سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۴۰۰

آن روحی که همیشه با ماست !


 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !................وآن "ایران "است 

من ! در غروب  سرد زمان ایستاده ام .  دیگر امیدی به خورشید فردا نخواهم  داشت /  خورشید  روزها از زیر پاهای من گذر میکند . 

من به شب نزدیکتر میشوم  بیرون کشیدن من و عیان کردن من  بسیار دشوار است .

سایه ها در پشت دیوارهای نامریی مرا  دنبال میکنند  اما دسترسی برایشان غیر ممکن است .

سحر با بیخوابی های شبانه  که همیشه همراه من است بر میخیزم وتا صبح روشنایی بیاد دوران کودکیم هستم ودنیایی که مرا به مرز  پیری می کشاند .

دیگر در فکر ان نیستم که روزی ناگهان پنجره ای باز شود وافق تیره روشن گردد وخورشید دوباره بر 

پیکرم بتابد و گرمای  ان مرا به رخوتی  فنا ناپذیر  ببرد .

رویایی صبحگاهی من چندان روشن نیست  همه جا تاریک وسیاه است  وبه مردمی میاندیشم که با دستهای خالی بامشتهای لاغر وناتوان خود  در پی یک بیهودگی میدوند  ودرانتظار طلوعی تازه میباشند .

نه ! آینده طلایی نخواهد بود  وآن روحی که حافظ ما دراسمان آن سر زمین بلا گرفته میچرخد همچنان نگران  ازدست رفتن خاکش میباشد . اما ایا طبیعت بر سر رحم آمده است وایا آن اهورا مزدای نیکی بیاد ما افتاده  است تا مارا نجات دهد ؟

روز گذشته دریک کلیپ فضای مجازی عکس تعداد ی از خاِئنی را دیدم که مردی یک یک انهارا معرفی میکرد البته برای من از پیش روشن بود برای همین هم به سمت آنها نرفتم تنها مدتی کوتاه امیدی دردلم پدید آمد که شاید  " او" که تازه از راه رسیده بتواند کاری بکند و شروعی تازه باشد و...... ملتی را ازرنج و بدبختی رهایی بخشد  وحال شب گذشته دیدم خودش یکی از بدبخترین وریاکار ترین مردم این زمان است .  تاکی میخواهید مارا بفریبید ؟ مگر آن جامه وآن نانی که میخورید چقدر ارزش دارد که شما  همه ارزش های انسانی وشرف نداشته خودرا به فروش میرسانید تا چند صباحی بر صحنه تاتر مصنوعی زمانه نقشی را بازی کنید وعجب هم بی استعداد وناشی هنر پیشه خوبی هم نبودید شاید اگر روی صحنه ای نقش یک دلقک را بازی میکردید وسکه های بسوی شما پرتاب  میشد بیشتر ارزش پیدا میکردید ونام ننگینی از خود بر جای  نمیگذاشتید .....دیگر هیچ 

اما ظهر من  ظهری است داغ  ورویای روزانه مرا  ئقش بر آب میسازد  در صفحات هر نقشی را که میبینم نقش بر اب است .

سایه ها را گم کرده ام  همه آنهایی که درپی من ره میسپردند  حال تنها شده ام سایه خودم نیز گم شد .

چه مردانی  داشتیم  چه صاحبدلانی داشتیم چه نویسندگان ومترجمینی داشتیم وچه شعرایی همه در خلوتها پنهان شدند  ویا به زیر خاک رفتند وامروز رقاصان روی صحنه برای خود فروشی دوباره خود چرخ میخورند /

به صدای ارام وپر ابهت و مهربان " او" گوش میدادم که با خاطر جمعی میگفت (( ایران ما امروز نقش بزرگی درجهان دارد ودوازده سال دیگر شما به تمدن بزرگ خواهید رسید این سر زمین متعلق بشما وفرزندان ونسلهای شماست )) گریستم سخت گریستم چه صادقانه  وچه با اطمنیان سخن میگفت او نمیدانست که نسل اینده چه جانوری خواهند شد وکشتن برایش یک سر گرمی ویک لذت است همان لذتی را که در کودکی ونوجوانی با مردان دیگر داشته  است . نه او هیچگاه به مغزش هم خطور نمیکرد  او با قلب مهربانش تنها  اشکهایش را درچشمان بی رمقش جمع کرد وجهان را ترک گفت اما مارا ترک نکرد نه مرا ونه ایران را . پایان 

ثریا ایرانمنش /27/ 07/2021 میلادی !

هیچ نظری موجود نیست: