سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۶

فصل ولگردی

همه میدانند که شقاق چه گلی است 
وچه رنگی دارد 

روزیکه  عشق موج میزد  و پیدا بود 
برف هم پیدا بود  دوستی پیدا بو.د 
 کلمه پیدا بود  
عکس اشیاء در آب نیز پیدا بود 
-----------
امروز هیچ چیز پیدا نیست ،  " شما برید شعرتانو بگید ، چکارتان به ابرو درست کردن "  این صدا هنوز پس از سی واندی سال در گوشم زنگ میزند و هرگاه دستی در خاکستری فرو میبرم قیافه آن دختر دهاتی که به یمن خود فروشی پدرش حال به جاه و مقام رسیده بود  مرا سر زنش میکرد که چرا دست به ابروی دیگری برده ام  من تنهاباید در گوشه ای بنشینم و شعرم را بگم !!! 

بدبختانه شاعر نیستیم و شعر هم نمیدانم چیست  و بقول ان شاعر  مرثیه گوی دل دیوانه خویشم ،  گفته هایمرا بیشتر درقالب شعر بیان داشته ام ، اما امروز سخت اندوهگینم ، اندوهگین ازاینکه احساس میکنم چقدر تنهایم ، آنهم در جنگلی میان حیوانات که هر لحظه بشکلی در میایند وتو شک داری که گربه بود یا گرگ ! بخودت میگویی نه ، گربه است انشاء اله .
غمگینم که چرا هر راهی را پای میگذارم به بن بست میخورد ؟ و چرا هرچه  آشغال در آسمان پیدا میشد سر مرا نشانه میگیرد وبر فراز سر وپیکرمن  فرود میاید؟ غمگینم تنها مونسم همین کلمات هستند به کمکم میایند هرچند گاهی خواب را از چشمانم میربایند اما بمن کمک میکنند . 

با دنیا ومردمش نمیتوان هرروز سر جنگ داشت من از قبیله آنها نیستم  واز آنها نیستم من خودم هستم ،، بلد نیستم  خودرا به معرض تماشای عموم بگذارم و بشکل آنها دربیایم خوب یا بد نه دروغ را میدانم چیست و نه میتوانم مانند بوقلمون هر  لحظه رنگی عوض کنم ، امروز غمگینم  بیشتر از هر روز دیگری  در آستانه یک خانه سرد  و بدون نور در کنار ریزش بی امان باران وتابستانها در زیر سوزش داغ آفتاب ، بیهوده راه میروم ، بیهوده مینشینم وبیهوده چشم به درخانه دارم  ، کسی نیست تا دستم را به طرف او دراز کنم وباو دست بدهم وبگویم چقدر از دیدارتان خوشحالم ! انفرادی ! یعنی همین  تنها نگهبانی ندارم و چماق به دستی که بر سرم بکوبد و بگوید : هی بیدار شو دنیا عوض شده مردم عوض شده اند نسل تو نابود شده  چقدر میخوابی  ؟ بیدار شو  بین چگونه بقیه توانسته اند  خود را با زمان وفق دهند  زمانه با تو نمیسازد تو با او بساز 
نه ، من همان ابر گریانم  ،  همان چهره بی چهره ام ،  نقشی هستم بر روی دیوار ،  گاهی نا پدید میگردد و گاهی هویدا میشود ،  من همان معنای ناگفته هستم  اگر چه گاهی گفته هایم بی معنا میشود .
من همان  احساس هستم ، نمیتوانم اندیشه دیگران باشم ،میان من ودیگران فرسنگها فاصله است  من کلامی  هستم که نمیتوانم معنای خودرا بیابم  همچنان قلم دردست به دنبال پیدا کردن معنای خود وزندگی میگردم ،  هر لحظه شکلی را میکشم ، نه این آن نیست ، ایکاش همان بود که من دراندیشه باو شکل داده بودم ،  و هرکسی که از فرا سوی من میگذرد  خیال خودرا آزاد میگذارد  تا درباره ام بیاندیشد.
خمیر من خشک شده ودیگر نمیتوان از نو به آن شکل داد . گاهی  نادانانی از روی بغض  با قلمی بی رنگ روی خیمرم شکلهایی را رسم میکنند آنچه را که خود بوده وهستند ویا میل دارند  باشند من نیز باید مانند آنها باشم ، مانند آنها بیاندیشم ، چه فکر عبثی .

