جمعه، دی ۲۸، ۱۳۹۷

تواضع دشمن

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !


دور دون یک پورسینا زاید ویک تا پیربلخ 
 لیک چنگیز وهلاکو  بار بار  آرد بکار 

با تبر داران  کلید باغ ها  را داده اند 
قمریان را قامت  سروی نمی آید  بیاد 

تمام شب در رویاهایم راه میرفت - آن قامت بلند  باآن دستهای لاغر  که هر دقیقه مجبور بود ساعتش را روز مچ لاغرترش درست کند / خوش نام زیسته بود در میان خیل کلاغها و خبرچینان وفحاشان زمانه او همان قمری درقفس باقی مانده بود . حال آزاد شد ورفت بسوی معبود وروحش با فرشتگان  واقعی محشور شد .

شب گذشته  سخن رانی دونالد ترامپ را  گوش میدادم  جالب حرف میزد راست ومستقیم وآنچنان که گویی همه دنیارا بفرمان دارد لبانش  را همیشه مانند بچه ای که قهر میکند جمع کرده وآهسته ازمیان آنها کلام را بیرون میکشد کمتر فریاد کشیدن وعربده های اورا دیده ام وچه جواب قشنگی به ان مردان قلعه نشین  به آن ابلیسان وآن بازماندگان  خانه های  عفاف شهرستانها داد.

همه حرامزادگان  وپس ماندگان  اربابانشان میباشند همه آنهایی هستند که به مادرانشان  تجاوز شده وآنها مانند یک لخته خون کثیف بیرون افتاده اند وشیر پاک را نخورده اند درون زباله های شهر تکه نانیرا به نیش کشیده حال  یک سفره پهن گسترده شده وآنها دارند مینوشند خون انسانهارا به همراه گوشت الاغ  .
تمام شب باو میاندیشیدم چگونه توانست درطی اینهمه سال خودرا خوب نگاه دارد  آراسته وپیراسته بدون هیچ پیرایه ای وآویزه ای  زمانی مورد هجوم وحمله دشمنان قرار گرفت کّه آن جوانر ا  با خود همراه  ساخت  او میدانست که درون  این جوان تازه  از راه رسیده  جوهری نهفته است وذراتی از   شعور باطن وجود دارد ومیتواند برای آینده مفید واقع شود اما ..... واما از هر سو بخصوص از طرف کاسه لیسان آن لکاته مورد هجوم قرار گرفت تا جاییکه ترسان ولرزان یک مصاحبه سرسری را انجام داد اما درونش خون بود واشک واز همان روزقلب او طپشش را آهسته تر کردتا اینکه ایستاد.

من چند ایمیل برایش فرستادم وکا راوراتحسین کردم اشعارش را ستایش کردم وچه فروتنانه جواب مرا داد وچه مهربانانه ا زمن خواست که اگر کاری  دارم باو بگویم ...آه ای انسان شریف امروز بجای تو تنها یک شمع گریان میسوزد وبس وجایت بس خالیست  از ما تنها نامی نیک میماند نه بیشتر .

پس از این  با که  حدیث دل دیوانه کنم ؟
گمگشته دشت جنونم  به کجا خانه کنم ؟

دل من  ساغر خون است  به غم یار ودیار 
با کجا  زهر جگر سوز به پیمانه کنم ؟

میلی ندارم که  کار آغاز شده ر ا  قطع کنم اگر چه صد ها هزار نکته فروشی وفحاشی بگوشم بخورد  مانند اینکه به دیوار  خورده وبرگشته بسوی گوینده  عشق به حقیقت  تنها چیزی است  که هیچ فریب ودغلی  درآن نیست  جستجوی توام با شور وشکیبایی حقیقت  تنها نعمتی است که پر دوام است  اما - اما ما در این  چهل سال چه آموخته ایم ؟  هر لحظه باید آماده باشیم  که از آنچه  داریم   -  شرف وخوشبختی ظاهری عشق وکار  وزندگی دست بشوییم  وبجای دیگری برویم ....ومن همیشه آماده ام .

