جمعه، مرداد ۰۸، ۱۴۰۰

مضراب

 

ثریا ایرانمنش "لب پرچین" اسپانیا 

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد / حالتی رفت که محراب به فریاد آمد .

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار/ کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد........." حافظ شیرازی "

عادت دارم شبها به صدایی گوش دهم تا  خواب به سراغم بیاید ومرا باخود ببرد  خوابی نیمه کاره توام با تشویش وگاهی ترسناک زمانی بی معنی  .

شب گذشته اولین تک مضراب ترا شنیدم میان صدها مضرابها   ان تک مضراب را میشناسم  روان شناسان گفته اند که به هنگام اندوه به روزهای خوب گذشته بیاندیشید  هرچند آن روزها طلایی بودند اما برای من تلخترین روزهای زندگیم بودند شاید آخرین لحظه ای که بیاد دارم شام خوردن با تو وبچه هایم دریک رستوران شهرک جنوبی این سوی زمان گمان نمی بردم بیایی وامدی  آن شب نوه من دربغلم بخواب رفته بود وبچه ها گرد میز نشسته بودند غیر از یکی از آنها که همیشه ازمن دور است !  ازتو پرسیدم  آن روزهای خوب وشیرین که تو جوانی بیست ساله بودی ومن دختری چهارده ساله ! عاشقترین عاشقان و درکافه نادری توت فرنگی با خامه میخوردیم اگر پیش گویی از راه میرسید واینده مارا پیش گویی میکرد ومیگفت " شما آخرین شام را دریک رستوران در جنوب شهری فرنگی خواهید خورد  ایا ما باور میکردیم ؟ هر دو آنچنان به آن خاک چسپیده بودیم وآنچنان به هم تکیه داه بودیم وآنچنان عاشق بودیم که که هیچ   پیش گویی را باور نداشتیم هر دو سری ودلی پر شور داشتیم بهر روی تحصیلات تو نا تمام باقی ماند وبه دنبال هنر رفتی واین رفتن به شهرستانها ودادن کنسرتها درکنار بانو  ناشناس سخت مرا عصبی کرده بود وبه او حسادت میکردم این او بود که ترا باخود همه جا میبرد به همراه همسرش وسپس بدون همسرش . 

سپس ترا به سر بازی بردند ومن دیگر بفکر زندگیم واینده ام بودم میبایست کاری انجام میدادم درآن خانه لعنتی که ترا راندند برای من دیگر زندگی لطفی نداشت  شما چهار برادر  ویک خواهر بودید وپدرتان هنوز زنده بود ومادرتان هنوز خانم خانه .

روزی از روزها برای پیدا کردنت به خانه شما که درشهرری بود رفتم  هیچکس غیر از پدرت ومادرت درخانه نبودند . پدرت با مهربانی مرا نشاند وگفت : 

دخترم  ! پسر من هیچگاه همسر خوبی برایت نخواهد شد او همین الان با همه عشقی که بما ومادرش دارد هر پانزده روز یکبار بخانه میاید لباسهای چرکش را میگذارد وبا لباسهای شسته بسرعت برق میرود . 

حال تصور کن با تو عروسی کرده وتوبا چند بچه شبهای دراز باید درانتظار او بمانی زنها اورا رها نمیکنند زیباست . خوش پوش است وازهمهمه مهمتر در هنر راهی یافته وشهرتی بهم زده است .

سرم پایین بود بیا دگفته تو افتادم که به دوستانت  گفته بودی من زیباترین وپاکترین دختر شهررا دراختیار دارم ! حال کجاست ؟ 

اولین گیلاس آبجورا تو به دست من دادی ومن آن آب بد مزه وتلخ را بخاطر تو سر کشیدم وتو سازت را برداشتی  وروبروی من نشستی ومشغول نواختن شدی نگاهترا ازمن بر نمیداشتی  به هرکجا که میهمان بودی مرا باخود میکشیدی !  وسالهای بعد شنیدم که  به دوستانت گفته بودی  "   زمانی کمی مشروب مینوشد چشمانش زیباتر میشوند ومن الهام میگیرم " همیشه بوسه های تو روی چشنانم بود ومن ترا به عقب میراندم ومیگفتم بوسیدن چشم شوم ندارد دوری میاورد !!! وما ازهم دور شدیم  خیلی دور من بسوی سرنوشتی رفتم که دردفتر روزگار قلم خورده بود وتورا گم کردم تنها خیالت را شبها درآغوش داشتم وبویت را ونوای سازت را .

شب گذشته آن تک مضراب هاومکث های وسط آن مرا ازهمه این جهان  هستی ولبریز از مرگ وبیماری وبوی ضد عفونی گورهای دسته جمعی وجنگهای وشورشها بیرون برد ومن سوار بر ابرها داشتم آن روزهای خوش را که چندان طولانی نبودند نشخوار میکردم تا بخواب رفتم .

اصرار داشتی مرا باخود به ایران برگردانی ومن نپذیرفتم میدانستم زنی را درنظر داری برای اخرین روزهای عمرت بتو گفتم من از خاک سر زمینم فرار نکردم من ازمردم  فرار کردم ودیگر حاضر نیستم به میان آن مردم برگردم وتو رفتی .این آخرین باری بود که من ترا دیدم .تو آخرین اثر خودرا برایم فرستادی اما دیگر آن دستها توانایی گذشته را نداشتند تا مضراب را به سختی بر سیم های مسی بکوبند دیگر زمزمه ای از گذشته ها نبود .

این روزها دیگر خبری از آن عشقهای پاک ودست نخورده نیست عشقها نیمساعتی ویا یکساعتی ویا خیلی طول بکشد یک روزه است .تو رفتی وبا زنی ازدواج کردی که خوب از زیبایی سرا امد همه زشت رویان شهر بود وآن آخرین فیلمی که تهیه کردی برای یادگار آن نگاهت را هیچگاه فراموش نمیکنم من آن نگاه را خوب میشناختم .

امروز تو  در زیر خروارها خاک خفته ای ومن هنوزدرانتظار تو هستم که شاید از در بیایی مضراب درمیان مشتهایت وساز دریک دست وسیگاری بر لب ولنگان لنگان خودترا روی یک مبل بیاندازی معشوق . همسر . فرزند  همه زندگی تو همان ساز بود وهمان نغمه های غریبانه واشکهایت که گاهی روی شانه ام میریخت .

خوب سی دی های ترا دارم آخرین اثر ترا دارم ویاد ترا دارم حال بهانه ای هست که هرشب به نشخوارم ادامه دهم وبه قول همسر برادرت میگفت من درتمام عمرم چنین عشقی را ندیدم حق هم داشت ما هردو بچه بودیم وهردو بی گناه  وبا شرارتهای امروز ببیگانه هرچند محیط آلوده  ایران امروزترا نیز آلوده ساخت ودروغگویی یکی ازارکان اولیه زندگیت شد  اما تونبودی تو گم شده بود ی درمیان البسه های مارکدار وابریشمی وخوب .....باقی بماند  رازی است بین من وتو  آن دوست که درامریکاست  این تونبودی تو گم شده بودی حال درمیان دودافیون وآن گرد لعنتی سخت بود کسی ترا بیابد وتو رفتی به کجا؟ ! .........

درآن نفس  که بمیرم  در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم  /اما خاک تو کجاست ؟ پایان 

ثریا ایرانمنش . 30/07/2021 


هیچ نظری موجود نیست: