شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۹۷

سکوت .

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا !
---------------------------------------


دلا شبها نمی نالی به زاری ،
سر راحت به بالین میگذاری !

تو صاحب درد بودی  ، ناله سر کن 
خبر از درد بی دردی نداری ،

بنال ایدل که رنجت شادمانی است 
 بمیر ایدل ، که مرگت زندگانی است

مباد آندم که چنگ نغمه سازت 
ز دردی بر نیانگیزد نوایی 

مباد آندم که عود وتار و پودت 
نسوزد در هوای آشنایی ..........» فریدون مشیری «

تشنه ام ،  تشنه خاک ،  و آب  ، توبه خود را نمیشکنم ،  و پرهیز خود را  ، نه ، میایستم  در مقابل  جام های شکسته و نشسته در خون .
روزی میخواستم  که در وزش باد گرم  عشق  در برابر هر نوازش  کز دستهای یخ بسته و مرده  بر پشتم مینشست ، عشق را برگونه هاییم نقش بندم وگونه هایم را سرخ نگاه دارم .

روزی میخواستم ،  که در میان هرجام چشمان درخشان ترا ببینم  که لبریز از ستاره مهر است ،
وآن جام لبریز از عشق را با دودست قوی سر کشم ، اما افسوس ، تکیه بر کاهی داده بودم که در پندارم کوهی بود !چشمان تو بسته به روی زیبایی ها بودند .

این تشنگی و گرسنگی من همچنان ادامه داشت و دارد  نه چندان که با حرص دندان بر هر گوشت مرده ای فرو برد ،  او میل دارد که در میان  نان گرم تازه در کنار فنجانی چای  درمرز درون من تحلیل رود .

امروز خسته ام ،  و گرسنه ، گرسنه از چیز هایی که از آنها محرومم بحکم  دستور " طبیب " و تشنه از آنچه که نامش را می ارغوان نام نهاده اند  که درمیان آن چشمان پرستاره ترا میدیدم . 
امروز در میان لیوان قهوه بیرنگ  من  ، ماه میشکند ؛  وتبدیل به امواجی سیاه میشود  ونانم آنچنان خشک است که گویی سنگ دردهان میگدارم .

و... من در کنار سفره  رنگین این سر زمین وآن سر زمین  تنها یک میهمان  شبانه هستم که باید بروم .

روزی در میان برف های سنگین کوهستانها  شب را که به رنگ نیل بود به صبح گره میزدم  وطعم آسمان را  میچشیدم  بوی درختان نارون وسپیدار وکاج  عطر عفاف  تازه عروسان را داشت  ومن در تصور حجله بخت  با نسیم همراه  میشدم ونفس تازه میکردم .

آن روز ها  شقایق برایم معنی دیگری داشت  شقایق دختری بود عاشق ، و خورشید باو تجاوز میکرد  من لذت مکیدن  سرخی شقایق را در درون افتاب داغ شهر شیراز  درکام تشنه ام احساس میکردم .
من آفتاب جوانی را میشناختم  وساقه های جوان  ستبر درختان را که پای بر لب جویبارها گذارده بودند .

هر آنکسی که بودم ، خودم بودم ، نه ابلیس ونه خدا ،  و نماینده او ، دیوانه جمال وزیبایی بودم  ودلداده روشنایی ها  .
حال ماه گم شده ، ستارگان   مرده اند ، وشقایق درون خاک پوسیده ومن به یک خانه تاریک و متروک مینگرم که آخرین پناهگاه من است . ث
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا  04/ 05/ 2018 میلادی برابر با 13 امرداد ماه 1397 خورشیدی 
از " نوشته های روزانه " !

جمعه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۷

دلمردگی !

