دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۸

آدم مهم

ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا !

 قبل ار هر چیز بخودم نبریک میگویم  که جناب پدرو سانچز در انتخابات برنده شد واین سومین بار است که ما  پای صندوق رای میرویم وهر بار ایشان برای کمبود کرسی دچار اشکال میشوند   وباید با دیگر احزاب  شریک شوند بعضی ها دندانشان گرد است و پستهای  حساس کشور را میخواهند  !!! حال باید دید  این بار چه خواهند کرد ؟ .

خیلی ها سعی دارند  که خودرا بزرگ جلوه دهند وبه با طبقات بالا  یکی شوند واز زیر بار عمله گی خلاص شده تن به مفتخوری بدهند  راه تقدس ومذهب بهترین است  هم خودرا از طبقه ممتاز میدانند وهم تافته جدا بافته  بنا براین از درب تقدس وارد میشوند  مهم نیست چه ادیانی باشد  برای خر کردن مردم وارام نگاه داشتن آنها بهر روی باید یک لولو  ویک چوب بلند داشته باشند  برای تبدیل زندگیشان   به یک زندگی  خوب به تقدس میچسبند  آنهم از طرف  کسانی که حتی  ذره ای ایمان ندارند وحتی خدارا نیز باور ندارند !   از  او بعنوان  یک تراکتور برای صاف کردن جاده استفاده میکنند .
 گاهی هم انگولو ساکسونها ویا سایرین آنهارا به میان خود راه میدهند تنها درگوشه ای بایست ونظاره گرباش  نه بیشتر .
 سیاست نیز تقریبا باین تقدس چسپیده وکمتر دچار وا زدگی است  چند نفر از آقایان   احزاب جدید  آنچنان  به ملاهای ما شبیه اند  که گویی درخلوت عمامه  را از سر برداشته ریش همان ریش دندان همان دندان ورخنه درکار دیگران نیز به همان شیوه رندانه .
بهر روی سیاست نیز بی پدر ومادر وحرام زاده است .
بین طبیعت وفرهنگ راهی بس طولانی  وچه بسا  ارتباطی نیز نداشته بانشد  طبیعت بی هدف است  وعده ای  را بسوی خود فریبی میکشاند .
خوب ! تا کسی نباشی نمیتوانی حتی  بسوی قدیس شدن بروی در حال حاضر  من چه کسی هستم ؟  کیم ؟ !.
چه کسی مرا میشناسد  اما من همهرا میشناسم !
کار من از روز ازل واول با فرهنگ وادبیات بوده است بنا براین کمتر گرد مسائل سیاسی وتقدسی رفتم  گاهی بکلی منکر همه چیز میشوم  فریاد برمیدارم آیا کسی هست تا صدای مرا بشنود ؟ تنها خودم صدایم رامیشنوم. این آخرین ووالاترین کلام درباره طبیعت  است  اما باید روی سن نقشی را بعهده گرفت وبازی کرد شاید در آخر سر چیزی نصیبت شد طبیعت  چیز را عریان میکند .
خوب ! بنا براین نباید درانتظار هیچ پیروزی ویا تاجی باشم تنها آمدم تنها زیستم تنها مبارزه کردم وتنها هم خواهم رفت  نمیدانم به کجا  گاهی باخود میاندیشم اگر بروم بسوی آن دنیا  همهرا خواهم دید اما باید سفرها کنم یکی در آلمان دیگری دراتریش سومی درامریکا چهارمی درایران ونه خوشبختانه درفرانسه کسی را ندارم اما درانگلستان جرا چندین جسد و چند موجود زنده !  چرخش بزرگی خواهد بود . 
طبیعت هدف ندارد  درست است اما کارش  را به درستی انجام میدهد  آمدی زیستی  وباید بروی میهمانی  خداوند تمام شد.   داخل رنگها میشوی ودرعطرهای غوطه میخوری  تحولات مرموزی ترا دربر میگیرد  همهرا میبنی حتی کسانیرا که زبانشانرا نمیدانستی واز طریق آثارشان عاشق آتها شدی درمیان آنها نیز خواهی نشست  رنج دیدگان گذشته را  که خود را  وقف دیگران کردند  کار وکوششان برای ترحم به دیگران بود  حال باید تو به ماورای طبیعت سفر کنی   اما باید بدانی که قلب هنرمندان اکثرا از مهر تهی است  ولبریز از آرزو وجاه طلبی  با مفهموم عادی روزمره  نباید نا امید شوی  آن نیروی درخشانی که میاندیشیدی درهنرمندان هست  شمعی کاذب بود که فورا سوخت  .
حدا اقل تو در هنگام نوشتن وحلق هرچه که نامش را میخواهی بگذاری  خودت هستی  بدون هیچ    حسابگری  واگر باید با رنود دمساز شوی میدانی از کدام درب وارد شوی . 
دیگر نبوغی درهیچکس باقی نمانده است نبوغرا باید در میان صفحات الکترونیکی یافت . پایان 
ثریا ایرانمنش . « لب پرچین » اسپانیا . ۱۱/۱۱/ ۲۰۱۹ میلادی .

