یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۸

بیماری نا هوشیاری

یک دلنوشته !
یکشنبه ۱۰ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی 
----------------------------------
بطریق اولی شاید بیمار بود ، بیمار روانی  بیمار جنسی بیمار خود خواهی وخود شیفتگی!
در غیز اینصورت محال بود که چنین راهی را طی کند  ، قهرمانیهای بیمارگونه اش که به سادگی معرف یک مغز پریش بود .
تضادهایی که معرف شخصیت چند گانه اش بودند  امروز نمیتوان از همه مردم آواره  انتظارداشت که که به درستی  راه بروند حتی راه رفتنشان نیز مانند مستان  کج ومعوج است .

من شادمانم که سالهای قبل ازوقوع شورش ودگرگون شدن  سر زمین بیرون آمدم حسی نا روا مرا بسوی غرب میکشید بوی نامطبوع دورنگیها ونا مردمی ها حتی درکنارم درمیان خدمتکاران  خانه ودر بستر زناشویی بینی مرا میازرد باید بروم  هرچه زودتر باید بروم  .

بنا براین با مردمان پس از آن شورش بزرگ چندان آشنا نبودم ومیانه ای نداشتم  همه خارج شده بودند وهمه بسوی قبله آمالشان  کعبه ابدیشان ( امریکا) میرفتند من اروپای کهنه وقدیمی را بیشتر دوست داشتم با دیوارهای نمناکش ومردمش که سخت به سنتهای خود چسپیده بودند .
امروز  نمیدانم کارم درست بود یا نه هیچگاه به پشت سرم نگاه نکرده ام واز این خط پیروی کردم که آب رفته وریخته شده را نباید دوباره نوشید وهیچگاه نباید به پشت سر نگاه کرد باید چشمانترا به جلو بدوزی وآنچه که بعد ازاین بر سرتو خواهد آمد . 
امروز به درستی نمیدانم خوشبختم یا بدبخت  وامروز صبح گریستم خیلی زود بود که برخاستم اما دوباره سرم را به زیر لحاف بردم وگریستم ! برای کی ؟ برای چی؟ برای زندگی که از دست دادم وبا باقیمانده آن دارم برای خود قصری میسازم که شابدشادی را درآنجا بیابم  نه شادی گم شده سعادت رخت بربسته هرچه هست رنج است ورنج ورنج .

روز گذشته با پسرم وعروسم ومادرش که راهی  کشورش بود ناهار خوردیم هشت نفر سر یک میز هیچکدام زبان یکدیگررا به درستی درک نمیکردیم !مادرعروسم که گویی لال بود غیراز زبان خودش هیچ زبانیرا نمیدانست بنا براین ارتباطی با نوه هایش نداشت تنها نگاهش را به آنها میدوخت عکسی از \انها درون قاب گذاشته  بودم که به او هدیه کردم تنها فشار دستهایش ولبخدش وبوسه هایش بمن میگفت که چقدر از دریافت این هدیه  خوشحال است .
همه بظاهر باهم حرف میزدیم اما هریک دنیای خودرا داشتیم ودردنیای خود سیر میکردیم آفتاب دلپذیری بود ودریا صاف وارام عکسی گرفتم هیچ موجی روی دریا نبود گویی یک عکس رنگی در کنار ما بود یک نقاشی . 
بخانه تنهایی خود برگشتم وکتاب را دربغل گرفتم ودوباره مشغول خواندن شدم ودرانتظار آنچه که باید باشم .
نه دیگر کسی نیست تا باودلخوش باشم وشادی آینده را در سیمای او ببینم هر چه بود ریا بود ، فریب بود ،ونیرنگ بود چه بی بها دلخوش کرده بودم که روزی سر زمینم آزاد خواهد شد ومن دوباره آنرا خواهم دید  چه رویای عبثی .
نه !نا امید نیستم اینجا  خانه ندارم خانه ای هم بنا نکرده ام درسر زمین  غربت خانه وزمین متعلق بمن نیست صبرکردم به زمین خودم برگردم ! کدام زمین ؟ کدام خانه ؟ وکدام سر زمین ؟ دنیا همه جا یکی شده است حال گلو بالیستها شکست بخورند یا نه باز هنو زهرکجا بروی آسمان همین رنگ است  . پایان
ثریا / یکشنبه دهم  نوامبر ۲۰۱۹ میلادی اسپانیا .
 دراین فاصله  رفتم رای خودرا به صندوق انداختم وآمدم میدانم  که ( او ) برنده نخواهد شد اما من کوشش خودرا کردم .ث