نه ، نه ، اینبار گفته های حضرت شاه عباس کبیر  از کلاس ما بالاتر بو د! 
بلی این بارایشان به زبان انگلیسی سخن میفرمودند آنهم  انگلیسی که گویی ا زناف تکزاس  بیرون آمئه ، نه ! درکلاس ما نبود  بنا براین نیمه کاره  از ایشان خدا حافظی کردیم تا باجوانان  ومردم سراسر جهان گفتگو کنند !!!

روزیکه خمینی آمد اولین حرفش این بود :
تبلیغ کنید ، تبلیغات خوب است مردم را به دور شما جمع میکند وبرای  مثال گفت :
مرغ برای یک تخم مرغ دنیارا  از سرو صدا پر میکند بسکه قد قد میکند وغاز بیچاره میرود درگوشه تخی چند برابر تخم مرغ میگذارد کسی به آن نگاه هم نمیکند ، چرا که غاز بیصداست !

حال من امروز بفکر پسرانم افتادم ودخترانم که انگلیسی را درحد یک دیپلمات  با لحجه صحیح و درست حرف میزنند وهیچگاه هم آنرا به معرض نمایش نگذاشته اند ، پسرم  روی سن  برای آنچه که سا خته ویا درحال ساختن آن است با اسکریم های بزرگ برای صدهنا هزار نفر سخن میراند با یک تی شرت یک شلوار برمودا  بی هیچ ادا واصولی ، بچه هایش را وادار  کرده که چند زبانرا بخوانند ، روسی ، آلمانی ، فرانسه وخوب زبان انگلیسی  واسپانیایی هم زبان اصلی آنها میباشد .

داماد عزیزم هنگام گرد هم آیی فامیلی دستور میدهد که باید تنها به زبان من  ا(سپانیایی ) حرف بزنید  » هرچه باشد صاحبخانه است «!چون من آنقدر گشاد بودم که حتی چند کلمه انگلیسی یا فرانسه راهم فرا نگرفتم ، 

بنا براین تنها کسیکه جرئت ندارد بگوید چرا به زبان اصلی من )(فارسی ) حرف نمیزنید د ؟! منم ! در گوشه ای ساکت مینشینم ودیگر گوش نمیدهم که چه میکویند مانند یک میهمان غذایم را میخورم  واز سر میز بلند میشوم میروم به دنبال کتابی یا مجله ای ، واگر احیا کاری داشته بام با زبان فارسی بابچه  ها حرف میزنم  خوشبختانه همه آنها فارسی را ازمن بهتر میدانند  اما خواندن ونوشتن  زبان مرا نمیدانند .تنها یکی از آنها  رشته تحصیلی خودررا به زبان فارسی اختصاص داد !

حال چند روز دیگر تولد من ونوه ام دریک روز است ! بنا براین مانده ایم که چگونه آنرا برگذار کنیم  ، من از فرصت استفاده میکم ومیگویم با هرکدام جدا جدا ناهار یا شام میخورم !!! بمن چه مربوط است .

این از نتیجه ازدواج های هجرت است ! وحیر ت انگیز ، هنگامیکه مثلا خانواده  داماد اسپانیایی باربکیو دارند همه را دعوت میکنند ، اما همه ناگهان به یکسو میروند ، بنا براین خواهش کرده ام مرا دعوت نکنید چون از باربکیو بی نهایت بیزارم . 

تنها به یک خانه میروم خانه دخترم که سعی دارد با بچه  هایش فارسی حرف بزند وبه آنها فارسی یاد بدهد وآنها بمن  پس میدهد ، با بقیه بیرون غذا میخورم در سکوت مانند یک غریبه ! به تماشای مردم مینشینم ، حرفی ندارم با آنها بزنم سه پسر شیطان ویا سنگ مرمر اهل کوهستان سیبریه !!!