کسانی را که من قبول دارم  هدفم  به هرقیمتی به دست خواهد آمد  این قیمت را من نیستم که معین کرده ام  قبولش دارم  وخون او  وخون من وخون همه مردان وزنان شریف پاک بوده وهست از این بازار خدعه فروشی  وخون شویی بیزارم  حال پهلو به پهلوی کسی داده ام که میتواند  رو بجلو برود  اما خودرا مجاز نمیدانم که به هر عمل او ایراد بگیرم ویا اورا تحسین کنم  تنها باید از کلمات وگفته های آلوده بگریزیم  وبه پیشرفت او بنگرم  اینهایی که من دراین اطراف میبینم  به پاره ای از آلودگیها  واگر لازم شد به پاره ای از جنایتها نیز دست میزنند .

من وضع اورا خوب می فهمم  کارش در ترحم وبازار یابی نمیگذرد  من نه اورا محکوم میکنم ونه درانتظار مجازاتش هستم  او علمی  را یافته  که دیگران نتوانستند بیابند  نیاز به ترحم هم ندارد  تسلیم احساسات هم نمیشود  تسلیم احساسات عقیدتی هم نشده ونمیشود  ومن مسن تر از آن هستم که بخواهم اورا بعنوان معشوق بر گزینم  آن ایمانی که به پیشرفت  اودارم  همان ایمانی است که به پیشرفت بشر امروز دارم من بیشتر زنی اهل دانشم تا فرضیه چیدن  وهیچگاه از آن  خدایی که در محراب معبدی ساخته  وپرستش او   از بوی خون  قربانی پر ورش میبابد وبزرگتر میشود  معبدی نخواهم ساخت  برای من غیر از زندگی  حال چیزی مقدس تر نیست .ث
شرف هستی ما  گوهر آزادی بود 
جان ودل  درره آن گوهر یکدانه کنم 

دل من مامن من  عشق وطن خانه من 
نیستم مرغ که درهر چمن  لانه کنم 
پایان 
 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا 
 به روز شده درتاریخ  18-01-2019 میلادی برابر با ۲۸ دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی.
اشعار متن ؛ از شادروان استاد خلیل خلیلی شاعر بزرگ افغان 



پنجشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۷

میرزا رضای کرمانی

ثریا ایرانمش ”لب پرچین” !

هر کجا گشتم تا عکسی از او بیابم نشد  او عادت داشت برای فرار از گرما وخاک کویر یک دستمال را گره زده بر. سرش  بگذارد واین عادت همه مردان  شهر بود هنوز کلاه مد نشده بود او از عماهه هم بیزار بود  مادرم تا زنده بود  مرتب از من میخواست که پرویز خطیبی را برایش پیدا کنم من فورا فرار کرد و میرفتم آن روزها پرویز خطیبی اسم ونامی وشهرتی داشت  ونو یسنده وشاعر و مترجم بود حال من یک  دختر بچه ده دوازده ساله  کجا دنبال او بگردم وبگو یم تو ومادرم  خویش هستید  او از اینکه خواهر زاده میرزا رضا بود خجالت میکشید اما مادرم با افتخار میگفت که دایی مادر ننگ وطن را پاک کرد وزد وناصرالدین شاه را کشت دست بر قضا سر وکار من افتاد با یک خانواده اشرافی!!! از پس ماندگان آن قبله عالم .
میر ا رضا برای خودش سر وسامانی  داشت حجره ای داشت که در آن شال وترمه میفروخت  با کامران میرزا هم  دوست بود این دوستی بیشتر یکنوع باج گیری ومجانی بردن طاقه های شال وترمه به حرمسرای سلطان بود  روایتی که من از مادر شنیدم این بود که :او به در بار میرود تا پول  فروش اموال خود را بگیرد با او به تندی برخورد میشود حاجبان درگاه اورا میرانند کامران میرزا به دلجویی او آمده ومیگوید :
ببین میرزا تو بابا شاه را بکش من شاه میشوم تراولیعهد خودم میکنم اما او زیر بار نمیرود درنتیجه بین آنها مرافعه در میگیرد ومیرزا را کت بسته به زندان قزوین میبرند  واورا در قل وزنجیر کرده به همراه چند آدم مشهور دیگر در گوشه ای میاندازند  او نگران زن وفرزندانش میشود نامه ای به میرزا  آقاخان کرمانی که  فامیل او بوده مینویسد ودرخواست میکند حد اقل سری به خانواده او بزند غافل از |آنکه میرزا \اقا خان نیز به همراه  چند دوست دیگر عازم اصفهان واز آنجا به ترکیه میرود که داستانی جدا گانه دارد میرزا آقا خان پسر عموی مادر بزرگم بود ومیرزا رضا دایی مادر بزرگم بود ُ بهر روی هر جه بود از زندان قزوین  بیرون آمده واین بار واقعا با گفته هایی که درزندان از آقایان شنیده بود مصمم میشود تا برود  وشاه را بکشد  بقیه داستانرا همه میدانند  مقداری از این  نوشته ها درکتاب خاطرات معیرالملک آمده وآنچه را که من بیاد دارم زمانی است که مادرم درخانه همسر آخرش که گویا ایشان عضو جبهه ملی بودند وسط حیاط کنار حوض نشست وهر چه عکس بود همه را آتش زد وگریه کرد ومیگفت اینها اجدادمنند حال آقا دستور داده که این عکسهای خیانتکاررا بسوزانم  خوب البته حضرت والا جناب شاهزاده میرزا واز یکی از پس مانده های قاجار یه بودند - مادر نگاهی به خاکستر عمرش انداخت واز آن روز رفت درگوشه ای نشست درسکوت کامل قران را به دست گرفت وکتاب نهج البلاغه با آنکه به هیچ یک اعتقادی واعتمادی نداشت / آخر مادر بزرگ زرتشی بود وبه زور در کودکی به عقد یک مرد مسلمان درآ مده بود که آنهم داستانی دارد / میرزا آقاخان ابدا ایمانی نداشت وخودش در خاطراتش نوشته در ترکیه هردوی این دو میرزا به کنار آن مردک عمامه بسر فرستاده انگلستان  شیخ جمال اسد آبادی میروند ودر محضر او از برکات عالیه افکار او پر میشوند یکی شاه را میکشد ودیگر ی سرش را بباد میدهد وهردر رابطه  با کشتن همان سلطان ابن   صاحب قران بود.  پس از  انقلاب برای دیدار مادر چند روز به تهران رفتم او درکرمان بود  با هواپیما به تهران آمد خسته وبیمار وپیر اما نور درچشمانش میدرخشید  بجای هر بوسه وسلامی  از من ونوه هایش  فقط گفت :دیدی ماه زیر ابر نمیماند همه خیابانها وکوچه های شهر کرمان بنام دایی میرزا وما شده است !!! گفتم مادرجان سلام . پایان
..............
این نوشته را به اصرا ر پسرم نوشتم که میگفت اگر شما ننویسید دیگران مینویسند وتاریخ را جعل میکنند .او نمیدانست آن مردک خود فروش در راس یک بیزنس بزرگ آن لاین که عربها برایش درست کرده اند واز برکات خ.....مالی عربها به نوا رسیده همان بچه آخوند -  میرزا ر ضارا یک لا قبلا میخواند در حالیکه قبا وردای او قبل از زندان از شال وترمه وابریشم وزردوزی ها بود - بعدها پسرش  کتابهای پدر  را جمع کرد وبه کتابخانه مجلس یرد ودرهمانجا \پشخدمت وکتابدار مجلس شد .
أن روزها ما نمیتوانستیم  حرفی بزنیم اما اخیرا شنیده ام که فیروزه خطیبی دختر پرویز خطیبی  کتابی در باره دایی پدرش نوشته است دمش گرم .
در جایی در خاطرات  معیرالملک خوانده بودم که هنگامیکه میرزا رضا  به همراه  چند عضو عالی رتبه را به زندان میبردند گویا در حیا ط زندان روضه خوانی بوده ومردم  توی سرشان میزدند میرزا رضا میگوید :
ای بدبختان نادان ! برای ما گریه کنید که جان شمارا نجات دادیم وحالا مارا با قل و زنجیر به زندان مییرند ویکی از همراهان میگوید :
رضا ترا بخدا کاررا بدتر مکن دهانت را ببند  اما او همچنان آوازه خوانان بسوی چوبه دار میرود .ث
پایان یک نوشتار نیمه تاریخی . ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . \ پنجشنبه ۱۷ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی !

خدایان بی ترحم

ثریا  ایرانمنش « لب پرچین » !

ما خنده را به مردم بی غم گذاشتیم 
گل را بشوخ چشمی  شنبنم گذاشتیم 

و....خدایان بیرحم به همراهی غولهای یک چشم  اورا که روزی بهشتی آفریده بود  به او رشک وکین پیداکرده  وتهمت دروغ زدند  واورا از بهشتی که خود آفریده بود بیرون انداختند .

وخودرا جانشین خدای قدرتمندی  ساختند که بیرحم تر از او  درجهان هستی یافت نمیشود  عده یا بیسواد ونادانرا با خواندن الواح بی مایه وبی پایه به روی صحنه فرستادند تا دیگران  را نیز به طویله دعوت کنند اما نه برای خوردن بلکه برای باربری  ومن گمان نکنم  هیچگاه او  از مهری که به سر زمینش  وبه انسانها وجهان هستی  ورزیده  بود  توبه کرده باشد 
.
 عده ای ا زاین گمرهان  توبه نکرده بسوی آن بت ساختگی روی آوردند  وگمان بردند که  او هنر بهشت افرینی دارد  در حالی که  او خود از  خدای خویش نیز میترسید   وکم کم خدایان قدرت پرست  بر جایگاه او تکیه دادند  .به دروغ  به مردم گفند که آن اهریمن مردم را دو تکه میکرده است .
او زاده جمشید  واولین انسان روی زمین بود   وبرغم خدایان دیگر جمع اضداد با او همراه  نبود  دراو گوهر مهر نهفته بود  ومهر همیشه آفریننده است .
او رفت   تا بسوی خدای خودش که انسان بود نماز بگذارد .
ودیگران ماندند تا بسوی قبله شیطان ایستاده  نماز بخوانند  ودر دروخ ویا جهنم حقیقی  سوختند  امروز من  در میان زباله های  حقیقت  خودرا یافته ام ومیدانم که همه چیز دروغ بود از روز اول دانستم که همه پای به یک ( صبح دورغین ) گذاشته اند واین صبح را همان کسانی ساختند که باز برایمان آوای شومی سر داده ومیخوانند  ام کلثوم زمانه  برایشان اذان میگفت دختران جوان وزنان  تازه رسیده در حرمسرای خدای ساختگی بار دار میشدند .
ما دیگر  به جلو نخواهیم رفت  وهرچه جلوتر برویم چاهی ژرف تر مارا درون خود میکشد  به اکراه راه میرویم  وتنها چنگالهای تیز خودرا به چشمان کسانی فرو میکنیم  که آزادی را با فروغی روشن درک کرده اند .
آنرا میشناسند  وبهایش را نیز پرداخت کرده اند .
امروز دیگر زمانی نیست که ما زیر یک ایده ولوژی احمقانه  خودرا به زیر سنگ یک غلطک بیاندازیم امروز روز فرماروایی دیوانگان است بر جهان هستی / دور پدر خواندگان ومافیای سکس وسیتی !!!
دیگر به آن روز رستاخیز نمی اندیشیم  لحظه ای فکر میکنیم  وثانیه ای غذا میخوریم  ودیگر به پهلوانان گود زورخانه که امروز جایگاه مردان همجنس باز شده نمی اندیشیم -  پهلونان ما  گوهرشان از گوشت وپوست و استخوان وروحی بزرگوار ساخته شده بود دیگر از آنها خبری نیست  وهر پهلوتای حق  دارد با جدال به پایان زندگی خوددرتاریخ  برسد .
زمانی که آن مردک نیمه دیوانه فریاد بر میدارد که من یک تار موی آن مرد تازی را به هویت کامل ودیرین ایران عوض نمیکنم  چرا باید ما به قهرمانان بیاندیشیم ؟  امروز این زباله ها هستند که پای به تاریخ ما میگذارند  وفرمانده  میشوند  این هم بسته به گزینش خود ماست .

ما برای جدال با این اهریمنان احتیاج  به همیاری وهمزمانی یک تاریخ داشتیم  واسطوره هایمان  که همه یکی  پس از دیگری از میان رفتند  با نشناختن  تاریخ واسطوره چگونه میتوانیم  از نو خانه را بنا سازیم  آیا میشود دوباره  کورورش را ازخواب چند هزار ساله اش بیدار سازیم ؟تا بر ضد اهریمنان به جدال برخیزد ؟! 
امروز آیینه کاملا چهره مخوف تاریخ آینده مارا جلوی چشمانمان گذاشته وما هنوز درفکر خرید وفروش سکه های طلا هستیم .ث
پایان 

قانع به  تلخ وشور شدیم - از جهان خاکی
چون کعبه دل - به چشمه زمزم گذاشتیم 

مردم عالم بیادگار  اثرها گذاشتند 
ما دست رد  بسینه عالم گذاشتیم 

چیزی  بروی هم ننهادیم ودر جهان 
جز دست  اختیار  که برهم گذاشتیم .......« صاءب تبریزی »
« لب پرچین » ! 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا .17-01- 2019  میلادی !


خود شکن

ثریا ایرانمنش ( لب پرچین » !

در معر که عشق ز جرات خبری نیست 
غیر از سپر انداختن اینجا  سپری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضولست 
صحرا همه را هست  اگر راهبری نیست 

یکی گفت مسعود نمرده درحال اغماست ( مانند  ثریا )  ودیگری گفت مرده  بهر روی او دیگر از نظر فیزیکی مرده به حساب میاید اگر هم زنده باشد تنها یک تکه کلم است نه بیشتر .
ساعت چهار صبح ناگهان مانند برق گرفته ها از خواب بیدار شدم ونشستم میان تختخواب !  چه خبر بود شب گذشته چه رویایی دیدم ؟ وچه کسی از شب من گذشت ؟ نمیدانم   اسباب بازیهای رنگا رنگم که دراطرافم بمن دهن کجی میکردند به همراه کتاب تصویر دوریان گری که همانطور نیمه کاره روی میز بالای سرم افتاده نگاهی انداختم  بهتر است بروم ببینم در دنیا مجازی چه خبر است دنیای واقعی را که از دست ما گرفته اند  مسعود اسدالهی با برنامه جدیدیش آمده بود حدا اقل آهنگی وشعری گذاشت ومارا دوباره بر گرداند ( سولی ) جانی هالیدی ! چه روزهای درخشانی بودند وچه آفتاب دلپذیر در اتومبل گرم  تازه دستگاه نوار جای گرفته بود واین آهنگ پخش میشد  آفتاب \گرم پاییزی . و...... تمام شد رویا تمام شد آن یکی  برنامه را ببینم شاید از مرگ وزندگی  مسعود صدر خبری بدهد  نه استاد مانند یک شاگرد خوب نشسته بود ودرسش ا که از حفظ کرده بود پس میداد آنکه  اورا حمایت میکند دستگاه عریض وطویلی است که متعلق به از ما بهتران است  طبیعتا باید آهسته آهسته حرف بزند درحال حال دنیا درمیان دستهای این کثافت هاست .
وارباب بزرگ را  ریاست کل سر زمین بزرگ وبی در وپیکر واز اعتبار افتاده  امریکار را دیدم ماننند بچه ها لب ورچیده وبرای میهمانانش مکدونالد وپیتزا وسیب زمینی سرخ کرده سفارش داده بود ! یکماه است که دولت درحال تعطیلی بسر میبرد طبیعتا آشپزخانه نیز تعطیل بود !!! او  میل دارد وباید   که بین مرز امریکا ومکزیک دیوار بکشد اما برای ( ژن های * علیل ودرماند که لقب خوب را بخود داده اند وبا پولهای دزدی  وچپاول کردن ملتی  - وارد آن سر زمین شده اند دیواری وجود ندارد بلکه فرش سرخ هم پهن میکنند .
خوب آیا بهتر  نیست بجای آنکه مارا فریب بدهید وکنفرانس لهستانرا ترتیب داده ومیدهید نتیجه اش از حالا معلوم است مریم بانو  با سفرهایش  به افغانستان وسایر سر زمین ها در پایگاههای هوایی وزمینی امریکا لشکر مستقر کرده است واین اوست که بجای سید علی بر تخت مینشیند اما لچک همچنان بر سر زنان ودختران  مسلمان همیشه درصحنه  بجای و با میخ کوبیده شده است ولشکری زنانه  بجای سپاه مردانه  حاکم میشود تنها جای خر عوض میشود پالان همان پالان است . واین جوانی که من باو امید بسته ام نیز یکی از همانهاست  وچه بسا ؟....... بقیه اش بما مربوط نیست  / اصولا زندگی آنسوی زمان دیگر بمن مربوط نمیشود  من درحال حاضر دراطاقهای یخ بسته  صبح زود مانند یک بسته \پیاز نرگس خودمرا میپیچم یکی یکی بخاری هارا روشن میکنم تا بتوانم تنها یک دوش بگیرم ومانند فلان حلاجها لرزان لرزان خودمرا در لباسهای چیده شده روی تخت مییچم خوب امروز ناهار چی باید بخورم ؟! شامرا با چی باید درست کنم ؟  روز گذشته کیبردی را که برای آی پدم سفارش داده بودم رسید اما ..... زبان فاسی را قبول نمیکند  زیر هیچ عنوانی  حال یا باید آنرا پس بفرستم ویا روی بقیه درون گنجه بگذارم در لیستی که داشتم انواع واقسام زبانها بود غیر از فارسی یا بقول خودشان پرسین ؟!  خیلی کلنجار رفتم بیفایده بود
 ای پدم خط فارسی خوبی دارد بسیار زیبا وکامل اما این که با آن مجبورم کار کنم خطی سیاه وحروفی را نیزکم  دارد  برای کارهای من قابل استفاده نیست .  واین دلنوشته امروز من است .
خسته از هرچی که بود 
خسته از هرچی که هست 
 خسته از فردایهای دور 
چون یک شیشه می  صبور

