سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۷

سرچشمه .

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

سفر نزدیک است ،
باید اسبان تاریخ را درهمین سر زمین،
ودرکنارهمین دریا 
رها کنم !
وکوله بار خالی ام را 
که درونش  تنها شعر روزگاران من است 
با آب دریا بشوییم
 وسفررا ادامه دهم 
از عمودی  به افقی بغلطتم 
مرگ برایم ناشناخته نیست 
تنها یک بعد ویک حرکت هندسی است 
ار عمودی به افقی تبدیل میشوم 
وسر انجام به سررمین خود خواهم رسید .....ثریا 

دکتر داروی  جدیدی برایم تجویز کرده  که باید هر هشت ساعت آنرا به درون معده ام بفرستم درنتیجه  یکی از ساعات به صبح زود میرسد چون شبها خیلی زود به رختخواب میروم وزود میخوابم  به همین دلیل است  که « کام روا گشته ام » !
تومور دریک مرکز مخفی ! میل ندارم آنرا بشکافم ودر دریف چارقد به سرهای صورتی راه بروم ویا سرگرمی جدیدی را برای پزشکان بوجود آورم  تومور جایش امن است تا او بمن آزار نرسانده منهم به او کاری ندارم وبا داروهای گوناگون  : مثلا: ا زبزرگ شدن او جلوگیری میکنم !! 

یکی از خبرنگاران سیاسی راد یو تلویزوین این سر زمین که خیلی هم مورد مهر ومحبت همشهریانش میباشد در توپیتر اورا دنبال میکنم ِ روزی بطور خصوص ازاو سئوال کردم که چرا آنچه را که درسر زمین من میگذرد بقول خودتان  « کاور » نمیکنید ؟ چرا حرفی نمیزنید ؟ دجوابم نوشت که ما درآنجا خبرنگار نداریم وچیزی را که برایمان ثابت نشده وگزارش نشده حق نداریم کاور بدهیم جرم محسوب میشود ! تازه فهمیدم چرا آنها روی یوتیوب هایشان تنها از برش لباس یا غذا ویا آرایش گفتگو میکنند ومانند ما اینهمه خبرنگار !! وخبر چین  ندارند ! من این ملت را ستایش میکنم  شمال دارد میسوزد هفته هاست که دارد میسوزد اما حواس اینها جمع است  انگلستان نیمی از جنوب وجنوب شرقی را دراختیار دارد وفرانسه نیمی از کشور آندورا را اما دخالت درسیاست  آنها حق ندارند بنمایند خودشان با کمک احزاب خود جلو میروند یک چیز دراین ملت مرا به ستایش واداشته وآن هم آهنگی واتحادو واتفاق است هرکسی حرف  خودش را میزند دموکراسی هست آزادی بیان هست فحاشی هست اما درموقع خطر همه یکی میشوند .
وروز گذشته  درکارناوال جزیره  قناری یک مرد همجنس باز ملکه کارناوال شد وجایزه اش که خیلی هم براق تر وزیباترا ز جایزه  کهنه ومرده  اسکا ر بود گرفت !!
ما ملتی جدا  هستیم هیچ ملتی درجهان به پای ما نمیرسد  برای همین هم هست که جدا مانده ایم  نه بره ایم ونه گرگ  تنها چشمانمان کور است  ونمیبیند تشخیص این دو از هم مشگل است گاهی گرگی میشویم  وزمانی یک بره معصوم !.
خوشحالم که از این رمه جدا مانده ام  نه بره شدم ونه گرگ  که یا در معصومیت خود کشته شوم ویا درمرگی شوم وزشت  تنها به دنبال آگاهی ها رفتم / روشن شدم حال شبها به ترانه های محلی وگاهی ترانه های افغانی گوش فرا میدهم  نه چندان با ما فرقی ندارند همان قبیله های رنگ و وارنگ  که غیر از سایه خویش جای دیگری را  نمیشناسند  درخودشان غرق شده اند  دراشعارشان  درد نهفته است اما باهم بودنرا نمیدانند چیست سر زمینیشان بدتراز ما .....وروزی یکی از بزرگان سرزمین وایکینگها در مجلس بزرگشان گفته بود که : 
شاه ایران خیلی پایش را ازدایره بیرون رانده وخیال میکند که آن سر زمین اروپاست  نمیداند  بر ملتی حاکم است که دست کمی از بنگلادش وافغانستان ندارد  سر زمین او حتی پاکستان هم نیست ! 