حال چه بنویسم ؟  درباره کدام سنفونی زندگی  وکدام آهنگ  ، هر آهنگی  در متن خود جوهری دا رد  اما من خاموشم  ومانند یک گیاه در خاموشی  روییده ام درختی شده ام  تنها تبر زن زمانه میتواند مرا از ریشه بر کند . 
بیاد درختان چندین ساله خیابان ( پهلوی ) سابق هستم که یک یک انها را بعنوان داشتن سرطان !!! قطع میکنند ، چوب های وتنه درختان محکم است به آنها احتیاج دارند برای حمل به کشورهای دیگر ، دیگر چیزی درخانه نمانده  ناموس بباد رفت هستی بباد رفت وفکر نیز گم شد علم ودانش جایش را به مشتی خرافات داد  اینهمه درد برا ی چیست ؟ 

کدام خانه ؟  دیگر باید برای همیشه آن را  فراموش کنم  دیگر سروش و آوازی از طرف آن بگوشم نخواهد رسید  تنها در خاموشی  آوازی را میشنوم که نمیدانم درکدام سوی جهان قرار دارد ؟ اما من بادلم آنرا میشنوم  سنفنونی کیهانی  اورا رهبری میکند  واو در جنبش عالی  خود  در سکوت نشسته  همیشه خاموش است ، خاموش او میداند که چه کسی راست میگوید وچه کسانی دروغ . .

جنگ  با روزنه خواهش ها 
جنگ  با یک پله  یا با نور خورشید 
جنگ  تنهایی با  یک اواز 
جنگ زیبایی کلام  با یک سبد خالی 
----
جنگ تازی ها با زنان و مردان درستکار 
جنگ تازی ها ی دزد با بیرون راندن صاحبخانه
من این جنگ را دیده ام 
مزه آنر چشیده ام 
حال در انتظار  گل حسرت نشسته ام 
تا از میان خاک مرده بروید .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 06/03/2018 میلادی /...

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۶

کرمی که اژدهایش پنداشتیم


نور خورشیدم ز امداد خسیان فارغم 
نیستم آتش که هر خاری  کند رعنا مرا .......؟
---------------------------------
ماری  منفور  که خزیده 
تا اسارت مارا بیشتر کند 
پست وفرومایه است 

آنکس که جرئت مردن را ندارد 
اگر لازم شد  از شرف ووطنش نیز میگذرد 

تاکنون اسیر بوده ایم 
 و اسیرخواهیم ماند 
ملتی که گرسنه باشد وسیری ناپذیر 
همیشه در اسارت و بندگی است 

این هیاهوی دیوانه وار تاکی ؟
وتا چه زمانی  زیرنام تو ای سر مین مقدس ، 
دستهای کثیفشان را برای گرفتن
وکیسه هایشان را برای اندوختن 
 میگشایند  

شما خودخواهان بزدلی هستید 
به هنگام جنگ درتونلی پنهانید 
 ومن چه صادقانه  یقین داشتم که ....
درختان کهنسال  ما در بهاران 
شکوفه خواهند داد 

وبرهر درختی  شاخه ای از بشارت 
وخوشه ای  از عشق 
آویزان خواهد بود 

آ ه..... که ما مردم  تا چه حد  نابینا هستیم 
وبه دنبال کشتی شکسته این پیروزمندان  دروغین 
در گردابها شناوریم 
همراه با هیاهوی دیگران درسکوت 
 دردستهای لاغر وشکسته آنها 
نابود خواهیم شد 

من با اسارتم به آسمان پرواز میکنم 
و شما همچنان  در پی اژدها روانید 
پایان / ثریا / اسپانیا / دوشنبه 5 مارس 2018 میلادی .

آب دریک قدمی ماست


هرکجا هستم ، باشم 
 آسمان مال منست 
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین 
مال منست 
چه اهمیت دارد 
گاه اگر میروید  قارچ های غربت ؟

ده روز باران و برف های سندگین ما را خانه نشین کرده کامیونهایی که برایمان مواد غذایی یخ زده سایر کشورهای صنعتی را میاوردند هنوز درون جاده ها ایستاده ا و در انتظار معجره اند ، بطور قطع و یقین سوپرها همه  نیمه  خالی ویا یخ زده های سال قبل را درون ویترینها میچینند .
خدارا شکر که اسکار هم بی خطر گذشت  و خدارا شکر که انتخابات آلمان هم گذشت و خدا را شکر که آلمان میل دارد سربازان بیشتر ی را به افغانستان  اعزام دارد همان پناهندگان  را چه بسا دربین آنها یک افغانی هم باشد که باید برود هم شهری خودرا بکشد .

جنگی درراه است و آن زرافه  با کمک آن منبع طلای روی قطب  خرس سفید به هیچ وجه حاضر نیست گورش را گم کند و مردم بیچاره درون تونلها  از ترس بمب ها  پنهانند بیشتر زنان وکودکان  ، وچه بسا دراین جنگ بمب شیمیا یی بکار رود وچه بسا آخر زمان فرار رسیده خر دجال که ظهور کرد همه چیز نشان از فرا رسیدن آخر زمان است و از این روزها مرده ها یکی یکی سر از خاک بیرون خواهند آورد در عوض کودکان کوچک گم میشوند شاید همان مرده ها  آنها را باخود میبرند برای تغذیه !.

چقدر دلم میخواست یک روز آفتابی بود والان دریک کافه  در پاریس  کنار رودخانه مینشستم  و آبهایی  را که مردگان را بیاد نمی آورد  تماشا میکردم  روی خیابانها جسدی دیده نمیشد وبچه ای گم نشده بود وقوای انتظامی درپی یک بچه روان نبودند  و من میتوانستم راه بروم  مترو را بگیرم از این سو به آن سو بروم و ایکاش میتوانستم داستانی بنویسم و تحویل یک فیلم بردار بدهم  هرچند خودم یک داستانم .

خوب شاید زنجهای من کمتر بودند و نتوانستم از چیزی الهام بگیرم ویا شاید همه رنج بودم ، حال اسپونیک ها راه افتاده اند و آقایان بجای جت خصوصی از موشک ها استفاده میکنند  که در  دو ساعت  عرض بین نیم کره را میپیماید ، اینهمه عجله برای چیست ؟  و من ؟ به دنبال ترس و نفرت از ازاین جهان   خودم را بی اراده  روی تختخواب میاندازم تا بخواب روم ،خواب نه یبهوش میشوم ، روزی صدای باران برایم زمزمه شیرینی داشت امروز گوش خراش است واز این قرار تا آخر هفته هنوز در خانه زندانی  هستم و باید ته مانده گنجه هارا خالی کنم !! .

از این روزها سال روز مرگ " آن "  بیشرفی است که نام شرف را روی خود گذاشت  سال میمون بود خودش نیز این آخری ها بشکل میمون در آمده شاخه درختی سوخته ،  که داشت از خودش فیلم میگرفت برای یادگاری !!! پول همه چیزاو  بود لذت میبرد  از زندگی در امریکا لذت میبرد چون برایش سمبل پول و دارایی بود و بیچاره دچار سوء تفاهم شده بود چون کاری غیر ار لب بر لب وافور گذاشتن و در قمار ورق زدن و خماری و راهزنی وخبر چینی بلد نبود   امروز دیگر سر زمین ویا کشوری وجود ندارد تا خوشبختی را به دیگران  نوید بدهد  ناگهان بمبی منفجر خواهد شد و همه چیز را بهم خواهد ریخت  خوب ، چه بهتر خوش باشیم ؟ با چی ؟ با ناله نی ؟ یا آواز ابو عطا؟ یا رقص فلامنکو ؟ حال عکسی را که روز گذشته در یکی از سایتها دیدم و مرگ دلفین های نا یاب را که در خلیج پارس جان داده بودند  دلم را به درد آورد خلیج را آلوده کرده واین حیوانات مرده اند ، و با این حساب وکشتن واز بین بردن مردان زیست شناس مرا بکلی  از آن سر زمین دور کرد ، دیگر برایم افتخار ی نیست تاگردنبند اجدادیم را بر گردن بیاندازم  خانه من آنجایی نیست که در آن متولد شده ام چه بسا تا امروز ویران شده وبه جایش یا برج ساخته شده و یا بیابانی برهوت است ،  خانه من جایی است که هنگامی عقلم رشد کرد آنجا را انتخاب میکنم  تصمیم با خود من است متاسفانه تا امروز نتوانسته ام خانه ای برای خودم بیابم روحم بسرعت به آنسوی سرزمین و آن کوههای بلند وکوهستانها و آتشکده های نیمه سوخته میرود و خانواده  مادرم را میبینم که از آتش فرار کرده و بسرعت خود را به پایین وبه شهر دیگری میرسانند مادر بزرگم تنها چهار سال دارد ،خانه اش را سوزانده اند مردم را سوزانده اند وآتشکده ها را ویران کرده اند وآتش ایزدی را خاموش ساخته اند . من میل دارم برگردم دوباره آنش را روشن کنم و روح مادر بزرگم را شاد سازم . 
این  تنها یک آرزو ست و هیچگاه جامه عمل بخود نمیگیرد .حال درمیان پیچ وخم های شهری گیر افتاده ام که آمد و رفت من به اشکال صورت میگیرد سرازیری گویا این سر زیری همیشه در سرنوشت ما ارثی بوده و باقی میماند .پایان 
خوب سهراب خان سپهری میفرمایند : 
واژ ه هارا باید شست  
واژه  باید باد، یا خود باران  باشد !
چتر ها را باید بست 
زیر باران باید خوابید 
فکر را خاطره را  زیر باران باید برد  
با همه مردم شهر  ، زیر باران  باید رفت !
---------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / آندالوسیا ؟ 05/03/ 2018 میلادی /....

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۶

الماس بی نمک !

تعجب ندارد ، به هر چیزی نمک میزنند الماس هم ازدل کوه بیرون میاید لاجرم کمی نمک  دارد ، 
امروز سرم را به تماشای فیلم های قدیمی گرم کردم فیلم آوا ی آفریقا با موزیک بسیار زیبایش واز همان نویسنده وکارگردان فیلم میهمانی بابیتس  Babettet,s Feast  قدیمی است وجایزه بهترین  فیلم های خارجئ را  برده است هنر پیشه آن فرانسوی است صد بار آنرا ببینم خسته نمیشوم چرا که درآخرین لحظه میگوید " یک هنرمند هیچگاه گرسنه نمیماند "  البته او در دایره زمان خود ودر سر زمین خودش  میتواند این حرف را بزند منظوراو هم هنرهایی نظیر خیاطی وآشپزی نقاشی  گلدوزی وغیره میباشد ! در غیر اینصورت هنرپیشه ها بعد از سی وچهل سال باید بازنشسته شوند !/البته هنرپیشه های سیاسی نه آنها تا دم مرگ هنوز هنرمند هستند و هر از گاهی نقشی جدیدی بازی میکنند .

