ثریا ایرانمش ”لب پرچین” !
هر کجا گشتم تا عکسی از او بیابم نشد او عادت داشت برای فرار از گرما وخاک کویر یک دستمال را گره زده بر. سرش بگذارد واین عادت همه مردان شهر بود هنوز کلاه مد نشده بود او از عماهه هم بیزار بود مادرم تا زنده بود مرتب از من میخواست که پرویز خطیبی را برایش پیدا کنم من فورا فرار کرد و میرفتم آن روزها پرویز خطیبی اسم ونامی وشهرتی داشت ونو یسنده وشاعر و مترجم بود حال من یک دختر بچه ده دوازده ساله کجا دنبال او بگردم وبگو یم تو ومادرم خویش هستید او از اینکه خواهر زاده میرزا رضا بود خجالت میکشید اما مادرم با افتخار میگفت که دایی مادر ننگ وطن را پاک کرد وزد وناصرالدین شاه را کشت دست بر قضا سر وکار من افتاد با یک خانواده اشرافی!!! از پس ماندگان آن قبله عالم .
میر ا رضا برای خودش سر وسامانی داشت حجره ای داشت که در آن شال وترمه میفروخت با کامران میرزا هم دوست بود این دوستی بیشتر یکنوع باج گیری ومجانی بردن طاقه های شال وترمه به حرمسرای سلطان بود روایتی که من از مادر شنیدم این بود که :او به در بار میرود تا پول فروش اموال خود را بگیرد با او به تندی برخورد میشود حاجبان درگاه اورا میرانند کامران میرزا به دلجویی او آمده ومیگوید :
ببین میرزا تو بابا شاه را بکش من شاه میشوم تراولیعهد خودم میکنم اما او زیر بار نمیرود درنتیجه بین آنها مرافعه در میگیرد ومیرزا را کت بسته به زندان قزوین میبرند واورا در قل وزنجیر کرده به همراه چند آدم مشهور دیگر در گوشه ای میاندازند او نگران زن وفرزندانش میشود نامه ای به میرزا آقاخان کرمانی که فامیل او بوده مینویسد ودرخواست میکند حد اقل سری به خانواده او بزند غافل از |آنکه میرزا \اقا خان نیز به همراه چند دوست دیگر عازم اصفهان واز آنجا به ترکیه میرود که داستانی جدا گانه دارد میرزا آقا خان پسر عموی مادر بزرگم بود ومیرزا رضا دایی مادر بزرگم بود ُ بهر روی هر جه بود از زندان قزوین بیرون آمده واین بار واقعا با گفته هایی که درزندان از آقایان شنیده بود مصمم میشود تا برود وشاه را بکشد بقیه داستانرا همه میدانند مقداری از این نوشته ها درکتاب خاطرات معیرالملک آمده وآنچه را که من بیاد دارم زمانی است که مادرم درخانه همسر آخرش که گویا ایشان عضو جبهه ملی بودند وسط حیاط کنار حوض نشست وهر چه عکس بود همه را آتش زد وگریه کرد ومیگفت اینها اجدادمنند حال آقا دستور داده که این عکسهای خیانتکاررا بسوزانم خوب البته حضرت والا جناب شاهزاده میرزا واز یکی از پس مانده های قاجار یه بودند - مادر نگاهی به خاکستر عمرش انداخت واز آن روز رفت درگوشه ای نشست درسکوت کامل قران را به دست گرفت وکتاب نهج البلاغه با آنکه به هیچ یک اعتقادی واعتمادی نداشت / آخر مادر بزرگ زرتشی بود وبه زور در کودکی به عقد یک مرد مسلمان درآ مده بود که آنهم داستانی دارد / میرزا آقاخان ابدا ایمانی نداشت وخودش در خاطراتش نوشته در ترکیه هردوی این دو میرزا به کنار آن مردک عمامه بسر فرستاده انگلستان شیخ جمال اسد آبادی میروند ودر محضر او از برکات عالیه افکار او پر میشوند یکی شاه را میکشد ودیگر ی سرش را بباد میدهد وهردر رابطه با کشتن همان سلطان ابن صاحب قران بود. پس از انقلاب برای دیدار مادر چند روز به تهران رفتم او درکرمان بود با هواپیما به تهران آمد خسته وبیمار وپیر اما نور درچشمانش میدرخشید بجای هر بوسه وسلامی از من ونوه هایش فقط گفت :دیدی ماه زیر ابر نمیماند همه خیابانها وکوچه های شهر کرمان بنام دایی میرزا وما شده است !!! گفتم مادرجان سلام . پایان
..............