 اگر نمیدانستید وتا بحال متوجه نشده اید ، بدانید وآگاه باشید من امریکا ، روسیه ، ایران واسپانیارا سر یک میز جمع کرده ام !! مرافعه ای هم بین آنها پیش نیامده است هرکس به راه خود میرود .شاید حرمت مرا دارند کسی چه میداند  هرکدام سرشان درون بشقابهایشان میباشد ، مشروب هم نداریم غیرا ز یکی دو شیشه   ابجو یا یک بطر  شراب همین نه بیشتر حق سیگار کشیدن را هم ندارند مگر درفضای باز .من دیکتاتور نیستم ، اما باید این جماعت را نگاه دارم چون ، چون نوه هایم دردست آنهاست . پایان 
ثریا / اسپانیا / لب پرچین / جمعه سوم اوت 2018 میلادی .

قدرتمندان سیاسی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا !
------------------------------------

ا چشمان نابینا  وناشناس ،
تصویرم در آیینه  شکل دیگری دارد 
 روزی مویی به رنگ شب داشت 
امروز  به رنگ صبح صادق است 
و در پشت نگاه   وزمزمه های دروغین شما 
 شب من جریان دارد 
در مسیر زمزمه های مهر آلودم  و گوش حیات من 
من میان این کلمات زندانیم 
مهم نیست در ذهن بی تفاوت شما چگونه 
 خواهد نشست 
از صبح نو جوانی تا شب  تاریک کهنسالی 
 نوشتم ، نوشتم ، سرودم  .وخواهم سرود
----------
 و.. توا ی مرد بزرگ ، مرز پر گهر  را ساختی  و نواده های بی تفاوت تو آنرا ویران ساختند ، حال به دنبال روح بزرگ تو آمده اند ، برخیز ، و آنها را یاری کن .

نواده های تو دست دردست : علی اصغرو علی اکبر ولب تشنه حسین ودست بریده ابوالفضل « آن خانه ای راکه تو ساختی و سقفی محکم بر آن نهادی تا جوجه هایت در زیر سقف درامان  بمانند وآن خانه را برای تو نگاه دارند ، شب خوابیدند وصبح کاذب از درون ماه بر آنها تابید !! موی ریشی در لابلای کتب ونقش شیطان درماه !! 

یک دروغ بزرگ ، با نام ابوبکر آمدند ، سوختند، ویران کردند وبردند  وهنوز در پای لاشه مادر ما نشسته اند تا حرمت وناموس اورا نیز از بین ببرند .ما جزیی از یک کشور افریقایی تبار شویم ، که از شبه جزیره  غنا سر بر آورده ایم !! .

مردم  در خیابانها  کلمات را بهم دوختند  چسپانیدند  وبهم دیکته کردند و مرا و  روح ترا برای همیشه فراری دادند .
من ، هنوز میان دو کلمه  ، دمی به آسودگی  فرو نبرده ام  ،
از یکی  رانده ، وبه دیگری  کشانده نشدم  ، خاموشیم  از یک لرزش  واز یک کشش دروغین پریشان میشد . 
درگذشته همه جوارح واعضاء بدن من باهم کار میکردند  اما امروز یکی یکی و تنها میروند  با هم مهر میورزند  با هم روانند  باهم میاندیشنند ومن تنها با مغزم  میاندیشم .

قدرتمندان سیاسی ودینی  وفکری  وتهی مغزان  چه بسا بارها لبانم را دوختند ،  وچه بسا میل داشتند تا زبانمرا از حلوقمم بیرون بکشند  دهانم بسته بود و در پس پرده داغ هجرت وهجران نهان شدم .
آنها شعله ها کشیدند تا بسوازندم  اما من خاموش بودم  وپیکر من  هریک به تنهایی سخن میگفت و لرزه بر تن آنها میانداخت . لرزه ای شهوت آلود!

امروز مردان و زنان جوان  برخاسته اند  برای خاموش کردن آنها دیگر دیر است ، هیچ تدبیری وهیچ اسلحه ای کارگر نیست ، خشم » یک ملت آزادیخواه « را نمیشود با آب پاشهای اسید دار خاموش کرد بازهم آنها غرش میکنند تا عرش را به فرش برسانند و ببیند که دیگر ( خدایی نیست وپیامبری نیست وهرچه هست دردل وجان آنهاست ) .

این عقل ماست  که باید بیافریند  ومرز دوستی ودشمنی را معین سازد  حال این گوی واین میدان .
خاک را از نو خمیر کنید  واز نو خانه بسازید خانه ای که نه تیفوس ونه ایدز درآن راهی نباشد ، منقل هارا به دور بریزد افکارتان را به دست لوله های مواد مخدر ندهید 
،خانه ما ، زمین ما ، وخدای  ما بزرگترین  است ،  سیمرغ اندیشه هارا رها کنید بسوی قله های آزادی ، نباید به آسانی آنرا از دست داد ، نباید یک لحاف چهل تکه دوخت ورفت زیر آن پنهان شد ، روانداز ی از حریر محصول چالوس وپنبه هایی از کویر میتواند بستری شکیل و زیبا بیافریند و شما در آن به آرامی وآسایش بخوابید .

امروز صبح روی گوشی ام سرو کله حضرت عباس شاه پیدا شد هنوز فرصت نکرده ام تا بروم از مکالمات دلپذیر ایشان بهره ببرم ، هنر پیشه ماهری بود وهست ونبض مردم را دردست دارد بخصو ص نبض جوانان را .

شب گذشت توانستم از گرمای چهل .وهشت درجه جان سالم بد ربرم وهم اکنون  در زیر آن گرما که تا روز یکشنبه ادامه دارد همه درها بسته ، پرده ها کشیده مانند موش کور دراین اطاق تاریک با کلمات سرو کله میزنم ، من میان روز وشب آویخته ام  ساعت  ضربه هایش نزدیک است  حواس من هنوز محکم وپا برجاست . 
بسوی ازادی ، ای ملت شریف " ایران" نه ناشریف وهرجایی ویران .ث
---------------------------------------------------------------------

اکنون ، دراین دیار مسیحایی ، بر آستان غربت خود 
ایستاده ام ، 
شب بر فراز برج کلیسا ها 
تک تک  ، ستارگان را مصلوب کرده است 
اما ، فروغی از افق مغرب 
 بر آسمان یخ زده میتابد 
وز دور ، خاور را تهدید میکند 
دانم که این طلوع شفق ما نند 
از آفتاب گمشده  من نیست ،
من شاهد  بر آمدن آفتاب شب 
در سر زمین دیگرم و آفاق دیگر ......نادرپور " صبح دروغین "
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 03/08/2018 میلادی  برابر با 11 /5/ 1397 خورشیدی ؟!.

پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۷

مزرعه سبز !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا .
---------------------------------

غزل حافظ را میبندم ،
از پس پرده اشک 
خیره در مزرعه خشک فلک مینگرم 
میبینم 
در دل شعله و دود 
 میشود  " خوشه پروین " خاموش 
 پیش خود میگویم :
عهد خود رایی و خود کامی است 
 عصر خون آشامی است 
که درخشنده ترا ز خوشه های  پروین سپهر
خوشه  اشک یتیمان  » ایرانی « است ...........»فریدون مشیری ، شادروان «
توضیح آنکه من بجای » کودکان ویتنام  « ایرانی«  را گذاشتم ، دیگر فرقی نخواهد داشت .

دیگر فرقی ندارد کودک ویتنامی باشد یا ایرانی و یا هندی  مهم آن است که شکم کارخانه داران سیر باشد و پوششان کافی ، هوا  داغ است ، مهم نیست ! سرد است مهم نیست ، نان نیست ، کوکی ساخته از مدفوع درسوپرمارکتهای زنجیره ای فراوان  است ( ما هیچ چیز ی را دور میریزیم  ، حتی مدفوع   را ) .

خوب !   ماندن و ادامه دادن باین  زندگی ننگین ،  تا کجا باید پیش رفت ؟  اکنون به هر درحتی که مینگرم  برگهایش ریخته  نه با نسیم چرا که دیگر نسیمی نمیوزد باد » سام « بر میخیزد ،  وبه هر برگی  که مینگرم درون گل خفته است .