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۸

بیماری نا هوشیاری

یک دلنوشته !
یکشنبه ۱۰ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی 
----------------------------------
بطریق اولی شاید بیمار بود ، بیمار روانی  بیمار جنسی بیمار خود خواهی وخود شیفتگی!
در غیز اینصورت محال بود که چنین راهی را طی کند  ، قهرمانیهای بیمارگونه اش که به سادگی معرف یک مغز پریش بود .
تضادهایی که معرف شخصیت چند گانه اش بودند  امروز نمیتوان از همه مردم آواره  انتظارداشت که که به درستی  راه بروند حتی راه رفتنشان نیز مانند مستان  کج ومعوج است .

من شادمانم که سالهای قبل ازوقوع شورش ودگرگون شدن  سر زمین بیرون آمدم حسی نا روا مرا بسوی غرب میکشید بوی نامطبوع دورنگیها ونا مردمی ها حتی درکنارم درمیان خدمتکاران  خانه ودر بستر زناشویی بینی مرا میازرد باید بروم  هرچه زودتر باید بروم  .

بنا براین با مردمان پس از آن شورش بزرگ چندان آشنا نبودم ومیانه ای نداشتم  همه خارج شده بودند وهمه بسوی قبله آمالشان  کعبه ابدیشان ( امریکا) میرفتند من اروپای کهنه وقدیمی را بیشتر دوست داشتم با دیوارهای نمناکش ومردمش که سخت به سنتهای خود چسپیده بودند .
امروز  نمیدانم کارم درست بود یا نه هیچگاه به پشت سرم نگاه نکرده ام واز این خط پیروی کردم که آب رفته وریخته شده را نباید دوباره نوشید وهیچگاه نباید به پشت سر نگاه کرد باید چشمانترا به جلو بدوزی وآنچه که بعد ازاین بر سرتو خواهد آمد . 
امروز به درستی نمیدانم خوشبختم یا بدبخت  وامروز صبح گریستم خیلی زود بود که برخاستم اما دوباره سرم را به زیر لحاف بردم وگریستم ! برای کی ؟ برای چی؟ برای زندگی که از دست دادم وبا باقیمانده آن دارم برای خود قصری میسازم که شابدشادی را درآنجا بیابم  نه شادی گم شده سعادت رخت بربسته هرچه هست رنج است ورنج ورنج .