این نوشته را به اصرا ر پسرم نوشتم که میگفت اگر شما ننویسید دیگران مینویسند وتاریخ را جعل میکنند .او نمیدانست آن مردک خود فروش در راس یک بیزنس بزرگ آن لاین که عربها برایش درست کرده اند واز برکات خ.....مالی عربها به نوا رسیده همان بچه آخوند - میرزا ر ضارا یک لا قبلا میخواند در حالیکه قبا وردای او قبل از زندان از شال وترمه وابریشم وزردوزی ها بود - بعدها پسرش کتابهای پدر را جمع کرد وبه کتابخانه مجلس یرد ودرهمانجا \پشخدمت وکتابدار مجلس شد .
أن روزها ما نمیتوانستیم حرفی بزنیم اما اخیرا شنیده ام که فیروزه خطیبی دختر پرویز خطیبی کتابی در باره دایی پدرش نوشته است دمش گرم .
در جایی در خاطرات معیرالملک خوانده بودم که هنگامیکه میرزا رضا به همراه چند عضو عالی رتبه را به زندان میبردند گویا در حیا ط زندان روضه خوانی بوده ومردم توی سرشان میزدند میرزا رضا میگوید :
ای بدبختان نادان ! برای ما گریه کنید که جان شمارا نجات دادیم وحالا مارا با قل و زنجیر به زندان مییرند ویکی از همراهان میگوید :
رضا ترا بخدا کاررا بدتر مکن دهانت را ببند اما او همچنان آوازه خوانان بسوی چوبه دار میرود .ث
پایان یک نوشتار نیمه تاریخی . ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . \ پنجشنبه ۱۷ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی !
..............
این نوشته را به اصرا ر پسرم نوشتم که میگفت اگر شما ننویسید دیگران مینویسند وتاریخ را جعل میکنند .او نمیدانست آن مردک خود فروش در راس یک بیزنس بزرگ آن لاین که عربها برایش درست کرده اند واز برکات خ.....مالی عربها به نوا رسیده همان بچه آخوند - میرزا ر ضارا یک لا قبلا میخواند در حالیکه قبا وردای او قبل از زندان از شال وترمه وابریشم وزردوزی ها بود - بعدها پسرش کتابهای پدر را جمع کرد وبه کتابخانه مجلس یرد ودرهمانجا \پشخدمت وکتابدار مجلس شد .
أن روزها ما نمیتوانستیم حرفی بزنیم اما اخیرا شنیده ام که فیروزه خطیبی دختر پرویز خطیبی کتابی در باره دایی پدرش نوشته است دمش گرم .
در جایی در خاطرات معیرالملک خوانده بودم که هنگامیکه میرزا رضا به همراه چند عضو عالی رتبه را به زندان میبردند گویا در حیا ط زندان روضه خوانی بوده ومردم توی سرشان میزدند میرزا رضا میگوید :
ای بدبختان نادان ! برای ما گریه کنید که جان شمارا نجات دادیم وحالا مارا با قل و زنجیر به زندان مییرند ویکی از همراهان میگوید :
رضا ترا بخدا کاررا بدتر مکن دهانت را ببند اما او همچنان آوازه خوانان بسوی چوبه دار میرود .ث
پایان یک نوشتار نیمه تاریخی . ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . \ پنجشنبه ۱۷ ژانویه ۲۰۱۹ میلادی !