور میکردیم ؟ هر دو آنچنان به آن خاک چسپیده بودیم وآنچنان به هم تکیه داه بودیم وآنچنان عاشق بودیم که که هیچ   پیش گویی را باور نداشتیم هر دو سری ودلی پر شور داشتیم بهر روی تحصیلات تو نا تمام باقی ماند وبه دنبال هنر رفتی واین رفتن به شهرستانها ودادن کنسرتها درکنار بانو  ناشناس سخت مرا عصبی کرده بود وبه او حسادت میکردم این او بود که ترا باخود همه جا میبرد به همراه همسرش وسپس بدون همسرش . 

سپس ترا به سر بازی بردند ومن دیگر بفکر زندگیم واینده ام بودم میبایست کاری انجام میدادم درآن خانه لعنتی که ترا راندند برای من دیگر زندگی لطفی نداشت  شما چهار برادر  ویک خواهر بودید وپدرتان هنوز زنده بود ومادرتان هنوز خانم خانه .

روزی از روزها برای پیدا کردنت به خانه شما که درشهرری بود رفتم  هیچکس غیر از پدرت ومادرت درخانه نبودند . پدرت با مهربانی مرا نشاند وگفت : 

دخترم  ! پسر من هیچگاه همسر خوبی برایت نخواهد شد او همین الان با همه عشقی که بما ومادرش دارد هر پانزده روز یکبار بخانه میاید لباسهای چرکش را میگذارد وبا لباسهای شسته بسرعت برق میرود . 

حال تصور کن با تو عروسی کرده وتوبا چند بچه شبهای دراز باید درانتظار او بمانی زنها اورا رها نمیکنند زیباست . خوش پوش است وازهمهمه مهمتر در هنر راهی یافته وشهرتی بهم زده است .

سرم پایین بود بیا دگفته تو افتادم که به دوستانت  گفته بودی من زیباترین وپاکترین دختر شهررا دراختیار دارم ! حال کجاست ؟ 

اولین گیلاس آبجورا تو به دست من دادی ومن آن آب بد مزه وتلخ را بخاطر تو سر کشیدم وتو سازت را برداشتی  وروبروی من نشستی ومشغول نواختن شدی نگاهترا ازمن بر نمیداشتی  به هرکجا که میهمان بودی مرا باخود میکشیدی !  وسالهای بعد شنیدم که  به دوستانت گفته بودی  "   زمانی کمی مشروب مینوشد چشمانش زیباتر میشوند ومن الهام میگیرم " همیشه بوسه های تو روی چشنانم بود ومن ترا به عقب میراندم ومیگفتم بوسیدن چشم شوم ندارد دوری میاورد !!! وما ازهم دور شدیم  خیلی دور من بسوی سرنوشتی رفتم که دردفتر روزگار قلم خورده بود وتورا گم کردم تنها خیالت را شبها درآغوش داشتم وبویت را ونوای سازت را .

شب گذشته آن تک مضراب هاومکث های وسط آن مرا ازهمه این جهان  هستی ولبریز از مرگ وبیماری وبوی ضد عفونی گورهای دسته جمعی وجنگهای وشورشها بیرون برد ومن سوار بر ابرها داشتم آن روزهای خوش را که چندان طولانی نبودند نشخوار میکردم تا بخواب رفتم .

اصرار داشتی مرا باخود به ایران برگردانی ومن نپذیرفتم میدانستم زنی را درنظر داری برای اخرین روزهای عمرت بتو گفتم من از خاک سر زمینم فرار نکردم من ازمردم  فرار کردم ودیگر حاضر نیستم به میان آن مردم برگردم وتو رفتی .این آخرین باری بود که من ترا دیدم .تو آخرین اثر خودرا برایم فرستادی اما دیگر آن دستها توانایی گذشته را نداشتند تا مضراب را به سختی بر سیم های مسی بکوبند دیگر زمزمه ای از گذشته ها نبود .

