سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۶

فصل ولگردی

همه میدانند که شقاق چه گلی است 
وچه رنگی دارد 

روزیکه  عشق موج میزد  و پیدا بود 
برف هم پیدا بود  دوستی پیدا بو.د 
 کلمه پیدا بود  
عکس اشیاء در آب نیز پیدا بود 
-----------
امروز هیچ چیز پیدا نیست ،  " شما برید شعرتانو بگید ، چکارتان به ابرو درست کردن "  این صدا هنوز پس از سی واندی سال در گوشم زنگ میزند و هرگاه دستی در خاکستری فرو میبرم قیافه آن دختر دهاتی که به یمن خود فروشی پدرش حال به جاه و مقام رسیده بود  مرا سر زنش میکرد که چرا دست به ابروی دیگری برده ام  من تنهاباید در گوشه ای بنشینم و شعرم را بگم !!! 

بدبختانه شاعر نیستیم و شعر هم نمیدانم چیست  و بقول ان شاعر  مرثیه گوی دل دیوانه خویشم ،  گفته هایمرا بیشتر درقالب شعر بیان داشته ام ، اما امروز سخت اندوهگینم ، اندوهگین ازاینکه احساس میکنم چقدر تنهایم ، آنهم در جنگلی میان حیوانات که هر لحظه بشکلی در میایند وتو شک داری که گربه بود یا گرگ ! بخودت میگویی نه ، گربه است انشاء اله .
غمگینم که چرا هر راهی را پای میگذارم به بن بست میخورد ؟ و چرا هرچه  آشغال در آسمان پیدا میشد سر مرا نشانه میگیرد وبر فراز سر وپیکرمن  فرود میاید؟ غمگینم تنها مونسم همین کلمات هستند به کمکم میایند هرچند گاهی خواب را از چشمانم میربایند اما بمن کمک میکنند . 

با دنیا ومردمش نمیتوان هرروز سر جنگ داشت من از قبیله آنها نیستم  واز آنها نیستم من خودم هستم ،، بلد نیستم  خودرا به معرض تماشای عموم بگذارم و بشکل آنها دربیایم خوب یا بد نه دروغ را میدانم چیست و نه میتوانم مانند بوقلمون هر  لحظه رنگی عوض کنم ، امروز غمگینم  بیشتر از هر روز دیگری  در آستانه یک خانه سرد  و بدون نور در کنار ریزش بی امان باران وتابستانها در زیر سوزش داغ آفتاب ، بیهوده راه میروم ، بیهوده مینشینم وبیهوده چشم به درخانه دارم  ، کسی نیست تا دستم را به طرف او دراز کنم وباو دست بدهم وبگویم چقدر از دیدارتان خوشحالم ! انفرادی ! یعنی همین  تنها نگهبانی ندارم و چماق به دستی که بر سرم بکوبد و بگوید : هی بیدار شو دنیا عوض شده مردم عوض شده اند نسل تو نابود شده  چقدر میخوابی  ؟ بیدار شو  بین چگونه بقیه توانسته اند  خود را با زمان وفق دهند  زمانه با تو نمیسازد تو با او بساز 
نه ، من همان ابر گریانم  ،  همان چهره بی چهره ام ،  نقشی هستم بر روی دیوار ،  گاهی نا پدید میگردد و گاهی هویدا میشود ،  من همان معنای ناگفته هستم  اگر چه گاهی گفته هایم بی معنا میشود .
من همان  احساس هستم ، نمیتوانم اندیشه دیگران باشم ،میان من ودیگران فرسنگها فاصله است  من کلامی  هستم که نمیتوانم معنای خودرا بیابم  همچنان قلم دردست به دنبال پیدا کردن معنای خود وزندگی میگردم ،  هر لحظه شکلی را میکشم ، نه این آن نیست ، ایکاش همان بود که من دراندیشه باو شکل داده بودم ،  و هرکسی که از فرا سوی من میگذرد  خیال خودرا آزاد میگذارد  تا درباره ام بیاندیشد.
خمیر من خشک شده ودیگر نمیتوان از نو به آن شکل داد . گاهی  نادانانی از روی بغض  با قلمی بی رنگ روی خیمرم شکلهایی را رسم میکنند آنچه را که خود بوده وهستند ویا میل دارند  باشند من نیز باید مانند آنها باشم ، مانند آنها بیاندیشم ، چه فکر عبثی .

حال چه بنویسم ؟  درباره کدام سنفونی زندگی  وکدام آهنگ  ، هر آهنگی  در متن خود جوهری دا رد  اما من خاموشم  ومانند یک گیاه در خاموشی  روییده ام درختی شده ام  تنها تبر زن زمانه میتواند مرا از ریشه بر کند . 
بیاد درختان چندین ساله خیابان ( پهلوی ) سابق هستم که یک یک انها را بعنوان داشتن سرطان !!! قطع میکنند ، چوب های وتنه درختان محکم است به آنها احتیاج دارند برای حمل به کشورهای دیگر ، دیگر چیزی درخانه نمانده  ناموس بباد رفت هستی بباد رفت وفکر نیز گم شد علم ودانش جایش را به مشتی خرافات داد  اینهمه درد برا ی چیست ؟ 

کدام خانه ؟  دیگر باید برای همیشه آن را  فراموش کنم  دیگر سروش و آوازی از طرف آن بگوشم نخواهد رسید  تنها در خاموشی  آوازی را میشنوم که نمیدانم درکدام سوی جهان قرار دارد ؟ اما من بادلم آنرا میشنوم  سنفنونی کیهانی  اورا رهبری میکند  واو در جنبش عالی  خود  در سکوت نشسته  همیشه خاموش است ، خاموش او میداند که چه کسی راست میگوید وچه کسانی دروغ . .

جنگ  با روزنه خواهش ها 
جنگ  با یک پله  یا با نور خورشید 
جنگ  تنهایی با  یک اواز 
جنگ زیبایی کلام  با یک سبد خالی 
----
جنگ تازی ها با زنان و مردان درستکار 
جنگ تازی ها ی دزد با بیرون راندن صاحبخانه
من این جنگ را دیده ام 
مزه آنر چشیده ام 
حال در انتظار  گل حسرت نشسته ام 
تا از میان خاک مرده بروید .
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا / 06/03/2018 میلادی /...