روز گذشته درمیان آلبوم عکسهایم دو عکس یافتم که آنها را  روی کمد اطاق پذیرایی گذاشتم یکی عکسی بود با روپوش مدرسه  برایم دیپلمم !!!آه که چقدر معصوم بودم !
ودیگر ی یک عکس نیمه رخ که هم کلاسی هایم بمن گفتند آنرا برای روزنامه ها بفرست تا شاید شاه ایران آنرا ببیند واز تو خوشش بیاید !!!! خندیدم در آن زمان هنوز شاه ما  دچار دردسر های شهر بانو نبود جوان بود زیبا بود وثریا هم رفته بود  واو تنها مانده وغمگین آن عشق واقعی . ودرپشت همان عکس  ، عکسی از شاه جوان درهمان زمان دیدم  چقدر عاشق او بودم وچقدر اورا دوست داشتم نمیدانم اینعکس را گویا امیر متقی بمن داده بود در زمانی که اعلم نخست وزیر بود ومن کارمند یک اداره  درمقام ريیس دفتر مدیر عامل !!! 
چه روزهای خوشی بودند بقول یکی از همکارانم میگفت زمین زیر پاهای تو میلرزد بسکه محکم گام بر میداری وامروز این منم که روی زمین آهسته راه میروم مبادا صدای گامهایم خواب همسایه را پریشان سازد !
پاهای مرا  حراج کردند 
و ماهیچه های پرقدرتم را 
وآنگاه بقچه ام را بستم 
وبه همراه پرندگان 
از تیغ تیز  ونوک برنده گان و درندگان 
به صندوق خانه آمدم 
پنهان شدم 
روزی ناگهان احساس کردم 
پاهایم نازکتر شده اند 
آن چابکی از من گریخت 
ایستادم 
وخودرا در یک آیینه بدون سیماب 
دیدم . همچنان خورشید میدرخشیدم .
پایان
« لب پرچین . ثریا ایرانمنش » / اسپانیا / '5-'3-2019 میلادی  برابر با ۱۴ /اسفند ماه ۱۳۹۷ خورشیدی !!

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۷

تو بهاری ؟

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 
---------------------------------

تو بهاری ؟ 
نه! 
بهاران ،  زتوست ، ا زتو وام میگیرد 
هر بهار اینهمه زیبایی را 

هوس باغ وبهارانم نیست 
ای بهترین  باغ وبهارانم تو ! 

سبزی چشم تو 
دریادی خیال  
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز 
 مرغ سبز تمنارا ......... « حمید مصدق / از دفتر دو منظومه )

در همین زمان بود که ا زدنیا رفت  نزدیک  عید و نزدیک چهار شنبه سوری بود  امروز بی اختیار دستم بسوی این کتاب رفت خط او وجای دست او ونوشته ای که بر پشت آن با قلم زیبایش بر جای گذاشته بود «تقدیم  به آنکه روحش به لطافت گلهای بهاری واحساساتش   به پاکی قطرات شبنم است » ! 
واین او بود که درآخرین سفرش وسفرم این کتاب را بمن هدیه داد او مرا  خوب شناخته بود  چه خوب است که دیگر نیست تا مر گ  اینهمه احساسات را ببیند وبشناسد او نیز قلبی به پاکی دریاهای دوردست داشت دست نخورده وهمیشه عاشق . بقول  خودش یازده سال درانتظار آن لحظه ای بود که مرا تنها ببیند ! 
امروز اشک امانم را بریده  چرا دلتنگم ؟ با این |افتاب درخشان که همه اطاق را لبریز ساخته اما هر صفحه ایرا که میگشایم بوی گند سیاست / بوی جنگلهای آتش گرفته که دیگر احتیاجی نیست آتش را به دم روباهان بسته بسوی جنگلهای بفرستند با ( لیزر) اینکارا انجام میدهند یک خط منجی ومعوج  ودرختان مانند انسانهای بلند قامت درتاریکی فرو میافتند وسپس ساختمانهار ابه آتش میکشند   زنان ومردانی پیر واز کار افتاده درون آن کباب میشوند .
چه خوب است که او نیست  آرزویم این بود که روزی به دیدار مزارش بروم اما مایلها   با من فاصله دارد همچنانکه گیلاس شراب دردستش بود  بی آنکه آ خرین جرعه را سر بکشد ، آخرن جرعه مرگ را سر کشید ، چه آرام وبیصدا همه گمان بردند  که خواب است میهمانی ادامه یافت تا نیمه شب ونیمه شب جنازه او روی دست دوستان ویاران وخانواده اش به سردخانه حمل شد . 

