سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۸

هیجده سالگی

ثزیا ایرانمنش . « پر چین »  اسپانیا !
----------------------------------------
زمانیکه هیجده سال داشتم َ جهان نیز هیجده ساله بود ! کارم را شروع کردم  اولین چیزی که یاد گرفتم 
ان بود که وارد کشتزار دیگران نشوم وآنچه را که کاشته وسپس درو کرده اند من  دوباره نکارم  علفزار خودم را داشته باشم  وکشتتزار خودرا .
باهمه ضعفهای اجتماعی و قدرتهای پوشالی من به دنبال خواسته دل رفتم  قبل از هر چیز اشعار شعرای بزرگ را حفظ کردم  عده ای هنوز برایم بیگانه بودند اما آنها را نیز شناختم  عده ای تازه شاعر شده ونو پا فرهنگ اشعار ما بسیار غنی وپربار است میتوان قرنها دراین اقیانوس شنا کرد بی \انکه گم شده ویا غرق خود خواهی ها شوی ..
دراین  زمان ( توده ) شکل گرفت وقوی شد مانند شن زاری با باد همه را بسوی خود کشید وجذب کرد زنان به ظاهر مهربان وقهرمان !! ومردانی که تنها سیگارشانرا با یک چشم میکشیدند  همیشه سیگارا  زیر لب و یک چشم آنها بسته بود دنیارا با همان یگ چشم بسته میدیدند.
 بیراهه را نشان میداند وترا میکشیدند  بسوی موسیقی ورزش  پیاده روی رژه وسرود خوانی وبی پروایی !  خشونت عصبی از ا\نها باغث شد که کمی خودرا عقب بکشم  هیچگاه دنباله  روی آنها نشدم  طی یک ازدواج ناگهانی وناخواسته  داخل محافل آنها شدم  خودم را کنار میکشیدم پیراهنهایم آستین بلند وبه ملی گرایی وایران پرستی خود فخر میفروختم ! اوف  ! امل عقب افتاده داریم وارد جهان بزرگ میشویم ؟!‌ پر بی حیا بودند  هیچ اعتمادی به آنها نداشتم همه آنها بخصوص نسل جوانشان تسلیم هوسها وشهوات  بودند وتمام فضائل را تنها برز بان میراندند ومزه مزه میکردند درعمل چیز دیگری بودند  به ظاهر همه خانواده داشتند اما درواقع زندگی ها  اشتراکی بود  باید راه فراری باشد . 
کار من همیشه فرار بوده است . زندگی یک افسانه احمقانه است نباید آنرا تکرار کرد  ونه بازگو  ویا سخت گرفت  انهاهمه دچار خود بزرک بینی  .خود گنده بینی بودند ( هنو زهم هستند ) پس مانده هایشان  درمقابل انها تنها بودم  همه دم از آزادی میزدند  ! کدام آزادی ؟ تختخوابهای سه یا چهار نفره ؟ ........
عزیزانم من برای شما بار گرانی هستم هضم من مشگل است مرا رها کنید  دوران سختی را متحمل شدم اما هر سختی پایانی دارد .
 بگذارید با احترام از یکدیگر جدا شویم  درحال حاضر شما دشمنان خوبی برای من هستید . برگشتم ودوباره عکس شاه را به دیوار  اطاقم پونز کردم .
از دنیای مالیخولیایی آن روشنفکران جدا شدم  ودوباره آواز آواز ه خوان شهرمانرا زیر لب زمزمه کردم  ؛
ای شب چه بسر داری 
بر گو چه خبر داری 
از عاشق بیمار 
 از مردم بیدار 
ایشب چه غم افزایی 
غم بر سر غمهایی 
عزم سفرت کو  مرغ سحرت کو .......
اهه  گوینده این اشعار نیز از آنها بود ؟ اوف چه خیانتی چه جنایتی .شاید کهنسالی سر زمینش روی سینه ای استخوانیش سنگینی میکرد  وچه بسا میل داشت مثلا به ( پورتلند) سفر کند !
امروز برای همه چیز دیر شده است  همه رفته اند  خانه خا لی ودرونش  تنها اشباح  درهم میلولند درکنار مارمولکها  که لقب مارشال گرفته اند  وبرای این نسل بیچاره  هیچ  راه گریزی نیست  وهم نسلهای من نابود شدند  منهم نابود شدم وبه زودی بسوی انها پر خواهم کشید  ایا اطرافیانم نفس راحتی خواهند کشید ؟! 
میگویند روزی ناپلئون بوناپارته از سردارش پرسید ؛
اگر من بمیرم مردم  چه خواهند کرد وچه خواهند گفت ؟ 
سردا رجواب داد  که ؛ همه بسوگ شما خواهند نشست 
ناپلئون لبحندی زد وگفت !اشتباه میکنی همه یک نفس راحت خواهند کشد وخواهند گفت : آخ راحت شدیم / پایان 
رونوشتی از دفتر خاطرات روزانه 
ثریا ایرانمنش / « لب پرچین » اسپانیا / ۵ نوامبر ۲۰۹ میلادی . اسپانیا