روز گذشته با پسرم وعروسم ومادرش که راهی  کشورش بود ناهار خوردیم هشت نفر سر یک میز هیچکدام زبان یکدیگررا به درستی درک نمیکردیم !مادرعروسم که گویی لال بود غیراز زبان خودش هیچ زبانیرا نمیدانست بنا براین ارتباطی با نوه هایش نداشت تنها نگاهش را به آنها میدوخت عکسی از \انها درون قاب گذاشته  بودم که به او هدیه کردم تنها فشار دستهایش ولبخدش وبوسه هایش بمن میگفت که چقدر از دریافت این هدیه  خوشحال است .
همه بظاهر باهم حرف میزدیم اما هریک دنیای خودرا داشتیم ودردنیای خود سیر میکردیم آفتاب دلپذیری بود ودریا صاف وارام عکسی گرفتم هیچ موجی روی دریا نبود گویی یک عکس رنگی در کنار ما بود یک نقاشی . 
بخانه تنهایی خود برگشتم وکتاب را دربغل گرفتم ودوباره مشغول خواندن شدم ودرانتظار آنچه که باید باشم .
نه دیگر کسی نیست تا باودلخوش باشم وشادی آینده را در سیمای او ببینم هر چه بود ریا بود ، فریب بود ،ونیرنگ بود چه بی بها دلخوش کرده بودم که روزی سر زمینم آزاد خواهد شد ومن دوباره آنرا خواهم دید  چه رویای عبثی .
نه !نا امید نیستم اینجا  خانه ندارم خانه ای هم بنا نکرده ام درسر زمین  غربت خانه وزمین متعلق بمن نیست صبرکردم به زمین خودم برگردم ! کدام زمین ؟ کدام خانه ؟ وکدام سر زمین ؟ دنیا همه جا یکی شده است حال گلو بالیستها شکست بخورند یا نه باز هنو زهرکجا بروی آسمان همین رنگ است  . پایان
ثریا / یکشنبه دهم  نوامبر ۲۰۱۹ میلادی اسپانیا .
 دراین فاصله  رفتم رای خودرا به صندوق انداختم وآمدم میدانم  که ( او ) برنده نخواهد شد اما من کوشش خودرا کردم .ث

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۹۸

از چه مینالی

ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” اسپانیا .

جمعه وآخر هفته است برای من فرقی ندار نه جمعه ونه سه شنبه گاهی بکلی فراموش میکنم چه روزی است  باید روزهارا پشت سر گذاشت واز روی آنها پرید .
دلم برای یک مجمع یک گرد هم آیی تنگ ده  ولو به دروغ  امروز باز بیاد خانقاه افتادم روح پلید آن با سا کنینش مرا رها نمیکند . 
ما ملت بیچاره ای هستیم واز فرط بیچارگی تن به هر حقارتی میدهیم دروغ میگوییم  تهمت میزنیم اگر دستمان برسد برای مقاصد شخی خود دیگری را بقتل میرسانیم / ما ملتی نمونه نه در تمام دنیا وکره زمین هستیم .
سالها اول چه دلبستگی بزرگی به مردان سیاسی داشتم  بخصوص مردان اهل وزارت خارجه !!!!گمان میکردم مردانی جدا بافته وساخته میباشند زمانی که به آنها نزدیک شدم دیدم این جامه را تنها برای آنکه
ابهتی بخود بدهند  پوشیده اند مردانی دله /گرسنه/هرزه/ وبرای پیشبرد مقاصد خود تن به هر کاری میدادند درکارت ویزیتخود  قید میکردند فلانی سفیر اسبق  وسر دم دار آنها دامادشاه بهترین ونزدیکترین فرد به شاه که باو خیانت کرد .
خوب میرویم به سوی هنرمندان شاید راه امنی باشد  نه یک یک آنها نیز خائن از آب در آمدند مطربانی دورت گرد دربار نیست بارگاه هست فرقی ندارد منقل هست مهم نیست برای چه کسی کار میکنیم کارمان  خبر چینی وجاسوسی است در کسوت ولباس هنر نوازنده آرتیست هنر پیشه مهم این است که نان را از نوع اعلای آن با نرخ روز میخوریم .
اخ گریختن از دنیا یک هنر است  وامن ترین  راه به آن پیوستن نیز هنر است  درمیان این.شبه هنر مندان تنها مسعود اسدالهی خودش باقی ماند در پوست خودش پنهان شد ار تباط او با هر یک از هنر ها وهنر مند نماها باعث نشد که رنگ عوض کند .
امروز آفتاب درخشانی بر پهنه دریا گسترده شده  هوا بگونه ای است که ظهر هم میتوان در دریا شنا کرد !!!.
من در انتظار گرمای نیمروزم و مصاحب خویش  که مرا  برای هوا خوری وپیاده روی ببرد  نه خوشحالم نه غمگینم  تنها با همان دو چشم تیز بین خود شاهد تلاش مذبوحانه وبی فایده عده ای هستم که نام هموطن روی آنها چسپیده  آیا هموطن منند ؟؟یا غریبه هایی در لباس هموطن  .
در تمام مدتی که در خارج نشستند حتی دو خط برای آیندگان ننوشتند تا باقی بماند اگر هم چیزی از صافی افکار مغشوش آنها بیرون  زد تنها خود نمایی ونبش قبر گذشتگانشان بود نه بیشتر خاطرات ملک خاتون دوم ملکه سر زمین پارس نیز نه جنبه تاریخی دارد ونه جنبه رمان نویسی وادبیات مقداری شر وور سرهم شده وخودنمایی بیشتر در آن بچشم میخورد.
آهای ای آیندگان ونسل های آینده  شمانیم قرنی  از زمان خارج بودید  زمان وجود نداشت یک سایه وحشتناک روی همه چیز را پوشانیده بود وچندصد غول یک چشم نگهبان این چادر سیاه بودند. پایان 
ثریا ایرانمنش (لب پرچین) اسپانیا ۸نوامبر ۲۰۱۹میلادی !.



پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۸

من غلام قمرم

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپا نیا !
-----------------------------------------

من و مسعود اسدالهی هر دو یک بیماری داریم وخون خودرا باید بدهیم وخون دیگرانرا بما تزریق کنند !واین داستان همچنان ادامه دارد تا روزیکه بقول او قطار  درایستگاه بایستد وما پیاده شو.یم .

تنها برنامه ایکه با میل ورغبت میبینم قبلا همه را میدیدم امروز همهرا  پاک کرده ام پر به بیراهه میروند  اما مسعود هنوز در هوا گل میپراکند ورایحه آن مرا به دوردستها میبرد نمیدانم ببویمش یا آنرا درسینه محفوظ نگاه دارم ،  چه درپیرامونم دامن کشان میگذرد مانند یک موسیقی  ،او ازهمه چیز وهمه کس یاد میکند  نمیدانم هم آنرا بنوشم یا درکنج  لیوانم نگاه دارم ؟! 
بوی شامه نواز  گفته هایش مرا از این دیار وازاین موقعیت بیرون میبرد  ودر امواج خروشان دریای بیکران شناور میسازد متاسفانه فیس بوک ندارم تا این گفته ها را  باو برسانم .
در چرخش امواج گفته های او  به جهان گذشته برمیگردم وساعتی از خود بیرون میشوم گویی دریک خواب لطیف فرو میروم سپس بیداری تلخ وروح بیمارستان که هوز مرا آزار میدهد .

روزی روزگاری در نفس موسیقی چنین غرق میشدم اما  دیگر از تکرار ها خسته شده ام چیز تازه ای ببازار نیامده  تا مرا دگر گون کند ، نه ! چیز تازهای نیست تنها  درکنار فیلمهای مستهجن  موسیقی راه میرود . 