دل من خواب پروانه شدنرا میبیند 
صبحگاهان  خورشید ، 
اولین تابشش 
 از دیده من 
 شبنم خواب مرا میچیند 

آسمان  آبی  ِ 
پر مغان صداقت  آبی است 
 دیده در آینه  صبح ترا میبنید 
از گریبان تو صبح صادق 
میگشاید پر وبال 

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
نه دیگر کسی جای اورا نگرفت ومن درزیر  نوشته او نوشتم که : 
این آخرین ترانه من بود وآخرین نشانه من .
حال سالها میگذرد من بسوی خورشید کوچ کردم بامید آفتاب داغی که درجنوب در شهر شیراز بر پیکرم میخورد  اما اینجا آ فتاب مرا سوزاند پر وبالم را نیز به آ تش کشید . 
او مرده است  بلی او مرده  است  شاید  در دیگران اما درمن زنده است  از یاد نرفته  درمن تمام آنهمه  شبها وروزها  برباد رفته است 
حال من با موهای سپیدم  برجان خود وتمامی این راه سخت جاده ای را هموار میکنم  برای دیدن او ورسیدن به  او  ،  و....از مزار دوران جوانی  خویشتن دیدن خواهم کرد  .
دیگر  به اعتماد که باید نشست  همه دیوارها فرو ریختند  وآن روح تمنا  روح بلند عشق  گم شد . امروز اگر زنده بودی این روح بر قامت کشیده تو بس نا جور وکوتاهتر میبود . 
پایان خدا حافظی ما درزیر یک باران  شدید  وآغاز رنج ها وتفرقه ها  ومن درانتظارم که کدام صائقه سهمناک  قادر  است بر این پیکر دردکشیده  تنه بزند  ؟ .
نمیدانم از کدامین فصل شروع کنم ودرچه چه فصلی آنرا پایان بخشم  میان طوفان /آتش / سیل وصائقه وجنگهای خیابانی وبیابانی جوانان وکودکان بجای اسباب بازیهایشان با تفنگهای  آتش زا رو بسوی نیستی میروند  من باکدام جسارت  بسوی ستاره سحری بنگرم وتمنا کنم تا تصویر ترا برایم روشن سازد ؟. کمان نکنم پایان این شب تیره وسیاه را ببینم  بگذار تا تیر از آسمان ببارد من درکنج مطبخ  واطاق کوچکم پنهانم دوراز اغیار ان ودغلبازن سیاست  .
امروز گریه من  به همراه خورشید درخشان  وابر های  تکه تکه  همراه است اما این گریه نیست  ریزش باران خون است . پایان 

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا  04-03-2019 میلادی .

یکشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۷

سر زمین اسیر

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
---------------------------------

داشتم به دنبال  کتاب اشعار « لورکا» میگشتم که روزی یک اسپانیایئ یکی از اشعار اورا برایم خواند « سبز ، سبز » متاسفانه آنرا نیافتم باید حسابی کتابهایم را بهم بریزم ودرست کنم .
ایران اسیر ، وطن محبوب من !  هیچکس ترا نخواهد خواند وبیاد هم نخواهدآورد ، روزهای سختی درانتظار من وتوست ! برای من فرصتی نمانده  اما تو هنوز نیمه جانی ومیتوانی خودرا برهانی  نگذار اسیر بمانی  باید انتخاب کنی بین اسارت  وخدایی دروغین  ویا آزادی کامل .

