ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا .
---------------------------------
غزل حافظ را میبندم ،
از پس پرده اشک
خیره در مزرعه خشک فلک مینگرم
میبینم
در دل شعله و دود
میشود " خوشه پروین " خاموش
پیش خود میگویم :
عهد خود رایی و خود کامی است
عصر خون آشامی است
که درخشنده ترا ز خوشه های پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان » ایرانی « است ...........»فریدون مشیری ، شادروان «
توضیح آنکه من بجای » کودکان ویتنام « ایرانی« را گذاشتم ، دیگر فرقی نخواهد داشت .
دیگر فرقی ندارد کودک ویتنامی باشد یا ایرانی و یا هندی مهم آن است که شکم کارخانه داران سیر باشد و پوششان کافی ، هوا داغ است ، مهم نیست ! سرد است مهم نیست ، نان نیست ، کوکی ساخته از مدفوع درسوپرمارکتهای زنجیره ای فراوان است ( ما هیچ چیز ی را دور میریزیم ، حتی مدفوع را ) .
خوب ! ماندن و ادامه دادن باین زندگی ننگین ، تا کجا باید پیش رفت ؟ اکنون به هر درحتی که مینگرم برگهایش ریخته نه با نسیم چرا که دیگر نسیمی نمیوزد باد » سام « بر میخیزد ، وبه هر برگی که مینگرم درون گل خفته است .
تمام شب از شدت گرما دور اطاقها روان بودم ، دچار دوار سر گشته وبه دنبال جای خنکی میگشتم ، نه پنکه های قلابی ونه آن کولر که باد های سمی را به درون میفرستد کاری از پیش نمیبرد، به هوا احتیاج داشتم ، یک هوای پاک کوهستانی !!!
امروز از خود میپرسم که آیا این زندگی به اینهمه مرارت میارزد ؟ مانند آیینه ای که جیوه هایش ریخته عکس جوانی خود را در آن میبینی و شبها با جدالهای گذشته دست و پنجه نرم میکنی ، چشمانت دیگر پیر شده اند ، مانند شب کوران راهرا نمیتوانی بیابی ، آن نقش زیبایی که بر روی لبانت بود از میان رفت و اکنون تو جدال تو وریه هایت با نفسهای مسموم و بخار آلوده این شهر است ، شهری بی ترحم که اگر سقف بر سرم فرود آید کسی در را نخواهد کوبید !!!
بنای غمگپنی که ده سال است دراینجا زنده بگورم ، آهای مردان وزنانی که ساختم ، کجائید؟ یکی از نیویورک جوابم رامیدهد دیگری از مرز فرانسه وسومی در انتهای جاده شمالی کشور ، » میتینگ داریم « این ماه بدترین ماه و کار من است « ! خوب ، چه میخواهی ؟ آب که داری ، کولر داری ، پنکه داری ، یخچال هم داری ، بقیه را خودت بساز و برو خدارا شکر کن که دچار آتش سوزی ها نیستی ! . بلی همیشه آن خدای ساختگی و نادیده را شکرگزار هستم !!!
شب گذشته نشستم به یک " دی. وی .دی " که تازه برایم رسیده بود » اپرای اتللو« درنیویورک اجرا شده بود با شرکت تنور بزرگ اسپانیا پلاسیدو دومینگو تماشا کردم ، نیمه های آن دیکر حوصله ام سر رفت ، اوتللو آن پیر مرد دردمند وگریه دار نبود بلکه قلندری بود که میبایست میجنگید اما تخم حسادت چنان دردلش ریشه دوانید که چشمان اورا کور کرد ، یاگو که امثال او را همه هرروز در کنارمان داریم شادمانه میزیست و| دزد مونا | آآنقدر چاق وبا غب غب بزرگ وبد هیکل بود که هیچ لباسی نمیتوانست آن همه چربی وگوشت را بپوشاند صدایش نیز چندان قوی و زیبا نبود .
آن اوتللویی که من در تالار رودکی خودمان دیدم و آخرین اپرایی بود که در آن سر زمین دیدم کاری از خوانندگان و هنر مندان آلمانی فرانسوی و اتریشی بود اشک همه را درآورد .
آن فیلمی که برای اولین بار " سرگی باندارچوگ " کارگردان وهنرپیشه روسی ساخت دزدمونا بحدی ظریف وزیبا بود گویی یک خیال است که بر تو میتابد ، حال آنچه که در نمایشنامه شکسپیر درباره زیبایی وظرافت دزد مونا خوانده بودم با این زنی که بشکل و هیبت قمر خانم بو با انبوه گیسوان قلابی ، هیچ تشابهی نداشت و نتوانست مرا سر جایم بنشاند ، موزیک بد نبود و اتللو دیگر پیر شده بود صدایش به سختی بالا میامد .
بهر روی از" فرستنده "آآن سپاسگذارم که هرچه از دوست رسد نیکوست .
وتو ، ای آفتاب خشمگین ، روشنایت برایم لذتی ندارد
تو که همه جا را به ویرانه تبدیل ساختی
نه به نور و روشنایی که روزی من تشنه آن بودم
درب را به روی شب بگشا شاید که فرجام من باشد
بعد از چنان طلوع دروغینی شام بهترین است
و صبحی اگر بماند
به شب نیز بگو ، بیدار باش .
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 02/ 08/ 2018 میلادی برابر با 11 امرداد ماه 1307 خورشیدی ؟!.....