در هوای ابری و بارانی نیمه آفتاب  مرده نطیر پاییز باید کاری کرد ، گفتم گنجه ها را تمیز کنم اولین خاکی که با دستم تماس گرفت عطسه ها شروع شدندوتا الان نزدیک دو جعبه دستمال مصر ف شده است ،  از حرفها ونوشته های روزانه نیز خسته ام گرد سیاست چهل سال است بر سر ما نشسته ودیگر تبدیل به آجر شده است وخودمان سنگ . 
اما چیزی که دراین فیلم مرا ودار باین نوشتار کرد همان " مذهب " است مهم نیست اسلام باشد ، یهودی باشد ، کاتولیک باشد ویا بابتیست باشد بهایی باشد هرچه میخواهد باشد باید زیر نظر مذهب و پاستورها و ملاها و کشیشها و دستورات آنها عمل کرد درغ یر اینصورت از اجتماع  پر شکوه  گوسفندان ومرغان لاشه خور ! برون هستی وکسی ترا ببازی نمیگیرد ، دراین فیلم پدر خاتواده که یک پاستور است دودختر زیبا ونازنین و خوش صدای خود را تا خر عمر کنار خود قرار داد و آنها را از هر شادی ونشاط وعشقی محروم کرد وتقیه هم دراین ادیان دیده میشود ، شراب را مینوشیم ومیگوییم آب است ! سوپ لاک پشت را هورت  میکشیم میگوییم صدف دریایی است وغیره .
بعد دست دردست یکدیگر دور فواره دعا میخوانیم ! جروسلم تو ، قلب منی ........

چه خوب بود اگر در دنیا چیزی بنام مذهب وجود نداشت  و انسانها راحت با وجدان خودشان  زندگی را طی میکردند ، چه خوب بود که اگر ما  مانند حیوانات اآزاد بودیم ، چه خوب بود اگر اربابی بالای سرمان نبود تا زنگرا به صدا درآورد و فیلمها  را تکه تکه نکند ، به زور همه چیز را بتو تزریق میکنند ، آنقدر مجله مذهبی و صیلیب  و

تسبیح به درخانه من آورده اند واز زیر در به درون  فرستاده اند که به ناچار زیر دررا با آهن  بسته ام .
با کمال وقاحت درب خانه را میکوبند و برایت کتاب مذهبی و یاتسبیخ میاورند از شر آن دیار خلاص شدیم باینجا آمدیم بدتر از آنجا به هرکجا که رویم آسمان همین رنگ است وانواع مختلفی هم دارد هرکس برای خود یک دکان باز کرده وعده ای را دور خودش جمع نموده روضه میخواند ، امروز در صفحه یکی از روزنامه ها عکسی از یک بانوی عالیقدر  گویا دختر علم الهد ی میباشد گذاشته بود ونوشته بود بیست وهفت پشت من به حضرت آدم میرسد !!!! از خنده ریسه رفتم واین درحالی است که پاپ اعظم فرموده اند آدم و حوا و بهشت و جهنم  از بیخ و بن دروغ است ، خوب گویا نسل بقیه  به گوساله میرسد ! یا گاو و یا الاغ !.

بیا د دارم که سالهای اول عروسی ملکه با شاه ایران  قبل از آنکه  حضرت ولایتعهدی پای به این دنیا بی ارزش بگذارند مجله ای با مادر ایشان مصاحبه کرد وایشان درکمال سادگی فرمودند که " من خودرا درنقش یک سیندرلا میبینم .
پس از چندی که میخ کوبیده شد همان مجله با ایشان مصاحبه کرد وایشان فرمودند که سی پشت من به حضرت محمد میرسد !؟ خوب حال من باید بنویسم تخم کدام مغ یا درویش هستم ؟ و پشتم به کدام نوع میمون میرسد ؟ .......... ثریا / اسپانیا / یکشنبه 4 مارس 2018 میلادی ..

جاده صاف کن

چه گوارست این آب 
 چه زلال است این رود 
مردم بالادست ، چه صفایی دارند 
چشمه هایشان جوشان ، گاوهایشان شیر افشان !........."سهراب سپهری"

در گذشته  هنگامیکه  هنوز اینهمه دنیای ما پیشرفت نکرده بود ، برای اسفالت کردن خیابانها بعد از خاکریزی وماسه وسنگ وقیرمالی یک ماشین سنگین با یک چرخ چند تنی آهنی  همچنان   میرفت تا انتهای جاده و بر میگشت  تا خوب جاده صاف شود و سپس سیمان و بعد هم دیگر جاده آماده بود برای ورود اتومبیلها .

امروز شاهد یک مصاحبه چد زبانه بودم  که نمیدانستم بخندم یا بگریم ، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ، بهر روی احساس کردم این همان جاده صاف کن است که دارد خیابانها را صاف میکند برای ورود آن شخص مجهول ! و باز ما همان لوح ساده میشویم  که با دستان نامریی مانند خمیر  شکل نگرفته ، شکلی تازه بخود میگیریم .
اندیشه هایمان شکست میخورد  و بازمن  در پیکر دیگری  فرو میروم ، آهای ، چشمانت را باز کن ، میان خواب وبید اری  باید باین مصاحبه گوش فرا دهم  ویاشاید آنرا به نزد کسی ببردم که این زبانرا خوب میداند ومیتواند برایم ترجمه کند .

من به اندیشه ای دیگر رسیده ام  وبه نهادی دیگر میاندیشم  حال یا باطلم یا  دوباره ساخته میشوم  امکان همه چیز هست  چرا که در میان ما امکان حقیقت  نیست .
ما حتی خدایمان نیز دروغین بود  او را باطل کردیم  با تصاویر و مفاهیم  عوضی در ذهن مردم  او را دگر گون کردیم و از سریر وتخت خداییش پایین کشیدیم  وبه هر پیکری نقشی دادیم وگفتیم این خود خداست .

روزگاری ساده دلی من  آنچنان بود  که هر چیزی درذهنم نقش میبست ودیگر قابل پاک کردن نبود ، " مانند عشقی که پیدا کرده  بودم ویا دوستانی که اطرافمرا گرفته بودند  وگوش به حرف هیچکس نمیدادم تا آنکه سرم به سنگ خورد خونین شدم تازه فهمیدم با گرگهایی درون لباس گوسفند سر وکار داشته ام ".
رنجشی بخود راه ندادم  خشم ودرشتی هم نکردم  با سکوت  به تصاویری که از جلوی چشمانم میگذشت مینگریستم  . 

امروز این صورتکها  همه نقش دیوارند  و من تصویر نا پذیر  همان مفهوم نا مفهوم  و دیگر کلامی بر لوح ضمیرم نقش نمیبندد  و هیچ کلمه ای برایم معنایی را توجیح نمیکند .تنها دوست میدارم  ، دوست میدارم  که هرآنی در برابر پیکری بایستم  و به هر نقشی دلی تازه کنم  اما در معنا  همیشه کلمه ای دیگری در ذهنم مینشیند .
خیال گم شدن را ندارم واز اینکه دیگران را نیز در بیراهه بکشم بیزارم اما در قاموس ما این کار یک نوع شغل است شغلی پر درآمد  حال مرتب مرا بو بکشند مرا در تمام این کلمات مزه مزه کنند ، اصل مرا در نخواهند یافت .

همیشه یک " شاید " یا یگ " اگر " ویا " یک  ممکن " ویا اگر بمانم  در کنارم وجود دارد  میدانم از این جماعت هیچگاه حقیقتی بر نخواهد خاست و هیچگاه راستی درمیانشان مفهومی ندارد  امروز آ|نقدر خفاش در نقش عقاب در آسمان سیاست ما پرواز میکند که دیگر نمیتوان تشخیص داد کدام یک حقیقی هستند .
دلهره ای ندارم ، بامید هیج معجزه ای هم نیستم برایم یکسان است که یک یوسف ثانی بر تخت بنشیند ویا یک غول بی شاخ ودم  همه امروز بشکل همان غولهای افسانه ای شده اند .