درعین حال باخود  میگویم هیچ جنبشی وهیچ قدرتی نمیتوانست مانند همین جمهوری اسلامی بر آن قوم الظالمین حاکم شود وچه بسا آنهارا نیز به اسارت بکشد اما آنها همانند یک گربه جلد میمانند از هر بلندی که فرود آیند روی چهار دست وپای خود دوباره راست میایستند ، آنها راهشانرا خوب بلدند اولین شب وندای انقلاب  پسر تیمسار محکوم به اعدام رفت لباسهای سربازی پدرش راپوشید وتفنگ شکاری را به دست گرفت ودرمیان پاسداران حکومتی خودرا جا زد وهنوزهم جزیی از آنهاست وما چه میدانیم که اگر نواده رضا شاه هم با لباس مبدل درکسوت همان سپاهیان نباشد ؟!٬ 

من آزاد شدم واما درگیر اسارت  دیگر ی افتادم  ودیگر آشفته حال نیستم  میدانم که به زودی خواهم مرد  ودیگر نخواهم توانست روی ترا برای یکیبار دیگر ببینم  اما تو باید سوگند یاد کنی که هیچگاه اسیر نمانی  آنهاییکه پست وفرومایه  وجرات مردن ندارند  آنهاییکه با زندگی حقیرشان همچنان دور خود میچرخند وکلماترا نشخوار میکنند  آنها چیزی بنام « شرف وطن خواهی » نمیشناسند  تا بتوانندا زشرف تو دفاع کنند .
باید برایم سوگند یا دکنی که اسیر نخواهی ماند .  نام « ایران بزرگ » دوباره بر پیشانی تو خواهد درخشید  وباد خاکستر مرا بسوی دشتهای بزرگ وکوههای الوند خواهد آورد میدانی که من از پستی های زمین بیزارم روز زمین نشستن را خواری میدانم من عاشق کوهستانم چون زاده کوهستان میباشم بنا براین میدانم که ساکنین دشتها همه رویایی وافیونی وخاموشند تنها مردان دلاور کوهستانها برخواهند خاست .
آهای آقایان اپوزسیون بو گرفته ومتعفن ! گل های سرخ مشروطیت نثار شما  وخواری نصیب ماست  چند برگ  از آن گلهارا نیز بدون خار  بما بدهید  وخارهای را برای خود نگاهدارید .
فسیلان بو گرفته وما قبل تاریخ با زبان تیز وتلخ  شما مارا زنده زنده سوزاندید  ومارا برحذر داشتید تا به |اتش درون خویش نزدیک شویم . 

بگذارید آخرین چیزهایی را که درون قلبم مانده برایتان بنویسم :
همه پیامبران دورغین میباشند  آنانکه میگویند باید ایستاد وایستادگی کرد تنها سد ومانع ورد شما به دنیای مبارزه است وآن سر زمین موعودرا که موسی وعده داد بندگانش به دست آوردند وما سر زمین خودرا به یاران حسین وبی بی زینب بخشیدیم  که همه کاذبند ودورغین  وهمه درتشنگی ومرگ روحشان درعذاب است .
من میدانم که درزندگی هیچکس نمیتواند سهمی یکسان از سبد فراوانی بردارد  اما سر انجام روز ی عاقبت فرا خواهد رسید که سهمی هم به آن گرسنگان کوچه وخیابان سر زمین من برسد  زمانیکه پنجره دانایی وروشنگری به روی همه باز شده باشد شما درخودتان حل شده ومحو شده اید . 
شما از مبارزه تن به تن هراس دارید تنها درکنج اطاق روی تشکهای مخملی درکنار بساط شیره وافورتانرا به هوا میفرستید ودر عالم هپروت خیال میکنید که گرز رستم را دردست دارید .

پرچم ما لگد کوب شد / سرود ملی ما فنا شد وشما تنها خوش مال یکدیگر ا کردید !!! نیرنگ وفریب را درترازوی زمان به دیگران عرضه داشتید . 
روزی تاریخ  این دوران ظلمت وسیاهی را وجنایتهار اخواهد نوشت  وبر پیشانی روزگار نقش خواهد نمود  وآیا درآن دوران  شما چه دارید عرضه کنید ؟  تنها به هنگام شنیدن  سرود آزادی  دراین فکرید که  آیا اینهمه تصورات باطل بود .
چرا نمی گذارید دیگران سهم خودرا ادا کنند ؟ شما که سهم خودرا میگیرید وتریبونی هم دردست دارید .
دیگر چشم به مال  چه کسانی دارید ؟ /
«لورکا « اگر راه چپ را انتخاب کرد برای وطنش بود نه برای سر زمین شوراها !!! درتمام اشعار او سر زمنیش وسبزه زارها  ومهتاب ودریا وماهیگیران سهیم هستند نه لنین را ستود ونه استالین را راه وروش سرمایه داری غلط را نمی پسندید . 

بی آنکه دژخیمان ودشمنان ما بدانند 
ترانه های من بسوی تو  فرود خواهند آمد 
وهر نوایی که از چنگ رودکی بر خاست 
بما الهام بخشید  وگفت که  سرزمین من ،  تو شعر منی 
وتویی که اشکهای مارا میبنی وقدرت زدودن آنهارا نداری 
 من بتو درود میفرستم  ای انسان شریف ایرانی 
وبه تو لعنت  میفرستم ای خائن وطن . که سرمایه گذشتگانرا برباد دادی
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » یکشنبه سوم مارس دوهزارو نوزده میلادی / اسپانیا /  

شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۷

افسانه ساز

ثریا ایرانمنش « لب پرچین »!
---------------------------------
گر پنجره ای از پی دیدار گشودم 
افسوس، که بر سینه دیوار گشودم

گفتم  به سرا پرده  خورشید زنم راه 
دالان  به سیه چال شب تار گشودم 

در مادرید پایتخت اسپانیا  یک نمایشگاه استثنایی برگذار شده است که جنبه فلسفی آن به جنبه نمایشی آن میچربد ودنیای امروز مارا نشان میدهد ، دنیایی که هیچ جیز سر جای خودش نیست نه مردان  مردند ونه زنان زن ودرون ماهیتابه های باربکیو یا ورق بازی سرخ میشود یا گوشی های موبایل ویا کفش های لنگه به لنکه اما خونین ! خیلی میل داشتم که ا زنزدیک این نمایشگاه را میدیدم زنانی  که روی شکم عریان آنها خطوط خونی نقش بسته وزنان عریانی که چین های شکمشان نشان از زایمان های پی درپی میدهد وجوانانی که چگونه شتسشوی مغزی میشوند ! باید رفت وچیزهای  دیگری که تنها باید از نزدیک آنهارا دیدولمس کرد   آنکس که این نمایشگاه را بنیاد نهاده مانند من احساسی دارد که جهان هستی دارد رو به نابودی میرود بجای آب درون سبز ه زارها ادرار جاری است کمبود مواد غذایی درعوض انبوه  وتوده ای بی مصرف تکنو لوژی .....
شب گذشته  نیمه شب بیدار شدم وگوشی را روشن کردم  مطابق معمول جناب رییسی آن چریک پیر دیروز وکتابفروش امروز داشت ایمیلی را از یکی از همراهانش در کانال بزرگ دنیای رسانه ای وشاهزاده شهرام همایون میخواند  ایمیلی که یکی از همان ادوستان  !!! برای شهرام خان فرستاده بود واین مرد محترم را مورد توهین وخشم های ناشی از عقده  قرارداده بود .  سپس خواب دیدم که اورا به کنار دریا برده ام وباو میگویم اینجا کتاب نیست آیا از آن چهل کارتن کتابهایتان میتوانید یکی را بمن قرض بدهید ؟ وخواب نیمه کاره ام به رویا کشید  .
این نتیجه یک عمر مبارزه با بیسوادی وبیشعوری  وآموزش قلم وآبشخور پیکان آن  که سرانجام به یک چشمه خونین میرسد .
مردان که اندیشه بیمار دارند  وتاول بیماری بر مغزشان نشسته  جز ناله  به دامان  قضا وقدر  هیچی نیاموخته اند  واگر کسی ربان به گفتار باز کند  ناگهان نوکهایشان مانند کلاغهای خونین پر تیزشده وبالهایشان به پرواز درامده بسوی گوینده حمله میبرند مهم نیست باهم نان ونمک خورده  باشند ویا دوست باشند مهم این است که باید مطرح بود به هرگونه که هست باید مطرح بود وخودرا به نمایش گذارد.
ای وای براین مردم که همه بند مردار را گشوده اند  وشب وروزشان به پوچی وتکرار گذشته ها میگذرد  زادن وزاییده شدن آغاز مرگ است  وبیهوده من زبان به انکار  بعضی ها میگشایم درحالیکه من با دودیده  مینگرم  وهرود را  بکار میگیرم .