تا سخن بعدی / ثریا / اسپانیا / چهارشنبه ۱۷ ژانویه ۲-۱۹ میلادی /.

چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۷

تسلی دل

ثریا / اسپانیا !

شمیر خویش بر دیوار  آویخت 
 با خواب ناز درگور آمیخت 

شمشیر او همان شعرش بود 
 پرکارتر از  زهر وهر کارش بود 

با آن سلاح به جنگ اهرمن رفت 
خون خود ریخت وخود شعرش بود 

مسعود صدر رفت ُ همانجاییکه  قرار است یکی یکی ما برویم دیگر صدایی  نیست غیر از غار غار کلاغان روی درختان خشکیده وشن های داغ  که بوی خون از آن بر میخیزد .
مسعود صدر عاشق ایرانش بود اشعاری سروده بود وهنوز دراین آرزو میسوخت که روزی دوباره ایرانرا خواهد ساخت به همانگونه که سیمین میخواست با خون وپنجه هایش بسازد  .
آنها از گرگهای چشم باز وکمین  کرده بیخبر بودند گرگها با هم دست به یکی شده وبر سر تقسیم ایران با عرب ها معامله میکردند اعراب بدوی این بار درلباس ایرانی ظاهر شد وآن صادق ملعون تلخ کلام  یک موی عرب را به با هویت ایرانی عوض نمیکرد ! چرا که حرامزاده یک متجاوز عرب بود.

وآن یکی علیرضا خان هزار چشم وخشتک مال که با پول عربها درلندن هم سکس هم می وتریاک وهم ثروتمند شده است دستمال ابریشمی او مملو از منی عربهاست که او آنهارا پاک میکرده است .

اما مسعود همه زندگیش را بر سر مبارزه اش گذاشت وروزهای آخر کارش این بود که بر سر  گور مردگان سخن رانی کند همان کاری را که مرحوم حسن شهباز میکرد .

