پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۸

من غلام قمرم

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپا نیا !
-----------------------------------------

من و مسعود اسدالهی هر دو یک بیماری داریم وخون خودرا باید بدهیم وخون دیگرانرا بما تزریق کنند !واین داستان همچنان ادامه دارد تا روزیکه بقول او قطار  درایستگاه بایستد وما پیاده شو.یم .

تنها برنامه ایکه با میل ورغبت میبینم قبلا همه را میدیدم امروز همهرا  پاک کرده ام پر به بیراهه میروند  اما مسعود هنوز در هوا گل میپراکند ورایحه آن مرا به دوردستها میبرد نمیدانم ببویمش یا آنرا درسینه محفوظ نگاه دارم ،  چه درپیرامونم دامن کشان میگذرد مانند یک موسیقی  ،او ازهمه چیز وهمه کس یاد میکند  نمیدانم هم آنرا بنوشم یا درکنج  لیوانم نگاه دارم ؟! 
بوی شامه نواز  گفته هایش مرا از این دیار وازاین موقعیت بیرون میبرد  ودر امواج خروشان دریای بیکران شناور میسازد متاسفانه فیس بوک ندارم تا این گفته ها را  باو برسانم .
در چرخش امواج گفته های او  به جهان گذشته برمیگردم وساعتی از خود بیرون میشوم گویی دریک خواب لطیف فرو میروم سپس بیداری تلخ وروح بیمارستان که هوز مرا آزار میدهد .

روزی روزگاری در نفس موسیقی چنین غرق میشدم اما  دیگر از تکرار ها خسته شده ام چیز تازه ای ببازار نیامده  تا مرا دگر گون کند ، نه ! چیز تازهای نیست تنها  درکنار فیلمهای مستهجن  موسیقی راه میرود . 

دراینجا تناقصی وجود ندارد اما چه کسی میتواند مجددا سیبهای گندیده را بو کند ویا آنهارا گاز بزند ؟ .
چقدر  ساعاتم  تغیر کردند ِ کجا بودم ؟ برگشتم ِ بجایی که ابدا برایم جالب نیست روی همان صندلی همیشگی با همان کتاب کهنه ورنگ ورورفته که خوشبختانه دچار سانسور مترجمین نشده چون تنها یک بیوگرافی است وهما ن پتوی نازک که روی پاهایم میاندازم  ودرانتظار مصاحب خویشم تا بیاید وناهار مرا آماده کند ودرون سینی جلویم بگذارد ! ویا مرا برای پیاده روی ببرد وبرای نوشیدن استکانی قهوه تلخی وبد مزه دریک کافه پرسر وصدا وپر هیاهو . امروز خیال ندارم بیرون بروم درخانه خواهم ماند .

زندگی در جایی ایستاد ومرا نیز متوقف کرد تنها شعورم هنوز مانده وکمی از حافظه ام  بطور مرتب از آنها استفادمیکنم .
اما کم کم خسته میشوم  فیلمها تکراری برنامه های تلویزیون تکراری وتنها ویترنیی برای عرضه اشیاي بنجل وفروش آنها به پیرزنان وپیرمردان ویا زنان خانه داردکنار اجاق !
انفجاری از توهمات مغزی ناگهان همه چیز را بهم میریزد میل به فرار دارم به کجا ؟ به هرکجا روی آسمانت همین رنگ است .
خوشا بحال بچه های دهکده وخوشا بحال کسانی که این خانه خانه آنهاست ! خانه من نیست ما تنها ملتی درجهان هستیم که اجازه ورد به خانه شخصی وواقعی خودرانداریم خانه مان درگرو مشتی راهزن است وهمه درسکوت راه میرروند بی هیچ گفته ای ویا نکته ای ویا دردی گویی همه رباط شده اند .
چه غم اگر امپراطوری عظیم ودیرین ما ویران شود  درعوض هنر اسلامی زنده است !!!!!
عده ای احساسات به ظاهر میهنی پرستی را دست آویز قرار داده ونان میخورند عده ای بی تفاوت وعدهای شیاد ودروغگو  درد ما درد بی فرهنگی وبی سوادی است درد بی دردی است  ودردخودفروشی آسمان به هر خریداری برایمان فرق نمیکند خریدار چه کسی است .
گاه مشگل ایت که انسان نسبت به اصالت  بعضی ها شک کند من عده ای را بکلی منکر میشوم آنها خیانتکارند . 

تلخی نکند  شیرین ذقنم 
خالی نکند از می دهنم 

عیان کند هر صبحدمی
گوید که با من جامه کنم 

تنگست مرا هر هفت فلک
چون میرود او در پیرهنم

 پایان 
ثریا ایرانمشن « لب پرچین » اسپانیا / ۷ نوامبر ۲۰۱۹ میلادی ....