این روزها دیگر خبری از آن عشقهای پاک ودست نخورده نیست عشقها نیمساعتی ویا یکساعتی ویا خیلی طول بکشد یک روزه است .تو رفتی وبا زنی ازدواج کردی که خوب از زیبایی سرا امد همه زشت رویان شهر بود وآن آخرین فیلمی که تهیه کردی برای یادگار آن نگاهت را هیچگاه فراموش نمیکنم من آن نگاه را خوب میشناختم .

امروز تو  در زیر خروارها خاک خفته ای ومن هنوزدرانتظار تو هستم که شاید از در بیایی مضراب درمیان مشتهایت وساز دریک دست وسیگاری بر لب ولنگان لنگان خودترا روی یک مبل بیاندازی معشوق . همسر . فرزند  همه زندگی تو همان ساز بود وهمان نغمه های غریبانه واشکهایت که گاهی روی شانه ام میریخت .

خوب سی دی های ترا دارم آخرین اثر ترا دارم ویاد ترا دارم حال بهانه ای هست که هرشب به نشخوارم ادامه دهم وبه قول همسر برادرت میگفت من درتمام عمرم چنین عشقی را ندیدم حق هم داشت ما هردو بچه بودیم وهردو بی گناه  وبا شرارتهای امروز ببیگانه هرچند محیط آلوده  ایران امروزترا نیز آلوده ساخت ودروغگویی یکی ازارکان اولیه زندگیت شد  اما تونبودی تو گم شده بود ی درمیان البسه های مارکدار وابریشمی وخوب .....باقی بماند  رازی است بین من وتو  آن دوست که درامریکاست  این تونبودی تو گم شده بودی حال درمیان دودافیون وآن گرد لعنتی سخت بود کسی ترا بیابد وتو رفتی به کجا؟ ! .........

درآن نفس  که بمیرم  در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم  /اما خاک تو کجاست ؟ پایان 

ثریا ایرانمنش . 30/07/2021 


چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۴۰۰

چرا مرگ ؟

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

پریشا ن کلبه ای دارم  که ویران میکند  بادش / من از اه و گل غم میکنم  هر لحظه ابادش 

دلی دارم که هر گز سر زغم نمی پیچد / تو پنداری کز روز ازل غم کرده  ایجادش 

 هنوز از مشهد پرویز خون تازه میجوشد / از آن تیغی که بر جان زده رشک فرهادش ......" طالب املی"

چرا فریدون فرخ زاد را کشتند ؟ آنهم با آن طرز فجیح وآنهمه بیدادگری  وهنوز هیچکس نمیداند چه کسانی  دست  در ان خون داشتند ؟ 

پرچم المپیک جهانی هنوز به درستی بالا نرفته بود وهنوز آن آتش  کهن در محفظه جای نگرفته بود  که 

پرچم خرچنگ نشان به هوا رفت  یک آ دمکش حرفه ای   جایزه مدال طلا گرفت !!!!

وچرا انور سادات را کشتند ؟ برای آنکه یک انسان بزرگ بود ؟! 

اول گاو هارا میکشند سپس انسانهارا وآدمکشانرا نگاه میدارند  این هیاهوی بسار برای هیچ بیماری  قرن با آنهمه تولیدات بی مصرف واکسن واخیرا کپسول  تازه ببازار امده  تنها برای کشتن ماست نه برای آرامش ما وبهبودی ما  .

اتش را به دم روباهان میبندند وبه جنگلها رها میکنند هر روز منطقه ای آتش گرفته ودرختان سرو قدیمی وبلند ودرختان  تنو مند  دیگری که روزی برای مصرف  همه نوع بیماری بکار میرفت مانند تلی خاکستر  بر زمین مینشینند .

سیلابهای ناگهانی به راه افتاده اند  این سیلابهای را دست طبیعت رها نمیکند طبیعت با ما مهربان است جرا که ماهم اورا دوست داریم وبه او ارج مینهیم  درآن بالابالاها نقشه هایی روی کره زمین پهن شده وتیراندازان ماهری آن نقطه را که میل دارند نشانه میروند  این باران پر برکت نیست که بر زمین میبارد این خود  مرگ است .