با همه این احوال او شمشیر شعرش را زمین نگذاشت  وجز حق سخنی نگفت  وسر انجام در برابر  مرگ سرخم کرد  تا بگریزد  از من وما و شما  او نه کینه ورز بود  ونه نگهدار تاج گل خار  او با هفت رنگ ابریشم  وقوس قزح آسمان همرنگ بود .
من اورا از نزدیک نمیشناختم وبین ما غیر از چند ایمیل  چیزی نبود / خبری نبود  او زن ستیز نبود  جنگ وخونرا دوست نداشت .
در رسانه ها خبری نبود هیچکس غیر از یک خانم مترجم در کانال یک که اشک ریخت کسی چیزی از مرگ او نگفت  حتی یک سگ که بدون قلاده به مردی حمله کرده بود دراخبار نوشته وگفته شد اما هیچکس از مرگ آن سرو بلند قامت  آن موجودی که تنها دلش پی خاکش بود وارزوی آزادای آنرا داشت حرفی نزد . مجاهد با او میانه نداشت / مسلمان دواتشه از او بیزار بود از طرف حضرت ولایتعهدی هم خیری ندید ازمن وما وشما هم مهری باو نرسید تنها از نام پاک او استفاده کردند ودرمحضرش نشستند مانند یک نردبان از شانه های او بالا آمدند وشهرت یافتند آنهم درهمین  فضای مجازی چون ما ایرانیان فضایی برای خود نمایی نداریم هرکسی درون لانه اش نشسته یا با بدبختیهایش سرگرم است ویا باخوشیهای زودگذرش .
به این سینه چون قفس تنگ 
نسته غم تو مانند  یک خنجر
اگر کسی دریچه را گشاید 
در دل بیگناهم نبیند غیر خبر تو .
------
یادت گرامی وروانت شاد باد بگذار قاطران زمانه بتازند روزی بر گور آنها تنها پهن خواهیم ریخت وبرتربت تو بوسه ها خواهیم زد . ث
پایان 

بس نسنجیده که گویند  در آن خطه ویران
پا به زنجیر اسارت  چه بر آید بر اسیران

پا به زنجیر اسارت -  هنر این است دویدن 
ورنه چالاک دود گویی به میدان امیران 

ای بسا مرد  به زندان  که چو خورشید زر افشان 
از سر مضحکه  خندیده بر معرکه گیران 

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » 
شانزدهم  ژانوه دوهزارو نوزد میلادی / اسپانیا .

خانه قمر خانم


ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !

هر گز نزیستم با مرگ 
با زندگی قرارم هست 
گیرم که در زمستانم 
میعاد با بهارم هست 

دریکی از این رسانه ها که مرا بیاد خانه قمر خانم میاندازد  خبری دردناک شنیدم وآن سکته ناگهانی  مغزی  مسعود صدر شاعر / سیاستمدار . خلبان وگوینده ومجری برنامه تلویزیون  پارس میباشد . برایم  بسیار دردناک بود  او مردی خوش صحبت با وقار شیک پوش ازهمه  مهم تر با ادب ومیدان داری را هنوز نیاموخته بود .
این رسانه ها درست مانند خانه قمر خانم هر اطاقش را به یکی اجاره داده  وگاهی مستاجری سرش را از پنجره بیرون میکند به دیگری میتازد واگر چند کلمه حرف حسابی از دهانش بیرون بیاد  خوب باید باج داد  تا برنامه اش را دید ومن دراین گوشه دور افتاده که حتی اجازه ندارم روی بالکن خانه ام یک آنتن نصب کنم واز تلویزیون خودشان هم غیر از برنامه های جنجالی وپرحرفی زنان چیزی عایدم نمیشود به ناچار سرم را باین مستاجرین مجازی گرم میکنم .
هر صبح باید چهره وپشت قوز کرده خانم ( می) نخست وزیر انگستانرا ببینم  که در  یک سر درگمی ودرجا زدن بین دو مجلس است و شب پیش رسما گفت ما از کمون اروپا خارج میشویم چرا که دموکراسی  ما درخطر است .!!!!!
کدام دموکراسی ؟ بازار برده فروشی وبرده داری است  اکثر انگلیسی های واقعی  ترک وطن گفته هرکدام بسوی سر زمین دیگری پناه برده اند  وآنهاییکه مانده اند یا درون صندلیهایشان چرت میزنند ویا از گوشه چشم نکاهشان به دوربین است تا ببینند  درکدام سو ذوم شده است . آنها نیز در پی جای امنی  هستند که از انگلستان کهنه وبو گرفته  فرار کنند . سر زمین مملو از پاکستانی های مسلمان  دوآتشه / هندی ها  که آن کشور را متعلق بخودشان میدانند / اسلامیان سوگند خورده  چینی ها / تایلندی / وغیره  و عیره ...وخورده پاهایی که پولهای مملکتشانرا دزدیده وحال دربانکهای ورشکسته شما جای داده اند ودلشان خوش است که درکنار کاخ باکینگهام زندگی میکنند ودر مزارع کشت خردل گردش کرد ه ویا سوار بر اسب به شکار میروند شکار حیوانات نیز ممنوع شده بنا براین پسر بچه ها ودختر بچه های زیر سن  هنوز جزیی از حیوانات  شکار میباشند  وبهتر است دراینجا درز بگیرم .......