دراینجا تناقصی وجود ندارد اما چه کسی میتواند مجددا سیبهای گندیده را بو کند ویا آنهارا گاز بزند ؟ .
چقدر  ساعاتم  تغیر کردند ِ کجا بودم ؟ برگشتم ِ بجایی که ابدا برایم جالب نیست روی همان صندلی همیشگی با همان کتاب کهنه ورنگ ورورفته که خوشبختانه دچار سانسور مترجمین نشده چون تنها یک بیوگرافی است وهما ن پتوی نازک که روی پاهایم میاندازم  ودرانتظار مصاحب خویشم تا بیاید وناهار مرا آماده کند ودرون سینی جلویم بگذارد ! ویا مرا برای پیاده روی ببرد وبرای نوشیدن استکانی قهوه تلخی وبد مزه دریک کافه پرسر وصدا وپر هیاهو . امروز خیال ندارم بیرون بروم درخانه خواهم ماند .

زندگی در جایی ایستاد ومرا نیز متوقف کرد تنها شعورم هنوز مانده وکمی از حافظه ام  بطور مرتب از آنها استفادمیکنم .
اما کم کم خسته میشوم  فیلمها تکراری برنامه های تلویزیون تکراری وتنها ویترنیی برای عرضه اشیاي بنجل وفروش آنها به پیرزنان وپیرمردان ویا زنان خانه داردکنار اجاق !
انفجاری از توهمات مغزی ناگهان همه چیز را بهم میریزد میل به فرار دارم به کجا ؟ به هرکجا روی آسمانت همین رنگ است .
خوشا بحال بچه های دهکده وخوشا بحال کسانی که این خانه خانه آنهاست ! خانه من نیست ما تنها ملتی درجهان هستیم که اجازه ورد به خانه شخصی وواقعی خودرانداریم خانه مان درگرو مشتی راهزن است وهمه درسکوت راه میرروند بی هیچ گفته ای ویا نکته ای ویا دردی گویی همه رباط شده اند .
چه غم اگر امپراطوری عظیم ودیرین ما ویران شود  درعوض هنر اسلامی زنده است !!!!!
عده ای احساسات به ظاهر میهنی پرستی را دست آویز قرار داده ونان میخورند عده ای بی تفاوت وعدهای شیاد ودروغگو  درد ما درد بی فرهنگی وبی سوادی است درد بی دردی است  ودردخودفروشی آسمان به هر خریداری برایمان فرق نمیکند خریدار چه کسی است .
گاه مشگل ایت که انسان نسبت به اصالت  بعضی ها شک کند من عده ای را بکلی منکر میشوم آنها خیانتکارند . 

تلخی نکند  شیرین ذقنم 
خالی نکند از می دهنم 

عیان کند هر صبحدمی
گوید که با من جامه کنم 

تنگست مرا هر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم

 پایان 
ثریا ایرانمشن « لب پرچین » اسپانیا / ۷ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی ....


چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۸

آوازه خوان دوره گرد

ثریاایرانمنش.« لب پرچین» اسپانیا !
------------------------------------------

ز همراهان جدایی مصلحت نیست 
سفر بی روشنایی مصلحت نیست 

چو ملک پادشاهی دیده باشی 
پس از شاهی  ِ گدایی مصلحت نیست........؛ شمس تبریزی ؛ 

ما خیلی زود از دسته وگروه  آوازه خوانان زندگی جدا شدیم ِ اما کسی هست که هنوز آواز مارا میشنود !.
هنگامیکه  به تلاش بی فایده او منیگرم  بیشتر دلم برایش میسوزد  تا اورا تحسن کنم میل دارم بپرسم این همه جنجال وسروصدا وفریاد برای چه کسانی است  وبه کدا م قلک فرو میرود ؟‌ هر روز تحلیل میرود هر صفحه ای را که باز میکنم اورا میبینم گویی سایه ایست که  به دنبالم روان است  ،سایه بدون آفتاب .
هچیکسی تا بحال عاشق نقش خویش نبوده است اما گمان کنم او عاشق خوداست  ونقشی راکه روی صحنه بازی میکند بیشتر می پسندد .
بهر روی  قصه او به پایان  رسید به همانگونه که همه چیز روزی پایان میگیرد .
خدایان لا بتنهای همه دزماندگان بارگاه خوبش ر ا میبخشند  لذات  بی حساب ودردهای بی امان را چه بسا روزی بر او هم رحم آورند واورا ببخشند .