مبارزه با آن حیواناتی که در آرزوهای بلند پروازانه خود نشسته ومارا با اراجیفی مانند مدرن فامیلی ویا سریالهای ترکی سرگرم میدارند  امروز مهمترین  وظیفه  وحق هر روح  انسانی است  .

من روزی زندگی  خودرا مانند امواجی در جریان  وقف ان روح انسانی نمودم .

برای ما انسانهای پا به سن گذاشته  بخصوص  آنان  که درمسیری اشتباه گام برداشته ایم ( یعنی بر خلاف جریان آب حر کت کرده ایم ) ! جهان امروز  برایمان یک مشگل ویک پدیده غیر اخلاقی وغیر انسانی است  وجهانی تیره وتار در برابر ما جلوه گری میکند  با چهره های ترسناک ومخوف  تا بحال نه یک فیلسوف دیده ایم نه یک کودک راستین  ونه یک مومن حقیقی  این جهان با هزار چهره  متفاوت مانند یک فاحشه  درکوشه ای مارا به فریب واداشته وما چه ساده لوحانه این فریب هارا تحمل میکنیم ! 

دیگرا مروز نمیتوان درکنار بانویی یا مردی سالخورده نشست واز گذشته او پرسید همه چیز از ذهن او پاک شده است  وما با دید دیگری دیدی ترسناک به دنیایی که درجلوی ما هست مینگریم .

نمیدانم اروپا چه زمانی میل دارد دست از آن تفرعن وافاده های خود بکشد  ورهبری فعالانه خودرا کنار بگذارد  اروپا ناگهان بیمار شد  حال دیگر برگشت به وضعیت قبلی محال است اما او همچنان زیر ان هسته میچرخد  حتی اصیل ترین خاطرات مارا نیز بر باد میدهد .

وآن یکی وآن دیگری که آهسته آهسته شهر ها وسپس کشور ها خواهند خرید ,وعده ای درپشت سیم های خار دار همچنان به نظاره  می ایستند تشنه اند یا گرسنه برهنه اند یا بیمار مهم نیست تنها زمانی مهم است که مانند یک اسیر باید ازمیان انها چند تایی را انتخاب کرد برای دور بازی آینده .

حال امروز بیاد گفته های از کتاب خانه مردگان  داستایوسکی افتادم  چگونه در میان یک زندگی بی ترحم  که لحظه ای  برای یک ثانیه خلوت تو باقی نمیگذارد  باید طریق مراقبه را فرا بگیری ویا به قلب پدیده ای نو ظهور  نفوذ کنی  ایا کتاب  " سیدارتا"  را خوانده اید گمان کنم هرمان هسه انرا نوشته باشد .

نه دیگر بس است  جنگ دیگر بس است  دیگر قدرت نداریم بیشتر به تماشا ی جنازه ها بنشینم وآنهارا بشماریم زمین بجای درخت جنازه میکارد  باید چشمانمان را  ببندیم وکمتر به واقعیتها بنگریم خودرا فریب بدهیم   وبه خود تلقین کنیم که " من بزرگم ! من قوی هستم ! من زیباترین هستم ! من سزاوار بهترین ها هستم !!!من رنج بسیار بردم دیگر هراسی ندارم  سالهای تلخی را تجربه کرده ام  زیر فشارهای کوبنده حیواناتی که نام انسان را برخود گذارده اند  هنوز جا ی آن تیغه هایی که از پشت برمن وبر سینه ام فرو بردند زخم است وگاهی به خارش می افتد .

کسانی هستند که دارای عقده های  مخصوص میباشند  انها درمنتهای فلاکت  زندگی میکنند ونگرانیهیا جدی هم ندارند  نیرویی هم ندارند تا بتوانند  قلمی را دردست بگیرند واز حقارت ای روح بشرواین جهان ویران چیری بنویسند .

من هیچگاه دوستان  خوبی نداشتم دروغ وفریب ونیرنگ یکی از عمیقترین ارزشهایی است که دروجود یک یک  ما فرزندان کوروش جای گرفته است  نمیدانم ایا  از او فرزندی دیگر بجای مانده یانه ؟ وآیا ان آتش مقدس هنوز روشن است ؟.....

د رگهای من هنوز آن خون زمانهای گذشته جریان دارد خون مادر بزرگ زرتشی ام وبه ان مینازم وافتخار میکنم  او راه وروش گفتار وکردارو پندار نیک را بما آموخت وما به ان احترام  میگذاریم وآن درفش کاویانی را بر دیوار خانه  خود آویخته ایم تا ازیاد نبریم که که بودیم وکجا بودیم .ث

 پایان / ثریا ایرانمنش 28/07/2021 میلادی !

 .

.

 


 



2021 میللادی


 

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۴۰۰

آن روحی که همیشه با ماست !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !................وآن "ایران "است 

من ! در غروب  سرد زمان ایستاده ام .  دیگر امیدی به خورشید فردا نخواهم  داشت /  خورشید  روزها از زیر پاهای من گذر میکند . 

من به شب نزدیکتر میشوم  بیرون کشیدن من و عیان کردن من  بسیار دشوار است .

سایه ها در پشت دیوارهای نامریی مرا  دنبال میکنند  اما دسترسی برایشان غیر ممکن است .

سحر با بیخوابی های شبانه  که همیشه همراه من است بر میخیزم وتا صبح روشنایی بیاد دوران کودکیم هستم ودنیایی که مرا به مرز  پیری می کشاند .

دیگر در فکر ان نیستم که روزی ناگهان پنجره ای باز شود وافق تیره روشن گردد وخورشید دوباره بر 

پیکرم بتابد و گرمای  ان مرا به رخوتی  فنا ناپذیر  ببرد .

رویایی صبحگاهی من چندان روشن نیست  همه جا تاریک وسیاه است  وبه مردمی میاندیشم که با دستهای خالی بامشتهای لاغر وناتوان خود  در پی یک بیهودگی میدوند  ودرانتظار طلوعی تازه میباشند .

نه ! آینده طلایی نخواهد بود  وآن روحی که حافظ ما دراسمان آن سر زمین بلا گرفته میچرخد همچنان نگران  ازدست رفتن خاکش میباشد . اما ایا طبیعت بر سر رحم آمده است وایا آن اهورا مزدای نیکی بیاد ما افتاده  است تا مارا نجات دهد ؟

روز گذشته دریک کلیپ فضای مجازی عکس تعداد ی از خاِئنی را دیدم که مردی یک یک انهارا معرفی میکرد البته برای من از پیش روشن بود برای همین هم به سمت آنها نرفتم تنها مدتی کوتاه امیدی دردلم پدید آمد که شاید  " او" که تازه از راه رسیده بتواند کاری بکند و شروعی تازه باشد و...... ملتی را ازرنج و بدبختی رهایی بخشد  وحال شب گذشته دیدم خودش یکی از بدبخترین وریاکار ترین مردم این زمان است .  تاکی میخواهید مارا بفریبید ؟ مگر آن جامه وآن نانی که میخورید چقدر ارزش دارد که شما  همه ارزش های انسانی وشرف نداشته خودرا به فروش میرسانید تا چند صباحی بر صحنه تاتر مصنوعی زمانه نقشی را بازی کنید وعجب هم بی استعداد وناشی هنر پیشه خوبی هم نبودید شاید اگر روی صحنه ای نقش یک دلقک را بازی میکردید وسکه های بسوی شما پرتاب  میشد بیشتر ارزش پیدا میکردید ونام ننگینی از خود بر جای  نمیگذاشتید .....دیگر هیچ 

اما ظهر من  ظهری است داغ  ورویای روزانه مرا  ئقش بر آب میسازد  در صفحات هر نقشی را که میبینم نقش بر اب است .

سایه ها را گم کرده ام  همه آنهایی که درپی من ره میسپردند  حال تنها شده ام سایه خودم نیز گم شد .

چه مردانی  داشتیم  چه صاحبدلانی داشتیم چه نویسندگان ومترجمینی داشتیم وچه شعرایی همه در خلوتها پنهان شدند  ویا به زیر خاک رفتند وامروز رقاصان روی صحنه برای خود فروشی دوباره خود چرخ میخورند /

به صدای ارام وپر ابهت و مهربان " او" گوش میدادم که با خاطر جمعی میگفت (( ایران ما امروز نقش بزرگی درجهان دارد ودوازده سال دیگر شما به تمدن بزرگ خواهید رسید این سر زمین متعلق بشما وفرزندان ونسلهای شماست )) گریستم سخت گریستم چه صادقانه  وچه با اطمنیان سخن میگفت او نمیدانست که نسل اینده چه جانوری خواهند شد وکشتن برایش یک سر گرمی ویک لذت است همان لذتی را که در کودکی ونوجوانی با مردان دیگر داشته  است . نه او هیچگاه به مغزش هم خطور نمیکرد  او با قلب مهربانش تنها  اشکهایش را درچشمان بی رمقش جمع کرد وجهان را ترک گفت اما مارا ترک نکرد نه مرا ونه ایران را . پایان 

ثریا ایرانمنش /27/ 07/2021 میلادی !

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۴۰۰

خفته درخاک

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !

از من گرفته  داغت شبهای گفتگو را / بی تو سکوت  پاییز بسته راه گلو را !

گفتم بخود که مهتاب  شاید به شب نباشد / آویختم به هرکوی فانوس جستجورا 

واین فانوس من راهی را برای کسی باز نکرد وروشنایی راه کسی نشد  هر کس راه خودرا رفت وآنهمه رنج وبیداری که تو کشیدی ناگهان با سیل بنیان کن از بیخ وبن ویران شد  فریاد زنان روستا که زمینم را میخواهم آب را میخواهم نانم را میخواهم روشناییم را میخواهم نیز بجایی نرسید . حال بانوی تو برخاسته با تمام قد خمیده تا بسوی تو اید  ودرعین حال در مراسم از دست دادن آن بانوی نازنینی که خانه اش آخرین پناهگاه تو  بود نیز شرکت جوید با خیل عکاسان وکاسه لیسان وتو. همچنان زیر آن سنگ در خاک بیگانه خفته ای .

آن جایگاه تو نبود  میبایست ارامگاهی درخور تو همردیف  کوروش بنا میساختند  اما خاک خاک نو نیست وخانه دیگر خانه تو نیست  یک ویرانه که جغد ها روی ان ناله سر داده اند لاشخور ها وکفتارها نیز به دور پیکر آن سرزمین میچرخند تا چه بسا یکی از انها بر صندلی قدرت بنشیند وبقیه را به کام آدمخواران بفرستد .

ما کوروش را درتاریخ شناخیتم اما باتو بزرگ شدیم رشد کردیم وخاکمان را شناختیم بو کردیم اا چیزهایی کم بود خیلی هم کم بود ادب / تر بیت خانوادگی وشعور باطن وشعورودانایی درمیان ما نبود هنوز به خاک واستخوانهای پوسیده پدرانمان مینازیدم !

هنوز"" من دختر حاج فلانم / من پسر ملا فلانم / من نوه تیمسار فلانم ""وما جرئت نداشتیم ئام میرزا اقا خان کرمانی را برزبان جاری کنیم ! حکم حاکمین شرع اعدام بود / مانند امروز  مانند االان .

کسی از خود نپرسید خود تو کی هستی ؟ دانشگاهی را بازکردی عده ا ی را به نوا رساندی همه انها دشمن وقاتل خون تو شدند .وتو کجایی شاعر متعهد  که بگویی  سیل بنیان کن آمد / خانه ام را برد / پدرم را کشت / مادرم را دیوانه کرد / حالل من مانده ام واین ویرانه ها / پر خشم وکینه دیوانه ها / 

خوب حالا بپرس جه کسی دست دردست تو خواهد گذاشت تا خانه را  ازنو بسازی ؟ و.تو خواننده تریاکی متعهد الان کجایی ؟ چرا درکنار مردم نیستی ؟ 

رفتی با قیام  رگبار سرخ شیون /  بستم دهان شاد مرد ترانه گو را 

من غمگنانه اینجا خاموش بی تو مانده ام / تا که سپیده بگرفت  تار سیاه مورا 

حال درانتظار چه کسی بنشینیم وکدام صبح روشن ازادی وکدام افق ؟ 

 درس اول ما تمرین راستگویی واعتبار  داشتن  وحرمت به دیگران  وکوتاه کردن  دست غارتگران  در  اموال ملت است که متاسفانه جزیی از فرهنگ ما شده است ما از نظرفرهنگی بسیار عقب مانده وکمبودهای زیادی داریم وخوی درندگی که هنوز در بعضی از ما زیر پوستمان خفته وبه هنگام خشم بیدار میشود  دروغگویی وریا  با خون ما عجین شده است اینهادیگر گناه تو نبود گناه تلاطم وزیرو روشدن آن سر زمین بود هر روز  عده ای برآن تاختند  وچیزی از خود بر جای گذاشتند ورفتند حرامزاده ای نوه ای ما اسلام زده شدیم  بی آنکه بدانیم معنای آن همه دروغ چیست  نتیجه های آنها امروز بر گرده ملت سوارند  بنا براین خون پاک  ایرانی را تنها باید دردرون آن کوهها ی دست نیافتنی ودهات پنهان یافت که هنوز نام تو برایشان مقدس است ودانستند که راهی که تو میروی راه کمال است راه معرفت . متاسفم . آسوده بخواب وماهم کم کم بخواب میرویم ومانند تو درخاک غربت خاکستر خواهیم شد همه نمیتوانند عاشق سر زمین دیگر ی باشند !!!ومدال آن سر زمین را بر پیکر خود بیاویزند  . به ناچار درکنج خانه  مانند مار روی گنج های  باطن خود میخوابند تا انهارا محفوظ بدارند . پایان 

ثریا ایرانمنش / 26/-7/2021 میلادی !

اشعارمتن " از رضا عبدالهی 

 




 

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۴۰۰

چهل و یکسال


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !

از تو شوری  به دل و بحر برانداخته اند / آتش عشق تودر خشک وتر انداخته اند 

محنت عشق ترا حوصله ای  درخور نیست / پیش غمهای تو دلهاا سپر انداخته اند 

چهل ویکسال است که تو دیگر دراین دنیا نیستی ومن چقدر از این بابت خوشحالم که توئبودی تا ویرانی سر زمینت را و خیانت خیانتکاران اطرافت را بیشتر ببینی  امروز  نام تو مقدس است ومهری است که بردلها حک شده  وهمه ترا میخواهند دیگر دیر است خیلی دیر  آنروز که ترا درقاب دلها داشتند دلهایشان لبریز از کینه بود و ترا شکستند حال بیاد آورده اند که ای وای چه کردیم برخودمان !؟حال آن ملای گدای دیروزی  چنان بر صندلی طلایی تکیه زده با پوشکی که پوشیده  با چوبدستی  احساس خدایی به آو دست داه است ومردم  بیخرد ونادان بر پاهای  کثیف وبرهنه  والوده بخون او هنو زبوسه میزنند سر بازازانی که میبایست  حافظ وحاکم برتمامی اراضی آن سر زمین باشند امروز تیر  آتش  را بسوی سینه هموطنان من گشوده اند چرا که حق خودرا میخواهند زمینشانرا میخواهند آب نوشیدنی وجویبارهای خودرا میخواهند اما به جای جواب تیری بسرعت بر سینه انها مینشیند .