من میدانم لال بودن یعنی چی و میتوانم لال باشم  قدرت آنرا  دارم  در خاموشیم نشسته ام  اما کلمات مرا رها نمیسازند  شکنجه ام میدهند  این درد کلمات است که در پیچ و خم پیکرم میلغزد و مجبورم گاهی باین  چین خوردگیها  وتا شدن ها  وحیله گریها  وتزویرها پاسخ بگویم  .دراین چین وچروک ها ونا باوریها  همه چرکهای درون  دیگرانرا میبینم که روان شده اند .
اشعاری را که در این صفحه میاورم تصادفی است کتاب اشعارم را باز میکنم و هر چه آمد  سر آغاز و پایان میگذارم . 
بی گمان  پای چپر هاشان جای پای خداست 
ماهتاب  آنجا  ، روشن میکند به پهنای گلام 
 مردمش میدانند که شقایق  چه گلی است 
بیگمان درده بالا چینه ها کوتاهترند !؟
 بیگمان  آنجا  آبی ، آبی است 
چه دهی باید باشد  
کوچه باغش  پر از موسیقی باد 
مردمان سر رود ، آب را می فهمند 
گل نکردندش 
------
اما ما آب را مخصوصا گل میکنیم تا ماهیان  بیشتری را صید کنیم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / آندا لوسیا / اسپانیا / 04/03/2018 میلادی /....
---------------------------------------------------------------------------------

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۶

بهاران

در نماز خم ابروی تو با یاد آمد 
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار 
کان تحمل که تو دیدی همه برباد آمد.............خواجه حافظ شیرازی 

امروز صبح زود  بهاررا با تمام وجودم نه احساس بلکه لمس کردم ، در هوای بهاری غرق شدم پس از چهارروز بارانهای سیل آساو پی درپی بوی بهاران  را به عمق وجودم فرستادم ودیدم هنوز زندگی میتواند شیرین باشد و لذت بخش .
مطابق معمول آسمانرا نشانه گرفتم وچند عکس روی صفحه قراضه ام گذاشتم  ، صبحانه م تنها قهوه وکمی نام برشته است نه بیشتر ! اخبار داشت  سر زمین سوسمارستان را نشان میداد دوبی  که دیگر امریکا واروپا  دربرابر او یک  ده کوره میباشند  ، ونیز را به آنجا منتقل کرده و حال پلاژ لختی ها را نیز افتتاح میکرد در آنجا و در مرکز صحرای کویر وسوزان ودشت کربلا  آخرین تکنو لوژ یها بکار گرفته شده بود ...وما ؟

هنوز برای یک تار موی سپید وسیاه زن سپاه و بسیج و ارتش میفرستیم و برای مردمانی که به دنبال حق وحقوق خود میباشند شبانه پلیس به خانه هایشان حمله ور میشود و دسته جمعی آنهارا به زندان میبرد چرا طلب حقوق خود را کرده اید شما بردگان مفت و مجانی بارگاه شیخ  و هارون الرشید دوم میباشید حق سخن گفتن ندارید زبانها بریده باد و دهانها دوخته ! .
چه دستی در کار  ویرانی آن سر زمین  است ؟  امروز خدا در خانه اش میتواند هم با دوربین زنان عریانرا درپلاژها ببیند وهم میتواند سری به تابلتها دوگانه بزند وهم میتواند درهتلهای بزرگ دمی لبی به خمر آغشته نماید در عوض با نگاهی غضبناک به سوی سر زمین پارسها مینگرد و درانتظار وحوش است که با پولهای باد آورده دور او بگردند. خاک و آب و خشت و گل و مصالح ساختمانی محکم آثار باستانی را به آنجا حمل کنند ، دکلهای نفتی را نیز در جیبشان بگذارند وبه آنجا ببرند او سخت تشنه است .