امروز در اخبار خواندم که بیشتر ادبیات گذشته مارا از کتب درسی برداشته وبجایش اشعار شهدا وحججی را گذاشته اند  البته در وقوع انقلاب  اشعار آن دیو سیرت سیمین دانشور وسایه وآن پیرمرد خراسانی  اخوان ثالث جز ادبیات ما بود  ادبیات حزب توده !! در کنار اشعار بیهقی حال همه کم کم  فرو ریخته اند زندکی فاطمه  حسن وحسین وغیره وسپس اشعار معرب تبدیل به فارسی شده ، بیچاره نسل آینده چه خواهد شد چه بسا نقش این جانوارن همان  از بین بردن  ومحو نمودن سر زمین اهورایی باشد وما دربیرون دل به (پنل سیاست ) خوش کرده ایم وچشم به راه  تصمیم نورچشمی نشسته ایم تا خاک ما با کوفه یکی شود .

امروز من این احتیاج را درخود احساس میکنم که بنویسم نه اینکه دردنیا شناخته شوم بلکه خود خودرا بشناسم  مهم نیست آهنگ این نوشته ها  چه تاثیری در دیگران دارد وتا چه حد آنها را از جای میجنباند  دیگر کسی میل به جنبش ندارد همه سر جایشان نشسته اند زیرشان گرم است  ورقاصان سیاست برایشان هم آواز میخوانند هم لالایی وهم گاهی کمر را میچرخانند .

من تنها باین قلب تشنه میاندیشم ِ قلبی که هنوز پا برجاست  در  پرتو خورشید میطپد از زیر برف سپید میانسالی هنوز آتشفشانی فوران میکند  هر سحر بامیدی  بر میخیزد تنشی میان گرمای درون وسرمای بیرون وآیا میتوان این احسا س  وتنش را نادیده گرفت ؟ اشعاری با قافیه کامل که  به زیباییهای گذشته وجلوه دنیای جوانی متصل است   چکونه میتوان اینهمه احساس را محکوم کرد ؟.
خوب از شمامی پر سم  که آیا میشود بشر را نیز تفکیک کرد ؟!

شما را بی شما خواند آن یار 
شما را بی شمایی مصلحت نیست 

 چو خوان آسان آمد پدیدیدار 
از این پس بینوایی مصلحت نیست 

بگو آن حرص .آز   راهزن را 
که مکرو  بد نمایی مصلحت نیست 

چو پا داری  برو دستی بجنبان 
ترا بی دست وپایی مصلحت نیست 
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا / ۶ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی !.