مغزها روز به روز از دولت سر مومنین وفرستادگان پرودگار نادیده بسوی خشکی  وبیماری میرود  اشک قامت جوانانرا فرا گرفته اما گرسنه اند وشهوت آنراد ارند که شاید روزی یکی از آنها  قهرمان شود حتی به قیمت تمام شدن جانش اما آن شکم بر آ مده یکصد کیلویی مملو از چربی وکثافت همچنان در زیر عبا مشغول است .
روان  عبید ذاکانی  شاد. روان سعیدی سیرجانی شاد وروان ایرج میرزا شاد که چه خوش سرودند ورفتند واما امروز دیگر امیدی برای ما باقی نمانده  تنها به ذرگان مرده  ها ی خود  این مردگان قرن  مینگریم  وآنها خیمه داران   بما خبر از یک رستاخیز بزرگ میدهند درحالیکه دیگر غروری در هیچ یک از ما باقی نمانده  وآیینه خودمانرا شکسته ایم ومیل داریم به قبلیه های خود بگریزیم ودر زیر چادرهای  گذشته وبه همان صورت قبیله ای زندگی کنیم یک پارچگی برای ما معنا ومفهومی ندارد .

نه ! به دشت خاطره های من میا  درآن  دشنه های تیزی هست که چشمانت را کور میکند  وجوانه های امیدم امروز به شاخه نشسته  ودرمیان پوستم که ازهم میدرد ومیشکافد امید بهاری دیگر را میدهد  بهاری که درآن از شکوفه ریزان خبری نیست اما بهاری است که جوی خون روان است  وامید من به همان  شکفتن گلهای بهاری است . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا 02- 03-2019 میلادی ؟......

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۷

طلوعی از مغرب

در سر زمین من ،
بعد از طلوع خون ، خبر از آفتاب نیست 
مهتاب  ، سرخی  از افق مشرق 
 بر چهرهای سوخته می تابد ،
و از آفتاب گمشده تقلید میکند 
 اما ، هنوز  در پس  آن قله سپید 
خورشید در  شمایل  سیمرغ ، زنده است 
یک روز ناگهان  می بینمش  که سایه افکنده بر سرم !...... زنده نام  نادر نادر پور از کتاب صبح دروغین ..

نه  ! دیگر خبری از آفتاب وخورشید راستین نیست  ،هر چه هست مکر وفریب وریا  واکنون ماییم  یک آیینه خالی  آیینه ای که جیوه هایش ریخته  وچشمان پیر ما  بر شب کوری گشوده است .
دیگر لبان سرخی هوس بوسه هاراندارند  بوی عفونت سکس در میان جانشان رخنه کرده است .
این بو نفرت وگند  خیلی  سبک تر از نفس ها بیرون میزند / نفسها درسینه ها حبس شده اند .

دیگر نمیتوان این برگهای ریخته وخشکیده وزرد را از روی زمین نمناک  ولزج جمع کرد وبه درخت  تمدن چسپانید  که با نسیمی به زیر پا خواهند افتا دومرغان دیگر فریب نخواهند خورد وما هما ن برگهای ریخته شده از آن درخت کهنسالیم بی آنکه خود بدانیم درمیان زمین وآسمان معلق درحال فرو ریختنیم .

دیگر نمیتوان از آفتاب توقع داشت برایمان سایه امنی بیابد  که خود پیکرمان را میسوزاند .همه درها به رویمان بسته وفرجام ما ناکامی است دیگر درانتظار طلوع آن خورشید صبحگاهی نیستیم  تنها باید به غروب اندیشید وبابانگ صوت انکرالصوات که از گل دسته ها بر میخیزد  دیگر صبحی نمانده تا بامید روز روشن آنرا شروع کنیم . 
وشما ای فریب خوردگان آن صبح دروغین بر اسب مرادتان سوارید  ودروغ خودرا نیز هضم کرده اید گواری وجودتان باد .
وما درسایه پراکنده میرویم چراغی دردست داریم که نامش معرفت است وبا آن راه خودرا خواهیم یافت بی وجود شما ، ما میتوانیم گلوی خودرا با شرابی شیرین ویا تلخ حرارت ببخشیم وسینه هایمان را لبریز از عشق نماییم  وشما نفرت را قوت بدهید تا ستونی شود وبتوانید بر آن تکیه  کنید  ما همه شعر و شرابیم  با نارکی خیال واندیشه های فراوان  واز اینکه  شما بشکنید التفاتی نداریم  بدا بحالتان ما  بشما نمی اندیشیم  تنها میمانیم تا یک یک شمارا به  خاک بیاندازند  ما همزبان گل وهمنشین آیینه های صاف هستیم  طلوع صبح را هرروز با چشم میبینم واین همان بهشتی است که خدایان درباره اش گفته اند  ما در حرارت گلخانه های مهر ومهربانی خودرا گرم نگاه میداریم هرچند سقف ما کوتاه وزمینمان خالی از بوریا باشد . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ! اسپانیا / ۰۱/۰۳/ ۲۰۱۹  میلادی .......