امروز بهاررا به درون سینه ام فرستادم  دلم لرزید چرا؟ بیاد چه کسی بودم ؟ کسی را که از خود راندم ، کس ویا کسانی را ، خودخواهم میل میل من است من باید انتخاب کنم  نه آنکه مرا انتخاب کنند ! 
ما همیشه در انتظاریم در انتظار  ساخته شدن،  با اپنکه گذشته های ما گلویمانرا سخت میفشارد وتا حد خفه شدن میبرد  باز در انتظاریم ،  کشتزار بی آب و تشنه ما  در انتظار باران است  ما خودما به گرد خرمن وکشتزار خود آتش  زدیم  وبه دورش پایکوبیدیم  حال همان رقاصان و پایکوبان اطراف خرمن در کسوت گوینده و نماینده  و سرور رسانه های جهانی برای ما قصه حسین کرد را میخوانند ویا از مصائب مردی حرفی میزنند که ما ابدا او را نمیشناختیم .

اولین  با رما آتش را داشتیم آنرا از کاخ اولمپ دزدیدیم  با ان شعور دیگرانرا روشن کردیم وعقلها را نیر با خرد واندیشه زیبای پارسی بالا بردیم حال خودما ن  بسان الاغ  پیر  باید سر به زیر انداخته  دستمان را در مقابل دزدانی که شبانه بخانه ما حمله بردند واموالمانرا خوردند دراز کنیم تا سکه ای درکف دستمان بگذارند .

ما خود اولین انسان روی زمین بودیم  برگه های تاریخمان را یک یک پاره کردیم  وبی تاریخ کتابهای سفید راورق زدیم  همیشه به زندگی  بعد از مرگ اندیشیدیم  و درخانه کوچک  عقیده نا ثابت خود  زندانی شدیم 
حال نشسته ایم با حسرت به سر زمین مارها و عقربها و سوسمارها مینگریم و در انتظار آ( آزادی ) هستیم درانظار دستی که درب قفس را بشکند خودمان  دست و پا چلفتی هستیم 
هرشب وهر صبح صفحات تابلت من لبریز از قصه ها و داستانهای خسته کننده و تکراری است و مردانی که فریاد میزنند در حالیکه دهانشان کف کرده است ، چرا که جربزه و شاید اجازه آنرا نداشتیم که میراث پدریمان را حفظ کنیم خانه خود را باید به دیگری وا گذار میکردیم تنها » پیام » پشت پیام مانند کبوتران دست آموز  و هر کرمی را اژدها خواندیم .
پانزده سال است  که مینویسم  هنوز تنوره اولین کامپیوترم زیر میزم نشسته دومین لب تاپ درون چمدان سومی درون قفسه کتابها واین آخری آنقدر کوچک است که درجیب جای میگیرد !!!!مدتها به سایتهای مختلف مجانی سرویس دادم تا اینکه دستی در آسمان مرا گرفت ، چرا مجانی ؟ کار دل است نوشتن را دوست دارم همه جا قلمی در دستم دیده میشود باید دستم با قلم کار کند  بیاد مرحوم » گوته « افتادم در بستر مرگ هم روی هوا داشت بادست ناتوانش مینوشت . پایان 

دز انتظار افسانه های تو ، این دل خالی  تا کی ؟ 
این صفحه خالی تا کی ؟ 
در چه زمانی صفحات دل مرا ورق خواهی زد ؟ 
جریان بادرا پذیرفتم  و عشق را و جاودانگیش را 

تو باشتاب گذشتی ، در پیچ کوچه های خاکی
و من با دفتری خالی به دنبالت
تا نام ترا در آن بنویسم
گاهی نامت را بر روی شیشه های کدر و خا ک گرفته
با آنگشت مینوشتم
تو در آشوبها گم شدی و من مودبانه و موقرانه
ترا بحال خود رها ساختم
با گرمای دیگری و سرمای دیگری  و نور دیگری
----------------------------------------------- ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / آندالوسیا / اسپانیا / 03/03/2018 میلادی /....