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۸

هیجده سالگی

ثزیا ایرانمنش . « پر چین »  اسپانیا !
----------------------------------------
زمانیکه هیجده سال داشتم َ جهان نیز هیجده ساله بود ! کارم را شروع کردم  اولین چیزی که یاد گرفتم 
ان بود که وارد کشتزار دیگران نشوم وآنچه را که کاشته وسپس درو کرده اند من  دوباره نکارم  علفزار خودم را داشته باشم  وکشتتزار خودرا .
باهمه ضعفهای اجتماعی و قدرتهای پوشالی من به دنبال خواسته دل رفتم  قبل از هر چیز اشعار شعرای بزرگ را حفظ کردم  عده ای هنوز برایم بیگانه بودند اما آنها را نیز شناختم  عده ای تازه شاعر شده ونو پا فرهنگ اشعار ما بسیار غنی وپربار است میتوان قرنها دراین اقیانوس شنا کرد بی \انکه گم شده ویا غرق خود خواهی ها شوی ..
دراین  زمان ( توده ) شکل گرفت وقوی شد مانند شن زاری با باد همه را بسوی خود کشید وجذب کرد زنان به ظاهر مهربان وقهرمان !! ومردانی که تنها سیگارشانرا با یک چشم میکشیدند  همیشه سیگارا  زیر لب و یک چشم آنها بسته بود دنیارا با همان یگ چشم بسته میدیدند.
 بیراهه را نشان میداند وترا میکشیدند  بسوی موسیقی ورزش  پیاده روی رژه وسرود خوانی وبی پروایی !  خشونت عصبی از ا\نها باغث شد که کمی خودرا عقب بکشم  هیچگاه دنباله  روی آنها نشدم  طی یک ازدواج ناگهانی وناخواسته  داخل محافل آنها شدم  خودم را کنار میکشیدم پیراهنهایم آستین بلند وبه ملی گرایی وایران پرستی خود فخر میفروختم ! اوف  ! امل عقب افتاده داریم وارد جهان بزرگ میشویم ؟!‌ پر بی حیا بودند  هیچ اعتمادی به آنها نداشتم همه آنها بخصوص نسل جوانشان تسلیم هوسها وشهوات  بودند وتمام فضائل را تنها برز بان میراندند ومزه مزه میکردند درعمل چیز دیگری بودند  به ظاهر همه خانواده داشتند اما درواقع زندگی ها  اشتراکی بود  باید راه فراری باشد . 
کار من همیشه فرار بوده است . زندگی یک افسانه احمقانه است نباید آنرا تکرار کرد  ونه بازگو  ویا سخت گرفت  انهاهمه دچار خود بزرک بینی  .خود گنده بینی بودند ( هنو زهم هستند ) پس مانده هایشان  درمقابل انها تنها بودم  همه دم از آزادی میزدند  ! کدام آزادی ؟ تختخوابهای سه یا چهار نفره ؟ ........
عزیزانم من برای شما بار گرانی هستم هضم من مشگل است مرا رها کنید  دوران سختی را متحمل شدم اما هر سختی پایانی دارد .
 بگذارید با احترام از یکدیگر جدا شویم  درحال حاضر شما دشمنان خوبی برای من هستید . برگشتم ودوباره عکس شاه را به دیوار  اطاقم پونز کردم .
از دنیای مالیخولیایی آن روشنفکران جدا شدم  ودوباره آواز آواز ه خوان شهرمانرا زیر لب زمزمه کردم  ؛
ای شب چه بسر داری 
بر گو چه خبر داری 
از عاشق بیمار 
 از مردم بیدار 
ایشب چه غم افزایی 
غم بر سر غمهایی 
عزم سفرت کو  مرغ سحرت کو .......
اهه  گوینده این اشعار نیز از آنها بود ؟ اوف چه خیانتی چه جنایتی .شاید کهنسالی سر زمینش روی سینه ای استخوانیش سنگینی میکرد  وچه بسا میل داشت مثلا به ( پورتلند) سفر کند !
امروز برای همه چیز دیر شده است  همه رفته اند  خانه خا لی ودرونش  تنها اشباح  درهم میلولند درکنار مارمولکها  که لقب مارشال گرفته اند  وبرای این نسل بیچاره  هیچ  راه گریزی نیست  وهم نسلهای من نابود شدند  منهم نابود شدم وبه زودی بسوی انها پر خواهم کشید  ایا اطرافیانم نفس راحتی خواهند کشید ؟! 
میگویند روزی ناپلئون بوناپارته از سردارش پرسید ؛
اگر من بمیرم مردم  چه خواهند کرد وچه خواهند گفت ؟ 
سردا رجواب داد  که ؛ همه بسوگ شما خواهند نشست 
ناپلئون لبحندی زد وگفت !اشتباه میکنی همه یک نفس راحت خواهند کشد وخواهند گفت : آخ راحت شدیم / پایان 
رونوشتی از دفتر خاطرات روزانه 
ثریا ایرانمنش / « لب پرچین » اسپانیا / ۵ نوامبر ۲۰۹ میلادی . اسپانیا