تمام شب از شدت گرما دور اطاقها  روان بودم ، دچار دوار سر گشته وبه دنبال جای خنکی میگشتم ، نه پنکه های قلابی ونه آن کولر که باد های سمی را به درون  میفرستد کاری از پیش نمیبرد، به هوا احتیاج داشتم ، یک هوای پاک کوهستانی !!! 

امروز از خود میپرسم که آیا این زندگی به اینهمه مرارت میارزد ؟  مانند آیینه ای که جیوه هایش ریخته  عکس جوانی خود را در آن میبینی و شبها با جدالهای گذشته دست و پنجه نرم میکنی  ،  چشمانت دیگر پیر شده اند ، مانند شب کوران راهرا نمیتوانی بیابی ،  آن نقش زیبایی که بر روی لبانت بود از میان رفت  و اکنون تو  جدال تو  وریه هایت با نفسهای مسموم و بخار آلوده این شهر است ، شهری بی ترحم  که اگر سقف بر سرم فرود آید کسی در را نخواهد کوبید !!!

بنای غمگپنی که ده سال است دراینجا زنده بگورم ، آهای مردان وزنانی که ساختم  ، کجائید؟ یکی از نیویورک جوابم رامیدهد دیگری از مرز فرانسه وسومی در انتهای جاده شمالی کشور ، » میتینگ  داریم «  این ماه بدترین ماه   و کار من است « ! خوب ، چه میخواهی ؟ آب که داری ، کولر داری ، پنکه داری ، یخچال هم داری ، بقیه را خودت بساز و برو خدارا شکر کن که دچار آتش سوزی ها نیستی ! . بلی همیشه آن خدای ساختگی و نادیده را شکرگزار هستم !!!

شب گذشته  نشستم به یک  " دی. وی .دی " که تازه برایم رسیده بود  » اپرای  اتللو«   درنیویورک اجرا شده بود با شرکت تنور بزرگ اسپانیا پلاسیدو دومینگو تماشا کردم ، نیمه های آن دیکر حوصله ام سر رفت ،  اوتللو  آن پیر مرد دردمند وگریه دار نبود بلکه قلندری بود که میبایست میجنگید  اما تخم حسادت چنان دردلش ریشه دوانید که چشمان اورا کور کرد ، یاگو که امثال او را همه هرروز در کنارمان داریم شادمانه  میزیست و| دزد  مونا | آآنقدر چاق وبا غب غب بزرگ وبد هیکل بود که هیچ لباسی نمیتوانست آن همه چربی وگوشت را بپوشاند صدایش نیز چندان   قوی و زیبا  نبود .

آن اوتللویی که من در تالار رودکی خودمان دیدم و آخرین اپرایی بود که در آن سر زمین دیدم  کاری از خوانندگان و هنر مندان   آلمانی فرانسوی و اتریشی بود اشک همه را درآورد .
آن فیلمی که برای  اولین بار  " سرگی باندارچوگ " کارگردان وهنرپیشه روسی ساخت دزدمونا بحدی ظریف وزیبا بود  گویی یک خیال است که بر تو میتابد ، حال آنچه که در نمایشنامه شکسپیر  درباره زیبایی وظرافت دزد مونا خوانده بودم با این زنی که بشکل و هیبت قمر خانم بو با انبوه گیسوان قلابی ، هیچ تشابهی نداشت و نتوانست مرا سر جایم بنشاند ، موزیک بد نبود و اتللو دیگر پیر شده بود صدایش به سختی بالا میامد .
بهر روی از" فرستنده "آآن سپاسگذارم که هرچه از دوست رسد نیکوست . 

