ثریا ایرانمنش « لب پرچین »
---------------------------------
تو بهاری ؟
نه!
بهاران ، زتوست ، ا زتو وام میگیرد
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ وبهارانم نیست
ای بهترین باغ وبهارانم تو !
سبزی چشم تو
دریادی خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مرغ سبز تمنارا ......... « حمید مصدق / از دفتر دو منظومه )
در همین زمان بود که ا زدنیا رفت نزدیک عید و نزدیک چهار شنبه سوری بود امروز بی اختیار دستم بسوی این کتاب رفت خط او وجای دست او ونوشته ای که بر پشت آن با قلم زیبایش بر جای گذاشته بود «تقدیم به آنکه روحش به لطافت گلهای بهاری واحساساتش به پاکی قطرات شبنم است » !
واین او بود که درآخرین سفرش وسفرم این کتاب را بمن هدیه داد او مرا خوب شناخته بود چه خوب است که دیگر نیست تا مر گ اینهمه احساسات را ببیند وبشناسد او نیز قلبی به پاکی دریاهای دوردست داشت دست نخورده وهمیشه عاشق . بقول خودش یازده سال درانتظار آن لحظه ای بود که مرا تنها ببیند !
امروز اشک امانم را بریده چرا دلتنگم ؟ با این |افتاب درخشان که همه اطاق را لبریز ساخته اما هر صفحه ایرا که میگشایم بوی گند سیاست / بوی جنگلهای آتش گرفته که دیگر احتیاجی نیست آتش را به دم روباهان بسته بسوی جنگلهای بفرستند با ( لیزر) اینکارا انجام میدهند یک خط منجی ومعوج ودرختان مانند انسانهای بلند قامت درتاریکی فرو میافتند وسپس ساختمانهار ابه آتش میکشند زنان ومردانی پیر واز کار افتاده درون آن کباب میشوند .
چه خوب است که او نیست آرزویم این بود که روزی به دیدار مزارش بروم اما مایلها با من فاصله دارد همچنانکه گیلاس شراب دردستش بود بی آنکه آ خرین جرعه را سر بکشد ، آخرن جرعه مرگ را سر کشید ، چه آرام وبیصدا همه گمان بردند که خواب است میهمانی ادامه یافت تا نیمه شب ونیمه شب جنازه او روی دست دوستان ویاران وخانواده اش به سردخانه حمل شد .
دل من خواب پروانه شدنرا میبیند
صبحگاهان خورشید ،
اولین تابشش
از دیده من
شبنم خواب مرا میچیند
آسمان آبی ِ
پر مغان صداقت آبی است
دیده در آینه صبح ترا میبنید
از گریبان تو صبح صادق
میگشاید پر وبال
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
نه دیگر کسی جای اورا نگرفت ومن درزیر نوشته او نوشتم که :
این آخرین ترانه من بود وآخرین نشانه من .
حال سالها میگذرد من بسوی خورشید کوچ کردم بامید آفتاب داغی که درجنوب در شهر شیراز بر پیکرم میخورد اما اینجا آ فتاب مرا سوزاند پر وبالم را نیز به آ تش کشید .
او مرده است بلی او مرده است شاید در دیگران اما درمن زنده است از یاد نرفته درمن تمام آنهمه شبها وروزها برباد رفته است
حال من با موهای سپیدم برجان خود وتمامی این راه سخت جاده ای را هموار میکنم برای دیدن او ورسیدن به او ، و....از مزار دوران جوانی خویشتن دیدن خواهم کرد .
دیگر به اعتماد که باید نشست همه دیوارها فرو ریختند وآن روح تمنا روح بلند عشق گم شد . امروز اگر زنده بودی این روح بر قامت کشیده تو بس نا جور وکوتاهتر میبود .
پایان خدا حافظی ما درزیر یک باران شدید وآغاز رنج ها وتفرقه ها ومن درانتظارم که کدام صائقه سهمناک قادر است بر این پیکر دردکشیده تنه بزند ؟ .
نمیدانم از کدامین فصل شروع کنم ودرچه چه فصلی آنرا پایان بخشم میان طوفان /آتش / سیل وصائقه وجنگهای خیابانی وبیابانی جوانان وکودکان بجای اسباب بازیهایشان با تفنگهای آتش زا رو بسوی نیستی میروند من باکدام جسارت بسوی ستاره سحری بنگرم وتمنا کنم تا تصویر ترا برایم روشن سازد ؟. کمان نکنم پایان این شب تیره وسیاه را ببینم بگذار تا تیر از آسمان ببارد من درکنج مطبخ واطاق کوچکم پنهانم دوراز اغیار ان ودغلبازن سیاست .
امروز گریه من به همراه خورشید درخشان وابر های تکه تکه همراه است اما این گریه نیست ریزش باران خون است . پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا 04-03-2019 میلادی .