چلو کباب !

اول مارس 
یک دلنوشته کوتاه !
----------------------
ازتربیت وادب وآداب معاشرت ما ایرانیان بخصوص آنهاییکه درخارج میباشند هر چه بگوییم کم است !
گویا هم زده اند به سیم آخر  . 
روز گذشته دخترم تنها برای  چهارروز  رفته بود لندن  تا دخترش یعنی نوه مرا ببیند  هوس چلو کباب میکند  وبه گوگول  تلنگری میزند وردیف رستورانها جلویش  سبز میشوند آنکه ازهمه به آنها نزدیکتر بوده چلوکبابی جناب ( محسن ) است  که صابون همسرش یکبار مرا نیز حسابی تمیز کرده بود !
این بار خوانواد گی همه به آنجا میروند وچون دامادم امریکایی وهمه به زبان انگیسی حرف میزدند به ناچار پسر بزرگم مترجم میشود ودستور غذا میدهد  خانم که مشغول گرفتن دستورات بودند به پسرم میگوید : 
شما چگونه کبابی دوست دارید اینها هرچه جلویشان بگذارید میخورند / چیزی نمی فهمند ناگهان دخترم برافروخته میشود وبلند شده میگوید چی؟ ما چیز ی سرمان نمیشود ؟ خوب هم میدانیم غذای خوب چیست بهترین آشپز شهرمان را درخانه داشتیم ومادرم بهترین  غذاهارا میپخت ! وعصبی ولرزان سر جایش می نشیند چند بار میخواستند برگردند اما سر انجام با وساطت پسرم می مانند حال چگونه آنهاراسر کیسه کرده بود  آنهم بماند . دامادم خورش فسنجان سفارش داده بود  وآنرا پس زده وگفته بود که خورش مامان  تو چیز دیگری است .
باو گفتم عزیزیم اگر میل به غذا ی خوب وتمدن خوب وادب ونزاکت خوب داشتی  ومیل داشتی که بدانی ایرانیان همه اینگونه نیستند .
 درمیان انسانهای متمدن وبا ادب میخواستی  بهترین غذاهارا نیز بخوری میتوانستی سری به ( بهارخانم ) بزنی برادرت خوب آنجا را میشناخت  ! این مردمی که تو دیدی از پایین ترین طبقه اجتماع ما بلند شده اند ولبریز از عقده بهترین  افتحارشان هم این است که مسعود بهنود با لات ولوتهای دیگر به آنجا میرود .
گفت نمیدانستیم بعد کرایه ها بسیار گران بودند هم تاکسی ها وهم آندر گراند ها که بیزار شدم لندن جای زندگی نیست  .
درجوابش گفتم که اما چه میشود کرد دخترک آنجا کار میکند ودرس خوانده وبرادرت دیگر برای همیشه درآن سر زمین مدفون شده است به هرکجا که رویم آ سمان همین رنگ است ما ماهیان بیرون افتاده از آب نصیبمان همین لات وچاقوکشهای پایین شهر  وجنوب شهر است  . دیگر چیزی نداشتم بگویم ومتاسف شدم ودیدم جایم دراینجا امن وبهتر است میان همین مردم مهربان همین اسپانیای خوب  وهمین مهربانی همسایه هاومغازه داران ورستورانها برایم کافی است که احساس کنم درخانه خودم هستم درآنجا درلندن  تنها باید میانجی وواسطه ویا پول حسابی داشته باشی بعد هم با زبان خودشان همان زبان چاقوکشی  ولاتی حرف بزنی وخایه مالی بکنی ما اهل آن نیستیم . ناراحت مباش اما به جناب گوگل هم بنویس این رحمت را از سر. بقیه کم کند . پایان
ثریا / اسپانیا  اول مارس ۲۰۱۹ میلادی