یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۶

جاده صاف کن

چه گوارست این آب 
 چه زلال است این رود 
مردم بالادست ، چه صفایی دارند 
چشمه هایشان جوشان ، گاوهایشان شیر افشان !........."سهراب سپهری"

در گذشته  هنگامیکه  هنوز اینهمه دنیای ما پیشرفت نکرده بود ، برای اسفالت کردن خیابانها بعد از خاکریزی وماسه وسنگ وقیرمالی یک ماشین سنگین با یک چرخ چند تنی آهنی  همچنان   میرفت تا انتهای جاده و بر میگشت  تا خوب جاده صاف شود و سپس سیمان و بعد هم دیگر جاده آماده بود برای ورود اتومبیلها .

امروز شاهد یک مصاحبه چد زبانه بودم  که نمیدانستم بخندم یا بگریم ، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل ، بهر روی احساس کردم این همان جاده صاف کن است که دارد خیابانها را صاف میکند برای ورود آن شخص مجهول ! و باز ما همان لوح ساده میشویم  که با دستان نامریی مانند خمیر  شکل نگرفته ، شکلی تازه بخود میگیریم .
اندیشه هایمان شکست میخورد  و بازمن  در پیکر دیگری  فرو میروم ، آهای ، چشمانت را باز کن ، میان خواب وبید اری  باید باین مصاحبه گوش فرا دهم  ویاشاید آنرا به نزد کسی ببردم که این زبانرا خوب میداند ومیتواند برایم ترجمه کند .

من به اندیشه ای دیگر رسیده ام  وبه نهادی دیگر میاندیشم  حال یا باطلم یا  دوباره ساخته میشوم  امکان همه چیز هست  چرا که در میان ما امکان حقیقت  نیست .
ما حتی خدایمان نیز دروغین بود  او را باطل کردیم  با تصاویر و مفاهیم  عوضی در ذهن مردم  او را دگر گون کردیم و از سریر وتخت خداییش پایین کشیدیم  وبه هر پیکری نقشی دادیم وگفتیم این خود خداست .

روزگاری ساده دلی من  آنچنان بود  که هر چیزی درذهنم نقش میبست ودیگر قابل پاک کردن نبود ، " مانند عشقی که پیدا کرده  بودم ویا دوستانی که اطرافمرا گرفته بودند  وگوش به حرف هیچکس نمیدادم تا آنکه سرم به سنگ خورد خونین شدم تازه فهمیدم با گرگهایی درون لباس گوسفند سر وکار داشته ام ".
رنجشی بخود راه ندادم  خشم ودرشتی هم نکردم  با سکوت  به تصاویری که از جلوی چشمانم میگذشت مینگریستم  . 

امروز این صورتکها  همه نقش دیوارند  و من تصویر نا پذیر  همان مفهوم نا مفهوم  و دیگر کلامی بر لوح ضمیرم نقش نمیبندد  و هیچ کلمه ای برایم معنایی را توجیح نمیکند .تنها دوست میدارم  ، دوست میدارم  که هرآنی در برابر پیکری بایستم  و به هر نقشی دلی تازه کنم  اما در معنا  همیشه کلمه ای دیگری در ذهنم مینشیند .
خیال گم شدن را ندارم واز اینکه دیگران را نیز در بیراهه بکشم بیزارم اما در قاموس ما این کار یک نوع شغل است شغلی پر درآمد  حال مرتب مرا بو بکشند مرا در تمام این کلمات مزه مزه کنند ، اصل مرا در نخواهند یافت .

همیشه یک " شاید " یا یگ " اگر " ویا " یک  ممکن " ویا اگر بمانم  در کنارم وجود دارد  میدانم از این جماعت هیچگاه حقیقتی بر نخواهد خاست و هیچگاه راستی درمیانشان مفهومی ندارد  امروز آ|نقدر خفاش در نقش عقاب در آسمان سیاست ما پرواز میکند که دیگر نمیتوان تشخیص داد کدام یک حقیقی هستند .
دلهره ای ندارم ، بامید هیج معجزه ای هم نیستم برایم یکسان است که یک یوسف ثانی بر تخت بنشیند ویا یک غول بی شاخ ودم  همه امروز بشکل همان غولهای افسانه ای شده اند .

من میدانم لال بودن یعنی چی و میتوانم لال باشم  قدرت آنرا  دارم  در خاموشیم نشسته ام  اما کلمات مرا رها نمیسازند  شکنجه ام میدهند  این درد کلمات است که در پیچ و خم پیکرم میلغزد و مجبورم گاهی باین  چین خوردگیها  وتا شدن ها  وحیله گریها  وتزویرها پاسخ بگویم  .دراین چین وچروک ها ونا باوریها  همه چرکهای درون  دیگرانرا میبینم که روان شده اند .
اشعاری را که در این صفحه میاورم تصادفی است کتاب اشعارم را باز میکنم و هر چه آمد  سر آغاز و پایان میگذارم . 
بی گمان  پای چپر هاشان جای پای خداست 
ماهتاب  آنجا  ، روشن میکند به پهنای گلام 
 مردمش میدانند که شقایق  چه گلی است 
بیگمان درده بالا چینه ها کوتاهترند !؟
 بیگمان  آنجا  آبی ، آبی است 
چه دهی باید باشد  
کوچه باغش  پر از موسیقی باد 
مردمان سر رود ، آب را می فهمند 
گل نکردندش 
------
اما ما آب را مخصوصا گل میکنیم تا ماهیان  بیشتری را صید کنیم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / آندا لوسیا / اسپانیا / 04/03/2018 میلادی /....
---------------------------------------------------------------------------------