وتو ، ای آفتاب خشمگین  ، روشنایت برایم لذتی ندارد 
تو که همه جا را به ویرانه تبدیل ساختی 
 نه به نور و روشنایی که روزی من تشنه آن بودم 
درب را به روی شب بگشا  شاید که فرجام من باشد 
بعد از چنان طلوع دروغینی  شام بهترین  است 
و صبحی اگر بماند 
به شب نیز بگو ، بیدار باش .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 02/ 08/ 2018 میلادی برابر با 11 امرداد ماه 1307 خورشیدی ؟!.....




چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۷

خانه کوچک

ثریا /اسپانیا » لب پرچین «!
یادداشت روزانه !
------------------------

آمزیکا از خانواده  کوچک شرو,ع  کرد تا به خانه بزرگ رسید ،  وما از خانه بزرگ شروع کردیم تا به الونک رسیدیم ، حتما همسن وسال های من آن سریال معروف » خانه کوچک«  را بیاد دارند که از روی یادداشتهای " لورا اینگلز"  کپیه ونوشته وفیلم برداری شد وسالها مونس روزها وشبهای ما بود .

و... آن روزها هتگامیکه  نخسیتن گام ها ومشتها وفریادها  زمین وزمان ایران را  به لزره درآورده بود ، من دریک لانه کوچک  درخارج نشسته بودم واشک میریختم میدانستم که این مشتها بی نتیجه  واز روی نا آگاهی  است ،  دیدم که  حتی فرهیختگان   سعدی وحافظ وخیام  وفردوسی نیز  تن به تن آیین  پس گرایانه دادند  همه ، حتی آن بزرگان به پیشواز  آیین تیره اندیشی رفتند که بزرگان ما مانند صادق هدایت و ایرج میرزا ودهخد و آن کرمانی بزرگوار که سرش را برای اندیشه هایش داد  بارها وبارها آنهارا از این راه پر خطر بر حذر داشته بودند.

طالب اوف ،  آخوند زاده و میرزا آقاخان کرمانی  ومیرزا جهانگیر  شیرازی  این ایین را دشمن پیشرفت وفرهنگ ونادانی ها میپنداشتند وبارها وبارها سخن ها گفتند  ، اما مشتها گره بر آسمان معلوم نبود  که چه میخواهند ، البته  درمیانشان عده ای هم زرنگ بودند وتوانستند از این عربده کشی ها برای خود هم قیافه وهم قافیه بسازند در حال حاضر هم با زندگی در خارج خو گرفته ودیگر نامی از زادگاهشان نمیبرند مگر آنکه در میان جمع و  برای خود نمایی باشد .

باغچه من مرد ، امروز تنها چهار گلدان را به زور نگاه داشته ام ، شیلنگ را جمع کردم وآبپاشی باندازه یک کتری کوچک ویک شیشه پلاستیکی کوکا کولا تنها وسیله  آبیاری من هستند که مرا هنوز به باغچه وخاک آن و.صل میکنند سعی دارم این چند گلدان نمیرند وزنده بمانند حتی کاکتوسهایم نیز از فرط تابش آفتاب وبی آبی سوختند  باید خیلی مواظب » آب« باشیم !!! مهم نیست توریستها روی هزار بار دوش بگیرند و صدها هزار میل مکعب آب را به چاه ها سرازیر کنند دوباره بسوی خودما بر میگردد با تصفیه بسیار قوی !!! گنهکار اصلی تنها باغچه من بود با گلهای شب بو وشمعدانی ولاله ونرگس وسنبل !!! 

