ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
دور دون یک پورسینا زاید ویک تا پیربلخ
لیک چنگیز وهلاکو بار بار آرد بکار
با تبر داران کلید باغ ها را داده اند
قمریان را قامت سروی نمی آید بیاد
تمام شب در رویاهایم راه میرفت - آن قامت بلند باآن دستهای لاغر که هر دقیقه مجبور بود ساعتش را روز مچ لاغرترش درست کند / خوش نام زیسته بود در میان خیل کلاغها و خبرچینان وفحاشان زمانه او همان قمری درقفس باقی مانده بود . حال آزاد شد ورفت بسوی معبود وروحش با فرشتگان واقعی محشور شد .
شب گذشته سخن رانی دونالد ترامپ را گوش میدادم جالب حرف میزد راست ومستقیم وآنچنان که گویی همه دنیارا بفرمان دارد لبانش را همیشه مانند بچه ای که قهر میکند جمع کرده وآهسته ازمیان آنها کلام را بیرون میکشد کمتر فریاد کشیدن وعربده های اورا دیده ام وچه جواب قشنگی به ان مردان قلعه نشین به آن ابلیسان وآن بازماندگان خانه های عفاف شهرستانها داد.
همه حرامزادگان وپس ماندگان اربابانشان میباشند همه آنهایی هستند که به مادرانشان تجاوز شده وآنها مانند یک لخته خون کثیف بیرون افتاده اند وشیر پاک را نخورده اند درون زباله های شهر تکه نانیرا به نیش کشیده حال یک سفره پهن گسترده شده وآنها دارند مینوشند خون انسانهارا به همراه گوشت الاغ .
تمام شب باو میاندیشیدم چگونه توانست درطی اینهمه سال خودرا خوب نگاه دارد آراسته وپیراسته بدون هیچ پیرایه ای وآویزه ای زمانی مورد هجوم وحمله دشمنان قرار گرفت کّه آن جوانر ا با خود همراه ساخت او میدانست که درون این جوان تازه از راه رسیده جوهری نهفته است وذراتی از شعور باطن وجود دارد ومیتواند برای آینده مفید واقع شود اما ..... واما از هر سو بخصوص از طرف کاسه لیسان آن لکاته مورد هجوم قرار گرفت تا جاییکه ترسان ولرزان یک مصاحبه سرسری را انجام داد اما درونش خون بود واشک واز همان روزقلب او طپشش را آهسته تر کردتا اینکه ایستاد.
من چند ایمیل برایش فرستادم وکا راوراتحسین کردم اشعارش را ستایش کردم وچه فروتنانه جواب مرا داد وچه مهربانانه ا زمن خواست که اگر کاری دارم باو بگویم ...آه ای انسان شریف امروز بجای تو تنها یک شمع گریان میسوزد وبس وجایت بس خالیست از ما تنها نامی نیک میماند نه بیشتر .
پس از این با که حدیث دل دیوانه کنم ؟
گمگشته دشت جنونم به کجا خانه کنم ؟
دل من ساغر خون است به غم یار ودیار
با کجا زهر جگر سوز به پیمانه کنم ؟
میلی ندارم که کار آغاز شده ر ا قطع کنم اگر چه صد ها هزار نکته فروشی وفحاشی بگوشم بخورد مانند اینکه به دیوار خورده وبرگشته بسوی گوینده عشق به حقیقت تنها چیزی است که هیچ فریب ودغلی درآن نیست جستجوی توام با شور وشکیبایی حقیقت تنها نعمتی است که پر دوام است اما - اما ما در این چهل سال چه آموخته ایم ؟ هر لحظه باید آماده باشیم که از آنچه داریم - شرف وخوشبختی ظاهری عشق وکار وزندگی دست بشوییم وبجای دیگری برویم ....ومن همیشه آماده ام .
کسانی را که من قبول دارم هدفم به هرقیمتی به دست خواهد آمد این قیمت را من نیستم که معین کرده ام قبولش دارم وخون او وخون من وخون همه مردان وزنان شریف پاک بوده وهست از این بازار خدعه فروشی وخون شویی بیزارم حال پهلو به پهلوی کسی داده ام که میتواند رو بجلو برود اما خودرا مجاز نمیدانم که به هر عمل او ایراد بگیرم ویا اورا تحسین کنم تنها باید از کلمات وگفته های آلوده بگریزیم وبه پیشرفت او بنگرم اینهایی که من دراین اطراف میبینم به پاره ای از آلودگیها واگر لازم شد به پاره ای از جنایتها نیز دست میزنند .
من وضع اورا خوب می فهمم کارش در ترحم وبازار یابی نمیگذرد من نه اورا محکوم میکنم ونه درانتظار مجازاتش هستم او علمی را یافته که دیگران نتوانستند بیابند نیاز به ترحم هم ندارد تسلیم احساسات هم نمیشود تسلیم احساسات عقیدتی هم نشده ونمیشود ومن مسن تر از آن هستم که بخواهم اورا بعنوان معشوق بر گزینم آن ایمانی که به پیشرفت اودارم همان ایمانی است که به پیشرفت بشر امروز دارم من بیشتر زنی اهل دانشم تا فرضیه چیدن وهیچگاه از آن خدایی که در محراب معبدی ساخته وپرستش او از بوی خون قربانی پر ورش میبابد وبزرگتر میشود معبدی نخواهم ساخت برای من غیر از زندگی حال چیزی مقدس تر نیست .ث
شرف هستی ما گوهر آزادی بود
جان ودل درره آن گوهر یکدانه کنم
دل من مامن من عشق وطن خانه من
نیستم مرغ که درهر چمن لانه کنم
پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » / اسپانیا
به روز شده درتاریخ 18-01-2019 میلادی برابر با ۲۸ دیماه ۱۳۹۷ خورشیدی.
اشعار متن ؛ از شادروان استاد خلیل خلیلی شاعر بزرگ افغان