گاهی  اهالی این  رسانه هارا میبینم وحالم بهم میخورد همه لبریز از سیاست وهمه هرچه را که داشته اند کنار گذاشته سیاستمدار شده اند  ساعتها وقت مردم را با اراجیف خود میگیرند توده ای قدیمی جدا / مجاهدین  سوا / مسیحیان تازه ونوکیشان جدا / و دهان باز وگشاد مجری که تا اعماق گلوی اورا میتوان دید درکسوت ریاست ودیگری که با دستما ل ابریشمی مرتب عرق اعراب  را خشک میکند وگاهی اشعار شعرای عرب را آنچنان از بیخ گلو بیرون میفرستد که گویی صد پشت او از صحرای شن خیز عربستان برخاسته اند  وچه بسا اینطور باشد . 
روز گذشته -به دنبال کتابی میگشتم که این روزها سخت فکر مرا بخود مشغول ساخته نوشته یک کشیش اهل رومانی . کتاب هایم انباشته رویهم یا درون نایلونها بخاطر حفاظت از آنها در برابر رطوبت ونیمی درچمدان نیمی درکشوهای میزها وچشمم به کتاب موش وگربه عبید زاکانی افتاد ! وکتاب عزیز نسین  ترک تبار که جبار باغچه بان آنرا ترجمه کرده و پشت آنرا نیز برایم امضا نموده وکتابهایی که چاپ دیگر آنها ممنوع است واگر هم چاپ شوند با دستکاری های زیاد چرا که نویسندگانشان دیگر درقید حیات  نیستند. اشعار شعرای توده ای . خلقی/ مجاهد / وسپس زنان ودخترانی که در اوایل انقلاب درلندن بخصوص همه ناگهان شاعر شدند شاداب وجدی کارمند بنیاد بی بی سکینه / وغزلهای ناب !!! اشعار بانویی که با پشتیبانی یک سفیر سابق کتابهایش به چاپ رسید ودرهما ن چاپ اول ماند ! 
کتابهایی که نویسندگانشان از راههای دور آنهارا برایم فرستاده بودند درون هرکدام یک نامه محبت آمیز توام با احترام / امروز هیچکدام از آنها دیگر درقید حیات نیستند وروی درنقاب خاک کشیده اند  خوب زندگیم درمیان آنها میگذزد  مقداری از |مجلاتی را که در خارج چاپ میشد به دور ریختم جا برای نگاهداری آنها نداشتم وبسیاری دیگر را که کمی قابل استفاده بودند درکتابخانه دخترم جای دادم وهنوز نمیدانم آیا نم کشیده واز هم دریده شده ویا  محکم درجایشان نشسته اند . 
بر کاکتوس دل بستم 
سر شار خار وزیبایی
احوال لطف وآزار ش
با خلق رزوگارم هست 

انگار غنچه ای درمن 
از شعر بوسه میخواهد 
با واژه عشق میورزم 
وقتی قلم به کارم هست 

امروز مردی رزونامه نگار درحالیکه خودکار بیگی را  دردست داشت گفت من امروز این اسلحه ( اشاره  به خودکار)  را از برزیل خریده ام وچیزی را امضاء کرد ودانستم که درهمه جای دنیا میتوان از این اسلحه بیصدا استفاده برد.ث

تو این نقش بازی را 
کجا خوانده بودی  درس 
که تا بوده بی نقشی 
به بودن شعارت بود 

نقابی  که از شادی 
به رخساره افکندی 
پسا پشت او پنهان 
غم آشکارت  بود  

متاع صداقت را 
چه آسان تبه کردی 
ز دنیا  - همین دانم 
که داروندارت بود
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » - اسپانیا 
15-01-2019 میلادی برابر با ۲۵ دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی !
اشعار متن ؛ از استاد  ومعلم دانایم وبانوی غزل ایران . سیمین بهبهانی !

عکس تزیینی از خود این حقیر است یک تخم طلا کادوی پسرم !!!!