پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۷

مزرعه سبز !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا .
---------------------------------

غزل حافظ را میبندم ،
از پس پرده اشک 
خیره در مزرعه خشک فلک مینگرم 
میبینم 
در دل شعله و دود 
 میشود  " خوشه پروین " خاموش 
 پیش خود میگویم :
عهد خود رایی و خود کامی است 
 عصر خون آشامی است 
که درخشنده ترا ز خوشه های  پروین سپهر
خوشه  اشک یتیمان  » ایرانی « است ...........»فریدون مشیری ، شادروان «
توضیح آنکه من بجای » کودکان ویتنام  « ایرانی«  را گذاشتم ، دیگر فرقی نخواهد داشت .

دیگر فرقی ندارد کودک ویتنامی باشد یا ایرانی و یا هندی  مهم آن است که شکم کارخانه داران سیر باشد و پوششان کافی ، هوا  داغ است ، مهم نیست ! سرد است مهم نیست ، نان نیست ، کوکی ساخته از مدفوع درسوپرمارکتهای زنجیره ای فراوان  است ( ما هیچ چیز ی را دور میریزیم  ، حتی مدفوع   را ) .

خوب !   ماندن و ادامه دادن باین  زندگی ننگین ،  تا کجا باید پیش رفت ؟  اکنون به هر درحتی که مینگرم  برگهایش ریخته  نه با نسیم چرا که دیگر نسیمی نمیوزد باد » سام « بر میخیزد ،  وبه هر برگی  که مینگرم درون گل خفته است .

تمام شب از شدت گرما دور اطاقها  روان بودم ، دچار دوار سر گشته وبه دنبال جای خنکی میگشتم ، نه پنکه های قلابی ونه آن کولر که باد های سمی را به درون  میفرستد کاری از پیش نمیبرد، به هوا احتیاج داشتم ، یک هوای پاک کوهستانی !!! 

امروز از خود میپرسم که آیا این زندگی به اینهمه مرارت میارزد ؟  مانند آیینه ای که جیوه هایش ریخته  عکس جوانی خود را در آن میبینی و شبها با جدالهای گذشته دست و پنجه نرم میکنی  ،  چشمانت دیگر پیر شده اند ، مانند شب کوران راهرا نمیتوانی بیابی ،  آن نقش زیبایی که بر روی لبانت بود از میان رفت  و اکنون تو  جدال تو  وریه هایت با نفسهای مسموم و بخار آلوده این شهر است ، شهری بی ترحم  که اگر سقف بر سرم فرود آید کسی در را نخواهد کوبید !!!

بنای غمگپنی که ده سال است دراینجا زنده بگورم ، آهای مردان وزنانی که ساختم  ، کجائید؟ یکی از نیویورک جوابم رامیدهد دیگری از مرز فرانسه وسومی در انتهای جاده شمالی کشور ، » میتینگ  داریم «  این ماه بدترین ماه   و کار من است « ! خوب ، چه میخواهی ؟ آب که داری ، کولر داری ، پنکه داری ، یخچال هم داری ، بقیه را خودت بساز و برو خدارا شکر کن که دچار آتش سوزی ها نیستی ! . بلی همیشه آن خدای ساختگی و نادیده را شکرگزار هستم !!!

شب گذشته  نشستم به یک  " دی. وی .دی " که تازه برایم رسیده بود  » اپرای  اتللو«   درنیویورک اجرا شده بود با شرکت تنور بزرگ اسپانیا پلاسیدو دومینگو تماشا کردم ، نیمه های آن دیکر حوصله ام سر رفت ،  اوتللو  آن پیر مرد دردمند وگریه دار نبود بلکه قلندری بود که میبایست میجنگید  اما تخم حسادت چنان دردلش ریشه دوانید که چشمان اورا کور کرد ، یاگو که امثال او را همه هرروز در کنارمان داریم شادمانه  میزیست و| دزد  مونا | آآنقدر چاق وبا غب غب بزرگ وبد هیکل بود که هیچ لباسی نمیتوانست آن همه چربی وگوشت را بپوشاند صدایش نیز چندان   قوی و زیبا  نبود .

آن اوتللویی که من در تالار رودکی خودمان دیدم و آخرین اپرایی بود که در آن سر زمین دیدم  کاری از خوانندگان و هنر مندان   آلمانی فرانسوی و اتریشی بود اشک همه را درآورد .
آن فیلمی که برای  اولین بار  " سرگی باندارچوگ " کارگردان وهنرپیشه روسی ساخت دزدمونا بحدی ظریف وزیبا بود  گویی یک خیال است که بر تو میتابد ، حال آنچه که در نمایشنامه شکسپیر  درباره زیبایی وظرافت دزد مونا خوانده بودم با این زنی که بشکل و هیبت قمر خانم بو با انبوه گیسوان قلابی ، هیچ تشابهی نداشت و نتوانست مرا سر جایم بنشاند ، موزیک بد نبود و اتللو دیگر پیر شده بود صدایش به سختی بالا میامد .
بهر روی از" فرستنده "آآن سپاسگذارم که هرچه از دوست رسد نیکوست . 

وتو ، ای آفتاب خشمگین  ، روشنایت برایم لذتی ندارد 
تو که همه جا را به ویرانه تبدیل ساختی 
 نه به نور و روشنایی که روزی من تشنه آن بودم 
درب را به روی شب بگشا  شاید که فرجام من باشد 
بعد از چنان طلوع دروغینی  شام بهترین  است 
و صبحی اگر بماند 
به شب نیز بگو ، بیدار باش .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 02/ 08/ 2018 میلادی برابر با 11 امرداد ماه 1307 خورشیدی ؟!.....