روزی صد ها هزار دختر جوان در پناهگاهها ویا درزندانها  زیر شکنجه هستند ، ویا میمیرند  ، تنها یک  نفر شهره افاق میشود ( آن فرانک ) هر سال برایش جشن میگیرند ونام او بر همه جا ثبت است وآیا واقعا وجود داشته یانه ؟ خدا میداند  .
اما لورا اینگلز وجود داشته وکتابش هنوز هست  وامریکای  بزرگ مرهون همان دستهای کوچک وهمان مهربانی خانواده  ها  وهمان مهربانی های بی شائبه همشهری ها میباشد ..وما؟ 

"مگر دختر یا پسر هوتول خان رشتی هستی  ویا بابا ننه ات فلان مرحوم حاجی بازاری بوده ویا فلان منبر روی دیرین که اینهمه افاده داری ؟ "
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
همه زندگی ما به بت پرستی گذشت و میگذرد و یا به اتکاع  قبور مردگانمان . پایان 
 یک بعد از ظهر داغ  تابستان / اول آگوست 2018 . برابر با 10 امرداد ماه 97 / ثریا /

کهن دیارا

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا
اول آگوست 2018 میلادی 


از امروز این سر زمین تعطیل میشود تا سپتامبر همه بسوی تعطیلات میروند !!! تنها کاریابان وخارجیانند که بجای  خودشان تنها میتوانند جواب بدهند ،  من مانند یک بچه خوب در کنار داروهایم به تماشای آتش ها ، شعله هایی که از هر سو زبانه میکشد واعتصاب کامل تاکسی ها وفرود اجبار  هوا پیما ها وسر انجام سرنوشت سرزمینم ، در نا امیدی کامل !   به تماشا نشسته ام  !
تنها شاهکار  زنده نام ابدی نادر نادر پور را از دفتر صبح در.وغین او جدا کرده و در اینجا میاورم ، هر چند آن هنرپیشه وخوانند خیانتکار نیز بصورت ترانه آنرا خواند  ، اما از بزرگی وعظمت این  اشعار چیزی کم نشد بلکه بر وجه آ نیز افزوده شد .

کهن دیارا ، دیار یارا ، دل از تو کندم ، ولی ندانم 
که گر گریزم  ، کجا گریزم  وگر بمانم  ، کجا بمانم ؟

نه پای رفتن  ، نه تاب ماندن  ، چگونه گویم  درخت خشکم 
عجب نباشد ، اگر تبر زن ،  طمع ببندد   در استخوانم 

درین جهنم ، گل بهشتی  چگونه روید  ، چگونه بوید ؟ 
من ای بهاران  ، ز ابر نیسان  چه بهره گیرم  که خود خزانم 

به حکم یزدان ، شکوه پیری  ، مرا نشاید  ، مرا نزیبد  
-------------------------------------------------
چرا که پنهان  ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل که نوجوانم !

صدای حق را ،  سکوت باطل  در آن دل شب  ، چنان فرو کشت 
که تا قیامت  درین مصیبت  ، گلو فشارد  غم نهانم 

کبوتران را ، به گاه رفتن  ، سر نشستن  ، به بام من نیست 
که تا پیامی  ، به خط جانان ،  ز پای آنان ، فرو ستانم 

سفینه دل  ، نشسته در گل  ، چراغ ساحل  نمی درخشد 
دراین سیاهی ،  سپیده ای کو ؟  که چشم حیرت  دراو نشانم ؟ 

الا خدایا ،  گره گشایا ،  به چاره جویی مرا مدد کن 
بود که برخود ، دری گشایم  ، غم درون را ، برون کشانم 

چنان سرا پا  ، شب سیه را به چنگ و دندان  ، درآورم پوست 
که صبح عریان ، به خون نشیند  ، بر آستانم ، بر آستانم 

کهن دیارا ، دیار یارا  ، به عزم رفتن  دل از تو کندم 
ولی جر اینجا ، وطن گزیدن ، نمی توانم ، نمی توانم 

نادر نادر پور  سروده شده در آدینه  19 آبانماه 1357 خورشیدی  » تهران « 

خوب ! دیگر حرفی نیست ، هرچه بود گفته شد ، نوشته شد وصفحه شد و....
 به پایان آمد این دفتر  ، حکایت همچنان باقی 
به صد دفتر نشاید گفت حسب حال مشتاقی 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 01/ 08 / 2018 میلادی .