 عده ای تازه از خواب شبانه ومستانه بیدار  شده اند  وترا فریاد میزنند وپدرت را میطلبند به روح او شادی میفرستند اما هنوز به آنها هم نمیتوان اعتمادی داشت چه بسا از خودشان باشند ! .

آنهاییکه شرف داشتند کشته شدند وبه خاک رفتند وآنهاییکه نیمه شرفی داشتند درزندانها اسیر ویا مرده اند وبیشرفها همه سر زمین مارا اشغال کرده اند وآنهاییکه توانستند  شرف خودرا بفروشند وچه بسا نداشتند درسر زمین های غربت صاحب کلکسیونها شدند وآنهاییکه شرف خودرا نگاه  داشته وبتو وفادار بودند دربیغوله ها پنهانند  مانند همان مهاجرین اقلیت که در آپارتمانهای کوچک کهنه بسر میبردند وشغل اکثر آنها بافندگی یا فال قهوه ویا سیم کشی بود امروزآنها صاحب نیمئ از آنچه  که ماداشتیم  شدند وما جای  آنهارا گرفتیم بی آنکه فال بینی  را بلد  باشیم ویا بافندگی ویا سیم کشی را بدانیم . 

در لیست  خیانتکاران نام تعدادی زیادی از آنها به چشم میخورد امروز چنان باد کرده اند وعینکهای مافیایی بر چشمانشان میگذارند وما فراررا برقرار ترجیح میدهیم مبادا  گردی از آنها برما  بنشیند .

دران زمان هنوز جرج وبیل مشغول گدایی  ویا هر یک مشغول کاری بودند یکی مشغول دزدی وکندن دندانهای مردگان   ودیگری در گاراژ خانه اش  به خود ارضایی مشغول بود حال آنها  سر زمین هارا ویران میسازند وسپس آنهارا میخرند برا ی خود !هر دو از فرزندان  حلال زاه موسی کلیم الله میباشند !!

خوشحالم که نیستی  خیانتکاران را یک به یک دیدم کسانی که در بارگاه تو سکه طلا میگرفتند حال درخیمه آن منفور مشغول خدمتند ویا به زیر خاک رفته اند اما خاندانشان به نوایی رسیدند .

 سر زمین تو ومن دیگر روی اسایش زمانهای گذشته را نخواهد  دید ویا اگر هم معجزه ای اتفاق بیفتد دیگر من نیستم منهم مانند تو در اسمان به سیر وسیاحت موشکهای حامل دیوانگان  میپردازم .


تو پدر من وپدر همه ما بودی عشقی که من بتو داشتم  به پدر نادیده وفراری خود نداشتم  پدری که هیچگاه اورا ندیدم ودراخرین روزهای زندگیش ناگهان سر وکله اش پیدا شد تا ازمن ومادرم طلب بخشش کند  !!! من هنو ز کوچک بودم  اما مادرم نبخشید حتی جنازه اش را هم تحویل نگرفت واین کار بعهده همسر او افتاد تا ابروی خانواده نرود آنهم بخاطر من !!!اما تو برایم عزیز بودی ترا می پرستیدم مانند یک خدا شاید بیشتر .

چهل ویکسال درغم ازدست داندت  گریستم بمن ارتباطی ندارد که خانواده ات اول چگونه از تو یاد میکردند وسپس ناگهان بیادشان  افتاد که تو هم  بودی  حال تو مقدس شده ای وارامگاهت نمایشگاهی برای توریستها ایا روحت همچنان روی ابهای نیل درحرکت است ویا  برفراز سر زمینی که دارد فرو میرود تا تبدیل به یک تل خاک شود چرا که " آنها"  از ما بهتران تمدن گذشته را دوست ندارند میل دارند دنیای بهتری  را بسازند بسیک وسیاق خودشان با پسربچه ها ازدواج کنند وزنان با دختر بچه ها بخوابند !وحلقه های رنگین کمان یکی شوند !

(نه !!!! نمی گذارد بنویسم مرتب پارازایت روی آن می اید )!!! 

گاهی هم اگرمیلش بکشد نیمی از آنچه را که نوشته ام پاک میکند . اما میدانم روح من درکنار تو اینهارا برایت خواهد خواند وکمتر ازدردها سخن خواهد گفت تا ارامش ترا برهم نزند .

حال باید بنویسم کوتاهترین خط میان دونقطه تنها یک خط صاف است بی هیچ  زیکزاکی درحالیکه برای ما زندگی  مرتب درحرکت زیک زاک جریان داشت و....دارد  چرا که میل نداشتیم به تو وارمان تو وخودمان خیانت کنیم .

در نظرها خوار وبر دلها گران افتاده ایم /  ما وغم گویا که ار یک اشیان افتاده ایم 

شد زبان در کام نطق تنهایی ما گره / سالها چون جرس از کاروان افتاده ایم 

در میان دین ودنیا دست وپایی میزنیم / هم ازاین وامانده ایم وهم از آن افتاده ا یم ........" ارشد هروی " 

روانت شاد یادت گرامی یادت دردلهای مجروح هنوز باقیست .شاها !

ثریا ایرانمنش / 24/07/2021 میلادی !

 


بالاتر از سیاهی

 ثریا ایرانمنش ، « لب پرچین » اسپانیا !

پرده ها را کشیده ام اطاق را تاریک کرده ام میل دارم در تاریکی به تاریک شد سر زمینم  بیندیشم. حوصله نوشتن ندارم حوصله تماشای بازی های بیزنس وسر گرم کنند. المپیک تو کیو را  ندارم تلویزیون نیز خاموش است ،.به گاو میش های سر زمین داغ واتشین که روزی عروس خاور میانه بود میاندیشم که یک یک از بی آبی جان می‌دهند گاو میش باید تا گردن  در آب باشد. به زنان ومردمی میاندیشم. که خم شده روی برکه های آلوده  آب مینوشند به آن  پسرک قرطی با پیراهن ابریشمی. با آن اتومبیل کذایی تزیین  شده به عکسهای آن قاتلان برای مردم تشنه. وان سر زمین  خشک آب  معدنی میاورد . وچقدر خوشحال شدم که مردم تشنه اورا بر گرداندند ویا آب معنی هدیه آن خانم قاتل را که درهند آدم کشته بود به دست رهبر عزیزش نه تنها آزاد شد بلکه یک سفر حج هم هدیه گرفت یا سیصد میلیون جمع کرده تا آب معدنی برای گاو میشان  ببرد. فاحشه همه جا فاحشه است قاتل همه جا قاتل و زنده باد  آن زن دلاوری که درکنار تابوت پدرش  که از  بیماری کورنا مرده بود بی هیچ هیجانی میگفت از شما متنفریم بیزاریم  مملکت مارا رها کنید او خیلی جوان بود شاید پدرش در انقلاب شرکت  داشته اما او امروز میداند سر زمین پدری یعنی چه  ،

نه امروز حوصله هیچکاری را ندارم میل دارم به سر زمین سوخته ام بیندیشم که به دست نا بخردان  وخود خواهان  از بین رفت حال درخارج یکی نان مجاهدین را میخورد دیگری نان جاسوسی وخبرچینی وسومی نان. خودفروشی  را وپیر وپاتالها هم هنوز درخم کوچه مصدق السلطنه. دارند قدم میزند ، . فعلا شهرام شارلاتان است که یکه تاز شده با. آن شارلاتانهایی که به دور خود جمع کرده ،.نه حوصله غذاخوردن هم ندارم دهانم تلخ است کامم تلخ است ‌اشک‌هایم شور ،‌.

.پایان ،اول امرداد ماه. برابر با بیست وسه ژولای  دوهزارو بیت ویک